اشعار محمد علی بهمنی | گلچین بهترین اشعار زیبا و عاشقانه محمد علی بهمنی

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعدادی از اشعار محمد علی بهمنی را برای شما عزیزان درج نماییم.

ممکن است شما هم یکی از علاقه مندان به شعر های این شاعر توانمند باشید و بخواهید که آن را مطالعه کنید.

همچنین شاید قصد داشته باشید که از اشعار محمد علی بهمنی در صفحه شخصی خودتان در فضای مجازی استفاده کنید.

به همین دلیل یک مجموعه از بهترین شعر های کوتاه و طولانی این شاعر ار جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید….

اشعار محمد علی بهمنی | گلچین بهترین اشعار زیبا و عاشقانه محمد علی بهمنی

اشعار محمد علی بهمنی

آشنایی مختصر با محمدعلی بهمنی

محمدعلی بهمنی متولد ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ شاعر و غزل‌سرای ایرانی است.

او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسؤول صفحهٔ شعر و ادب هفت‌تار چنگ مجلۀ روشنفکر بود، آشنا شد .

نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، زمانی که تنها ۹ سال داشت، در مجلهٔ روشنفکر به چاپ رسید.

بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامهٔ صفحهٔ شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه داده‌است.

محمّدعلی بهمنی در سال ۱۳۷۸ موفّق به دریافت تندیس خورشید مهر به‌عنوان برترین غزل‌سرای ایران گردید.

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد

بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

این غزلها همه جانپاره های دنیای منند

لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان

گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند

بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان

شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

قهوات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم

دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

یک نفر از غبار می آید مژده تازه تو تکرا ری ست

یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم

باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم

هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمی دانم از چه می نالم

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشا ییست

به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم

دوستانی عمیق آمده اند، چهره هایی که غرقشان شده ام

میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم

چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم

شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار بیدل دهلوی

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز

من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند

دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین

دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود

محمد علی بهمنی

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود ، آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم

من آن زلال پرست ام در آب گندِ زمان

که فکر صافی یِ آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ “نه” گفتنمان را که شنیدیم

وقت است بنوشیم از این پس “بله” ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یکبار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعـــرتر از همیشه نشستـــــم برابرش

خواهر سلام! با غزلــی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما

با هـــم سروده ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان ، زمان برادر کشی است باز

شاید بـــه گوش هــــا نرسد بیت آخـرش

با خود ببر مرا کـــه نپوسد در این سکــــون

شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش

دریا منــــم ، همو کــــه به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خــــون می خورند از رگ در خــــون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخــــواه بریسند پیکـــــرش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهـــــر خواهرش

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار رهی معیری

ناگهان دیدم که دورافتاده‌ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم

ها … شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟

سوز سردی می‌کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم

می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم

خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می‌شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و برمی‌خیزم از خاک و بدینسان
می‌شود آغاز فصل دیگری از داستانم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها ، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی ، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها … سایه‌ای دیدم ، شبیهت نیست ، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را ، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم ، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ، بی تو ، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم
شصت و سه سال راه به این سو نداشتم
اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ
ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم
جسمی معطر از نفسی گاه داشتم
روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم
فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام
حتی برای دیدن خود سو نداشتم
وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام
در خانواده نیز دعاگو نداشتم
شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش
راهی به این زمانه‌ی ناتو نداشتم
نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است
باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟!
می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم
اما من اعتقاد به تابو نداشتم
آقا شما که از همه‌کس باخبرترید
من جز سری نهاده به زانو نداشتم
خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟
دیگر سوال دیگری از او نداشتم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

دوست من دیدنش آسان نبود
پنجره‌اش رو به خیابان نبود

دوست من منظره بسته‌اش
طارمی پر گل ایوان نبود

طرح زمینی بزنم دوست را
دوست من هیچ جز انسان نبود

با من و تو فرق زیادی نداشت
او فقط این گونه هراسان نبود

من پی دریوزه جسمم اگر
او پی دریوزگی جان نبود

دامنه‌ای داشت پر از آبشار
منتظر رحمت باران نبود

بد خبران آنچه از او گفته‌اند
با دل خوش باورمان آن نبود

دوست من با دل طوفانی‌اش
جز پی آرامش طوفان نبود

دوست من نقطه آغازهاست
دوست من نقطه پایان نبود

با چه دریغی بسرایم از او
او که خود از خویش پشیمان نبود

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام

حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست

بر  ایــن  گمـــان  مباش  کـه  زیبا  ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست

آمــاده ای  کـــه  بشنـــوی ام  یا  ببینی ام ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایـی من اند

با این همه مخـواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم

در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا  تــو  با  چـــراغ  بیـــا  تـــــا  ببینی ام

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار شهریار

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست

گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافی ست

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

نشد سلام دهم – عشق را جواب بگیرم

غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را

بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم

نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را

به جرعه ای ز تو – از خنده ی سراب –  بگیرم

چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو

من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی

شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم

حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر

به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم »

