اشعار صائب تبریزی | گلچین زیباترین اشعار و دوبیتی های صائب تبریزی
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم بهترین اشعار صائب تبریزی به صورت کوتاه و طولانی را برای شما درج نماییم
ممکن است که شما هم جز علاقه مندان به صائب تبریزی باشید و بخواهید که شعر های ایشان را مطالعه کنید
یا اینکه قصد دارید از اشعار صائب تبریزی در بیو ،کپشن پست و استوری در فضای مجازی استفاده نمایید
لذا ما یک مجموعه کامل از گلچین بهتری اشعار او را برای شما کاربران محترم جمع آوری کرده ایم
امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد. در ادامه با ما همراه باشید
اشعار صائب تبریزی | گلچین زیباترین اشعار و دوبیتی های صائب تبریزی
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما!
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند آنجا ، بید مجنون می شود
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گر وا نمی کنی گره ای خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش استنیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش استهر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است…
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مراتا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مراخانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرااستخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مراچند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مراخشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مراگرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرااز خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرادر خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرااز فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
نه سرخ چهره ی خورشید را شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
فتاد تا به ره طرز مولوی، صائب
سپند شعله فکرش شدهست کوکبها
این جواب آن غزل صائب، که میگوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
صائب از درد سر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در ره عطار نشابور کنی
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم
آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
که بیتلاش به چنگ آمده است شیشه ی من
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جاآه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جاکامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جاجسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جازنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جانیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جاعیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
هوا چکیده ی نورست در شب مهتاب
ستاره خنده ی حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را
که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب
بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه
سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما راچون موجهٔ سرابیم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما راآیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما راخواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما راچون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما راگر صبح از دل شب، زنگار میزداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما رااز بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
این چه حـرفیست که در عالم بالاست بـهـشـت ؟
هـر کجا وقت خـوش افـتـاد همانجاست بـهـشـت
دورخ از تیــــرگی بـخت درون تـــــو بــود
گـردرون تـیــره نباشد هـمه دنیــــاست بـهـشـت
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
میتوان یافت ز سی پاره مــاه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
عمر زاهٖد همه طی شد به تمنای بهشت
او نـدانـست کـه در تـرک تمناست بهشت
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هرکجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حالِ ما خبر
دردِ او هر شب خبر گیرد ز سر تا پایِ ما
از خطِ فرمانِ او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سرِ خاری، به قصدِ پایِ ما
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی ، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب می دهــد اما گـلاب میگیرد!
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
مرد مصاف در همه جا یافت میشود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
پاکان ستم ز جور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم
تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بیاندیشه فردا خوش است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل از این آسیای دندان است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
مخور صائب فریب زهد از عمـــامه زاهد
که در گنبد زبی مغزی صدا بسیار می پیچد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتى، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهى کرد
اگر به سایه گریزى ز آفتاب اینجا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
آنقدر کز تو دلی چند بُود شاد بس است
زندگی به مراد همه کس نتوان کرد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از نــاز
تا بــاز کنی بنـد قبـا صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
ما در چه شماریم ؛ که خورشید جهــانتــاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
شــد عمــر و نشـد سیــر دل مــا ز تپیدن
این قطره ی خون از سر تیغ که چکیده است
عمــری اسـت خبـــر از دل و دلــدار نـــدارم
بـا شیشــه پریـزاد مــن از دسـت پریده است
صــائــب چه کنـی پــای طـلـب آبلـه فرســود
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سرو بهشت
قامتی تشنه آغوش کشیدن داری
صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالانشینیها
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
می شوند از سرد مهری ، دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند فصل خزان از هم جدا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامهها پاکیزه و دلها به خون غلتیده است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا
غنچه می گردم، گره در کار می افتد مرا…
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
می دهد رخنه دیوار ز گلزار خبر
لطف اندام تو از چاک گریبان پیداست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
لذت نمانده است در آیینهی حیات
از عیش های رفته دلی شاد میکنیم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
از دیده هرچه رفت
ز دل دور می شود
من
پیشِ چشمِ خلق ز دل دور می شوم…
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
لذت عشق فراموش نگردد صائب
این نه درسی است که محتاج به تکرار بود
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُوَد
و
دلبر او دیر کند …
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ز رفـتـن تـو مـن از عـمـر بـی نصیب شدم
سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می شناسد دل من بوی دل سوخته را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گیرم ای دوست قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
تُرا چه غم
که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار
تو در خوابِ ناز می گذرد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
شکست شیشه ی دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
عمر زاهد همه طى شد
” به تمناى بهشت ”
او ندانست که در
” ترک تمناست”
بهشت
این چه حرفیست که در “عالم بالاست بهشت”
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت….
