اشعار سیمین بهبهانی | مجموعه اشعار عاشقانه و زیبای سیمین بهبهانی کوتاه و بلند

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از اشعار سیمین بهبهانی را برای شما عزیزان درج نماییم.

ممکن است قصد داشته باشید که گلچین زیباترین شعر های این بانوی ایرانی را مطالعه کنید.

یا اینکه بخواهید از اشعار سیمین بهبهانی در فضای مجازی و صفحه شخصی خودتان اشتفاده کنید.

لذا گزیده اشعار ایشان را به صورت کوتاه و بلند برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید….

اشعار سیمین بهبهانی | مجموعه اشعار عاشقانه و زیبای سیمین بهبهانی کوتاه و بلند

اشعار سیمین بهبهانی

آشنایی مختصر با خانم سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی متولد ۲۸ تیر ۱۳۰۶ تهران و درگذشتهٔ ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ تهران، نویسنده، شاعر غزل‌سرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.

سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در ۲۰ کتاب منتشر شده‌اند.

شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی هم‌چون عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، تن‌فروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر می‌گیرند.

او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

آیات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پکم
از دود و شعله چه بکم
آتش به رخت سفیدم
خکستری نفشاند
دل ا برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم
در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
چون صبح ،‌ ایت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
در گل چگونه کشاند ؟
جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند ؟
گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری … نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
پای کوبان و دست افشان شد
دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه
تا پشیزی ز جمع بستاند
از سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی یِ او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدمم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پیک نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت :
که نه از شادیَم… پی نانم! …
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنهٔ خویش
که همان نغمه را برآرم از او …

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم

جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم

این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار بیدل دهلوی

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟

قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا ؟

صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من

سبزه ی عارضم کجا ؟ خرّمی چمن کجا ؟

لاله و من چه نسبتی ؟ ساغر او ز می تهی

ساق فریب زن کجا ؟ ساقی سیمتن کجا ؟

غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته ام

گرمی بوسه ام کجا ؟ سردی آن دهن کجا ؟

نرگس و دیدگان من ؟ وای از این ستمگری

در نگهم ترانه ها ٬ در نگهش سخن کجا ؟

بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!

نرمی پیکرم کجا ؟ خرمن نسترن کجا ؟

این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی

دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟

می روی و خطاست این ٬ شیوه ی نابجاست این

قهر ز من چه می کنی ؟ بهر تو همچو من کجا ؟

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم

که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

به سربلندیِ خود واقفم، ز پستی نیست

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

ز سیل کینهء دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

به گام‌های کَسان، می‌برم گمان که تویی

دلم زِ سینه برون شد ز بَس تَپید ، بیا …!

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

هوای زیستن،

یا رب چنین سنگین چرا باید…؟

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار رهی معیری

همیشه همین طور است

کمی به سحر مانده

که دلهره می ریزد

درین دل وامانده ! …

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

دوباره می‌سازمت وطن

اگرچه با خشت جان خویش

ستون به ‌سقف تو می‌زنم

اگرچه با استخوان خویش

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن؟ چو دوستدار تویی

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند

دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند…

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

گرچه با دوری او

زندگی ام نیست ولی…

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است

گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!

آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی

چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است

من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست

پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است

این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم

پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است

آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش

در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است

این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ

دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!

سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار

خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است

آه، سیمین! گوهری گمگشته در خاکسترم

من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

زن بام نیست

تا برای هواخوری به سراغش بروی

آسمان است پرواز را بیاموز

سیگار نیست

که بکشی و تمامش کنی

اکسیژن است او را نفس بکش

روزنامه نیست

که بخوانی و روی نیمکت جا بگذاری

کتاب است او را زندگی کن

او یک زن است اگر می توانی مرد باش…

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار شهریار

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی …

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را

تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را

من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان

من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را

جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست

با گرمترین پرتو خورشید بیارا

از دیده برآنم همه را جز تو برانم

پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را

من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی

در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را

گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد

آمد که کند شاد و دهد شور فضا را

هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است

فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را

می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم

پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را

از باده اگر مستی جاوید بخواهی

آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

دیشــب، ای بهتــر ز گل در عالم خوابم شکفتی

شـــاخ نیلوفر شدی در چشـــم پر آبـــم شکفتی

ای گل وصل از تو عطــــرآگین نشد آغـوش گرمم

گــر چــه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی

بر لبش ، ای بوسه شیرین تر از جان غنچه کردی

گل شدی ، بر سینــه هم رنگ سیمابم شکفتی

شــام ابــــرآلود طبعـــم را دمی چـــون روز کردی

آذرخشی بــــودی و در جــــان بی تابم شکفتی

یک رگــــم خــــــالی نماند از گــــردش تند گلابت

ای گل مستی کـــه در جــــام می نابم شکفتی

بستـــر خویش از حریـــری نرم چون مهتاب کردم

تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی

خوابگاهم شد بهشتی ، بستـــــرم شد نوبهاری

تا تو ، ای بهتـــــر ز گل در عــــالم خوابم شکفتی

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار فریدون مشیری

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو

با آنکه آفتاب فروزنده ی منی

ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی

بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست

یعنی که : سر به سینه ی پر مهر من بنه

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست

در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است

با این دل رمیده ،‌ نیازم به عشق نیست

تنهاییم به عیش جهانی برابر است

من در میان تیرگی تنگنای خویش

پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست

سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغک

فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟

خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم

پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست

بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد

ره فرار نه و طاقت قرار ندارد

به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد

فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد

طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من

که نقش لاله ی دلسرد او ،‌ شرار ندارد

چو چشم غم به سیاهی نهفته ان ، شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد

خوشم همیشه بهیادت ،‌ اگر چه صفحه ی جانم

به جز غبار ملال ،‌ از تو ، یادگار ندارد

چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین ؟

که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

سیمین بهبهانی

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟

وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟

ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای

بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟

ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق

از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟

ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟

ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟

آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟

صدها گره فتاده به زلف و به کار من

دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟

سیمین !‌ درخت عشق شدی پاک سوختی

اما کسی نگفت که خاکستر تو کو ؟

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار اخوان ثالث

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفاداربمیرم

——✭-✭-❖❖⁂⁂⁂❖❖-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار حسین پناهی

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم
پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همهٔ عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.