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من

نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه‌ها و ریشه‌ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات می‌اد… اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره‌ها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه‌ها بود
خواب و خیال همه بچه‌ها بود
آخ… که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه‌چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره‌ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره‌ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی‌جواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره
وقتی آهسته غروب ، تو خونه پا میذاره

وقتی هر لحظه نسیم ،توی باغچه ها میاد
توی خاک گلدونا، بذر حسرت میکاره

وقتی شبنم میشینه ، رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره

وقتی توی آینه، خودمو گم میکنم
میدونم که لحظه هام ، رنگ آبی نداره

تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره

تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بعضی با برج های پدرهاشان
بعضی دیگر با آرزوهاشان
و بعضی با دنیاشان
من و تو اما
با نداری هامان
بزرگ شدیم

آنقدر بزرگ
که جایی در دنیای کوچکشان
نداشتیم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود

ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان

پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد

این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود

او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را

من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی

با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر

گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر

پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من

با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار فریدون مشیری

ساده بگم دهاتی ام

اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم

بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم

با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من

گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من

نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار

با بوی خوب کاگلش

اما همون چن تا خونه

با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش

اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره

اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی

به من نیازی نداره

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حسار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها

تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تکیه بر جنگل پشت سر

روبروی دریا هستم

آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم

حال دریا آرام و آبی است

حال جنگل سبز سبز است

من که رنگم را باران شسته است

در چه حالی ایا هستم ؟

کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز

حیف انسانم و می دانم

تا همیشه تنها هستم

وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز

من ولی در کار جان شستن

از غبار فردا هستم

صفحه ای ماسه بر می دارم

با مداد انگشتانم

می نویسم

من آن دستی که

رفت از دست شما هستم

مرغ و ماهی با هم می خندند

من به چشمانم می گویم

زندگی را میبینی

بگذار

این چنین باشم تا هستم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

این عصــرهای پاییـــزی

عجـیب بـوی ِ نـفس هـای ِ تـو را می دهـد …!

گـوئـی … تـو اتـفاق می افـتی

و مـن دچـار می شـوم …

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار اخوان ثالث

گاه

آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش می‌ گوید

دیشب

تنهایی‌ ام

تا نوک مدادت

آمده بود

اگر می‌ نوشتی‌ ام!

اگر می‌ نوشتی‌ ام!

گاه

تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

و کیستی !

که سفر کردن از هوایت را

نمی توانم.

حتی به بالهای خیال!

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بمان و خواب مرا بیشتر معطر کن

هزارویک شب افسانه را مکرر کن

به پلکی آمدی از آن سوی نیامدها

بمان و خستگی جان و جسم را درکن

من کهن شده را از جوانه پر کردی

من کهن زده را شاعری نوآور کن

“کسی هنوز عیار تورا نفهمیده است”

هر آنچه آینه ی شعرگفت باورکن

بدا که از غزل من لبی نمینوشی

“مرا ببوس”برایم بخوان و نوبرکن

سروده های مرا فتح کردن آسان است

نگفته های مرا میتوانی از بر کن

و نقطه چینی اگر بین شعر و متن باقیست

تو آن نباید را،نقطه نقطه کمتر کن

کمی به فکر غزل های ناتمامم باش

کم این قلم شده را شرمسار جوهرکن

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

گر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تا نیمه چرا ای دوست ؟

لاجرعه

مرا

سرکش

من فلسفه ای دارم :

یا خالی

و

یا لبریز …

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

به خودم حق نمیدم کنار تو

خودمو یه عکسِ دیدنی کنم

از تو و قشنگیات حرف بزنم

شعرمو بازم شنیدنی کنم…

به خودم حق نمیدم، حتا اگه

تو خیال کنی تموم شدم دیگه

یا خیال کنی خیالاتی شدم

اینو که نگات داره بهم میگه

آخه من حس میکنم که جای تو

توی قلبِ منه… نه ترانه هام…

واژه ها هیچی ازت نمیدونن

حسمه که حستو میگه برام

تو یه همزادی برای حس من

نیمه ی گمشده ی خودِ منی

با تو که حرف میزنم حس میکنم

تو داری برای من حرف میزنی …

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

پاسخ بده

ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم،

از همه ی خلق چرا تو؟

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بخوان و پاک کن و نامِ خویش را بنویس …

به دفتر غزل م هر چه نقطه چین دارم …

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

شعار نیستم

که تاریخ مصرفم تمام شود!

«شعرم»

تو نخوانی ام

فرزندت می خواندم!

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

دلم جراتش قطره ای

بیش نیست

تو ای عشق

او را به دریا ببر…

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

گفتی!

چقدر گل شده ای؟

درک می کنم

انقدر گل شدم

که شما

پر پرم کنید

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تو تنها مى توانى آخرین درمان من باشى

و بى شک دیگران بیهوده مى جویند تسکینم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

در سینه دلم گم شده ، تهمت به که بندم ؟!

غیر تو کسی ، راه در این خانه ندارد …

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار قیصر امین پور

برای پر زدن از تو ..