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست میآرد برون
بینسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی همآوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است
تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما نقل باده را ز لب جام کردهایم
عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی ، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما ، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهی دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کردهایم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهی ما حلقه در گوش اجابت میکشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهی صد انجمن ، آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف ، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه ی حیوان نمی رسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد؛ مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته، به دامان نمی رسد
آه من است،در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای، که به پایان نمی رسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهی سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر
بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان ماندهام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان ماندهام
از عزیزان هیچکس خوابی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان ماندهام
هیچکس از بیسرانجامی نمیخواند مرا
نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان ماندهام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان ماندهام
هر نفس در کوچهای جولان حیرت میزند
در سرانجام غبار خویش حیران ماندهام…
گر چه در دنیا مرا بیاختیار آوردهاند
منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان ماندهام
بهر رم کردن چو آهو راست میسازم نفس
سادهلوح آن کس که پندارد ز جولان ماندهام
میرساند بال و پر از خوشه صائب دانهام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان ماندهام
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
چهره را از عشق خوبان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
نامرادیهای ما “صائب” بعالم روشن است
بر مراد خلق دائم زندگانی کرده ایم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
از دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی در این بوستان سرای
در راه سرد و گرم جهان پا فشرده ایم
نزدیکتر ز پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاهدار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
هر نقش نیک و بد که در آئینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
سبکروان به زمینی که پا گذاشتهاند
بنای خانهبدوشی به جا گذاشتهاند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما گر چه در بلندی فطرت یگانهایم
صد پله خاکسارتر از آستانهایم
درگلشنی که خرمن گل میرود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانهایم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما کنج دل به روضهٔ رضوان نمیدهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمیدهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمیدهیم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ای شمع طور از آتش حسنت زبانهای
عالم به دور زلف تو زنجیر خانهای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانهای؟
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم
زان روز که گردیدهام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم
بیداغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم
یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم
صائب شدهام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
دلم ز پاس نفس تار میشود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار میشود، چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار میشود، چه کنم
چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار میشود، چه کنم
ز حرف حق لب ازان بستهام، که چون منصور
حدیث راست مرا دار میشود، چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار میشود، چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار میشود، چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد
نگاه پردهٔ دیدار میشود، چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار میشود، چه کنم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینهٔ عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
بیحاصلی نگر که حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقهٔ ماتم گذاشتیم
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
بوی گل و نسیم صبا میتوان شدن
گر بگذری ز خویش، چها میتوان شدن
بنگر که از کجا به کجا میتوان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی بی سر و پا میتوان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
درفرصتی که عقدهگشا میتوان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا میتوان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا میتوان شدن؟
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
خدایا قطرهام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمیگردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
دل مینای می را میکند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
بهار طبع صائب، فکر جوش تازهای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تو را
ای که میپرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کردهام گم تا طلبکارم تو را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
عنان به دست فرومایگان مده، زنــهار
که در مصالح خود خرج می کنند تو را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
می خورد خون بیشتر هرکس بود آگاه تر
دستگاه غم به قــدر دستگاه بینش است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجۀ عقاب
در سایۀ همای شفاعت مرا بگیر
تا سر برآورم ز گریبان آفتاب
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
در زندگی به خواب مکن صرف عمر خویش
از بهــر گـــور خــــــواب فــراغت نگــــاه دار
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیــرد
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
اگر نه مدِّ بسمالله بودی تاجِ عنوانها
نگشتی تا قیامت نو خط شیرازه دیوانها
نه تنها کعبه صحراییست دارد کعبهٔ دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابانها
به فکر نیستی هرگز نمیافتند مغروران
اگرچه صورت مقراض لا دارد گریبانها
سر شوریدهای آوردهام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامانها
حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمانها
گلستان سخن را تازهرو دارد لب خشکم
که جز من میرساند در سفال خشک، ریحانها؟
نمیبینی ز استغنا به زیر پا نمیدانی
که آخر میشود خار سر دیوار، مژگانها
کدامین نعمت اَلوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت برنمیدارد فلک سرپوش این خوانها
چنان از فکر صائب شور افتادهست در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستانها
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
آن را که خلق خوش هست، تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند، رندی که خوش قمارست؟
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
آن کس که بَدَم گفت، بدی سیرت اوست
و آن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
چشمِ روشن میدهد از کف دلِ بیتاب را
صفحهٔ آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دلِ بیتاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کارِ دلِ سرگشتهٔ ما عاجز است
بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را
میکند هر لحظه ویرانتر مرا تعمیرِ عقل
شورِ سیلاب است در ویرانهام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جانِ روشن یافتن
کوزهٔ سربسته میباید شرابِ ناب را
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
دل نمیسوزد درین کشور به هم احباب را
طاعتِ زُهّاد را میبود اگر کیفیتی
مُهر میزد بر دهن خمیازهٔ مِحراب را
نیست دلگیر آسمان از گریههایِ تلخِ ما
خونِ ناحق گل به دامن میکند قصاب را
در صفای سینهٔ خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینهٔ احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سرِ خود دور کرد
وای بر کاشانهای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردمِ کجبحث را جز خامُشی
ماهیِ لببسته خون در دل کند قلّاب را
روشنم شد تنگچشمی لازمِ جمعیت است
بر کفِ دریا چو دیدم کاسهٔ گرداب را
چربنرمی رتبهای دارد که با اجرای حکم
مینماید زیرِ دستِ خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آهِ آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهرِ نایاب را
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
کار مردم نیست غیر از جستجوی عیب هم
تا به عیب خود خدا چشم که را روشن کند
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هرچند زمینگیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
از تـوکـــل در حنــا مگـــذار دست سعــی را
قفل روزی گر کلیدی دارد، ابرام است و بس
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
ایــن ناکســـان کــه فخـــر به اجـــداد می کنند
چون سگ به استخوان، دل خود شاد می کنند
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
نغمه آرام از من دیوانه میسازد جدا
خواب را از دیده این افسانه میسازد جدا
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست
شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
موج از دامان دریا برندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه میسازد جدا؟
هرکجا سنگیندلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه میسازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه میسازد جدا
برندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه میسازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کِی دانه را از دانه میسازد جدا؟
از هواجویی رساند خانهٔ خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه میسازد جدا
جذبهٔ توفیق میخواهی سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه میسازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شدهست
آن که از هم کعبه و بتخانه میسازد جدا
میفتد در رشتهٔ جان چاک بیتابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه میسازد جدا
برنمیدارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه میسازد جدا؟
زخم میباید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ بیدندانه میسازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیای کز سایهٔ خود خانه میسازد جدا
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
زندان فراموشی من، رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غم خانه افلاک بیرونیم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما
روح ما از پیکر خاکیست دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_
آدمی پیر چو شد،حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه، گران میگردد