خوشا مرام عقابان

کبوترانه چرا

باید از تو دانه بچینم؟

نمی رسند به هم

دست اشتیاق تو و من

که تو همیشه همانی

که من همیشه همینم…

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

این چندمین شب است که بیدار مانده ام

آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تُو ⁣

آن شعرى که ⁣

من جایى نمى‌خوانم⁣

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

دلم گرفته،

به خودم قول داده‌ام‌ اما

برایتان ننویسم چه با دلم کردند…

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

گاهی تظاهُر می‌کنم‌‌که: بُرد‌بارم

هرچند تابِ روزگارم را ندارم

شاید لجاجت با‌خودم باشد، غمی‌نیست

من‌هم یکی از مجرِمانِ روزگارم

من‌هم به‌مصداقِ بنی‌آدم، ببخشید!

گاهی خودم را از شمایان می‌شمارم

حس‌می‌کنم وقتی‌که غمگینید-‌ باید:

با‌ آبرِ شعرم،-بغض‌هاتان را ببارم

گاهی خودم، وقتی‌که ازخود خسته هستم

سر‌ رویِ حسِ شانه‌هاتان می‌‌گذارم

فهمیده‌ام تنها شدن شعرِ مگویی‌ست

تنهاییِ جمعِ شما را می‌نگارم

شاید همین دل‌باوری‌ها شاعرم کرد

شاید به‌وهمِ باورم امید‌‌وارم

هر‌قطره‌ی دل‌کنده از َقندیل‌-روزی

می‌فهمدم، وقتی ببیند آبشآرم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تو تنها می‌توانی آخرین درمان من باشی

و بی‌شک دیگران، بیهوده می‌جویند تسکینم

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله‌ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گِله‌ها را

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را…

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست

به چشم تنگی نامردم زوال پرست

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

دلواپسی ام نیست چه باشی، چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

از خویش گذشتم، ببرم خاک کن، اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد

یک خالی پر، خط به خطش روح خراشی

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

نفرین نه، سؤال است: چگونه دلت آمد

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

مرا به جرم همین شعر متهم کردند

و … در توهمشان، فتح بر قلم کردند

سپیده، باز قلم ها نوشت از راهی

که پای هم قدمی را در آن قلم کردند

ممیزان نه فقط بر من و غزل هایم

به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند

دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است

دوباره در دلم انگار، چای دم کردند

تعارفیت به قلیان نمیکنم، دودی ست

که روشنش به یقین با ذغال غم کردند

دلم گرفته، به خود قول داده ام، اما-

برایتان ننویسم چه با دلم کردند

مرا به جرم همین شعر-اگرچه قیچی ها

به خشم، هفت خط ازین خطوط کم کردند

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار حسین پناهی

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت

بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما

-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

این جا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!

اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر ل خوشی ی خواب ها کم است!

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است!

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

امسال نیز – یکسره سهم شما بهار

مارا در این زمانه چه کاریست با بهار

از پشت شیشه های کدر – مات مانده ام

کاین باغ رنگ ، کار خزان است یا بهار

حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند

ای مثل من غریب در این روز ها – بهار !

دیشب هوایی تو شدم باز ، این غزل

صادق ترین گواه دل تنگ ما ، بهار

گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند

رقصی در این میانه بماناد تا بهار

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

من گلی ناچیدنی دیدم چنان خورشید او را

ماه بود اما و دستی زآسمانم چید او را

من که جز با چشم پاک دوستی او را ندیدم

تا تو آیا با کدامین چشم خواهی دید او را

در غزل های سلیمانیت بنشان اش که چون من

خنده ی دیو ات نگریاند اگر دزدید او را

او دلش عیار می خواهد تو را می خواهد آری

کاشکی هرگز عیار من نمی سنجید او را

پر غرور است و به سر امید فتحی تازه دارد

بشکنیدم تا شکست من دهد امید او را

او غمی دارد که غیر از خنده درمانی ندارد

این غزل ها را بخوانید و بخندانید او را

_-_-_-_-_- ✸✸✸✸✸✸ -_-_-_-_-_

بیشتر بخوانید >> اشعار افشین یداللهی

بس که سنگین است بار گریه‌ ها بر دوش چشم

جان فریادی ندارد مردمِ خاموش چشم

راست می‌گویم ، مرا با نور و ظلمت کار نیست

بسته‌ام بر جمله خواهش‌های جان، آغوش چشم

تا بیاسایم در این هنجار و ناهنجارها

کرده‌ام یک کشتزار پنبه را در گوش چشم

روستایی‌تر از آن هستم که در شهر شما

با نگاه چشم مخموری شوم مدهوش چشم

من زبانی سرخ دارم با سر سبزی که هست

در چنین هنگامه زیر سایه ی سرپوش چشم

چشم بیدارم به راه کاروانی نیست نیست

از صدا افتاده در من دیگر آن چاووش چشم

پلک می‌بندم، سوارِ خسته پیدا می‌شود

اشک می‌تازد به روی شیشه منقوش چشم

میهمانی خواهم از ویران‌ترین دل تا شبی

میزبان او شوم در خانه مفروش چشم


ممکن است شما دوست داشته باشید
1 نظر
  1. دشتی می گوید

    سلام و عرض ادب
    سه تا از اشعار رضوی محمدعلی بهمنی رو امکانش هست برام بفرستید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.