اشعار اخوان ثالث | گلچین بهترین اشعار اخوان ثالث کوتاه و طولانی

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از اشعار اخوان ثالث را برای شما کاربران محترم درج نماییم

ممکن است که جزو علاقه مندان به اشعار اخوان ثالث باشید و بخواهید که شعر های وی را مطالعه کنید.

یا شاید علاقه داشته باشید که از شعر های این شاعر توانمند ایرانی در شبکه های اجتماعی استفاده کنید.

به همین دلیل یک مجموعه کامل از گلچین بهترین شعر های ایشان را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید…

اشعار اخوان ثالث | گلچین بهترین اشعار اخوان ثالث کوتاه و طولانی

اشعار اخوان ثالث

ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر

تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم

بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور

باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر

رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم

گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر

ای ” امید ” از مستی و از عشق برخوردار شو

خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟

گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

باده‌ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک

جرعه‌ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک

نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال

می‌زنم در غزلی باده صفت آتشناک

بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟

که چو باد از همه سو می‌دوم و گمراهم

همه سر چشمم و از دیدن او محرومم

همه تن دستم و از دامن او کوتاهم

باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس

بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس

گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی

پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس

آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه

جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه

بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام

پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه

گرچه تنهایی من بسته در و پنجره‌ها

پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره‌ها

مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک

غرق دشنام و خروشم سره‌ها ، ناسره‌ها

گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او

ندهد بار، دهم باری دشنام به او

من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی

ندهد نقل به من ، من ندهم جام به او

روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد

لاله برگ‌تر برگشته ، لبان ، بادا یاد

شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر

پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد

باده‌ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد

گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد

من و این نالهٔ زار من و این باد سحر

آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟

ای مرغان

که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور

غریب افتاده از اقران به ستانش در این بیغولهٔ مهجور

قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید ؟

خوشا ، دیگر خوشا حال شما، اما

سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید ؟

کدامین جام و پیغام ؟ اوه

بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها

پیداست

شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود

زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش

بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش

چون شعله‌ای در دود

بهار اینجاست ، در دل‌های ما ، آوازهای ما

و پرواز پرستوها در آن دامان ابر آلود

هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر

خبرپویان و گوش آشنا جویان

تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر

در این دهکور دور افتاده از معبر

چنین غمگین و هایاهای

کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟

اگر دوریم اگر نزدیک

بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

لیک

ای ندانم چون و چند ، ای دور

تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

یا کدام است آن که بیراهست

ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

نیز می‌دانستم این را ، کاش

که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

دانم ای دور عزیز ،‌ این نیک می‌دانی

من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

کاش می‌دانستم این را نیز

که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

می‌توانم دید

از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

شب که می‌اید چراغی هست ؟

من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی

شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی

ناشسته دست و رو

برف غبار بر همه نقش و نگار او

بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار

بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار

شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش

پیموده راه تا قلل دور دست خواب

در آرزوی سایهٔ تری و قطره‌ای

رویای دیر باورشان را

کنده است همت ابری ، چنانکه شهر

چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب

شب خامش است و اینک ، خاموش‌تر ز شب

ابری ملول می‌گذرد از فراز شهر

دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران

گویند راز شهر

نزدیک آنچنانک

گلدسته‌ها رطوبت او را

احساس می‌کنند

ای جاودانگی

ای دشت‌های خلوت و خاموش

باران من نثار شما باد

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم ، باده خوردم ، خون گرستم ، کنجی افتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

چون به گفتن در نمی‌آید،

چه سود از شرحِ این دیوانگی‌ها،

بی قراری‌ها … ؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

لطفی کن و در خلوت

محزون من ای دوست

آرامـ و قرارِ

دل دیوانه من باش

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی  تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

هر چند که تازه میکنی دردم

ای صبح

سلام بر تو

خوش بر دم …

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

پهلوی دیوار ترک خورده ای که نوز

می گذرد بر تن او کاروان مور

بر لب یک پله ی چوبین نشسته ام

با نگهی گمشده در خاطرات دور

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

تگرگی نیست

مرگی نیست

صدایی گر شنیدی

صحبت سرما و دندان است

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم

وای از این حال پریشان که من امشب دارم…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

شبان آهسته می گریم

که شاید کم شود دردم

تحمل می رود اما

شب غم سر نمی آید…!

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

نمی‌ دانی

چه شب‌ هایی

سَحَر کردم

بی‌ آن‌ که

یک‌ دم

مهربان باشند

با هم

پلک‌ های من

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند

سرگذشت دل

شکستن بود و بس جانکاه بود

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

باز من دیوانه ام،مستم

باز میلرزد دلم،دستم

بازگویی درجهان دیگری هستم

های!نخراشی به غفلت گونه ام راتیغ

های!نپریشی صفای زلفکم رادست

آبرویم رانریزی دل،ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

چنان تنهایِ تنهایَم

که حتی

نیستم با “خود” …

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

در میکده ام

چون من بسی اینجا هست

مِی حاضر و من نبرده ام سویش دست

باید امشب ببوسم این ساقی را

اکنون گویم که نیستم بیخود و مست

در میکده ام:

دگر کسی اینجا نیست

و اندر جامم

دگر نمی صهبا نیست

مجروحم و مستم و عسس می بردم

مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

هی فلانی !

زندگی شاید همین باشد

یک فریب کوچک و ساده

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او

و جز با او

نمی‌خواهی!

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

من اهل دوست داشتنم

تو اهل کجایی؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاری ست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی

را دوست دارم

مرگ را دشمن

وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاری

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

شب از شبهای پاییزی است

از آن همدرد و با من مهربان ، شبهای اشک آور

ملول و خسته دل

گریان و طولانی

شبی که در گمانم

من که آیا برشبم گرید چنین همدرد

و یا

بر بامدادم گرید از من نیز پنهانی

شب از شبهای پاییزی است

و اینک خیره در من مهربان

که دست سرد و خیسش را چو بالشتی نهد

و من این گونه می گویم و دنباله دارد شب

شب از شبهای پاییزی است

خموش و مهربان با من به کردار پرستاری سیه پوشیده گرداگرد

نشسته در کنارم

اشک بارد شب

من این می گویم و دنباله دارد شب

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک

آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک

خالی فتاده لانه ی آن لک لک

او رفت و رفت غلغل غلیانش

پوشیده ، پاک ، پیکر

عریانش

سر زی سپهر کردن غمگینش

تن با وقار شستن شیرینش

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک

رفتند مرغکان طلایی بال

از سردی و سکوت سیه خستند

وز بید و کاج و سرو نظر بستند

رفتند سوی نخل ، سوی گرمی

و آن نغمه های پاک و بلورین رفت

پاییز جان ! چه شوم

، چه وحشتناک

اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک

این کوره راه ساکت بی رهرو

آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک

آن کوچه باغ خلوت و خاموشت

از یاد روزگار فراموشت

پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود

چون من تو نیز تنها ماندستی

ای فصل فصلهای نگارینم

سرد سکوت خود را بسراییم

پاییزم ! ای قناری غمگینم

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

با همین چشم ، همین دل

دلم دید و چشمم می گوید

آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زیباست

زیاست ،‌زیباست

و هیچ چیز همه چیز نیست

و با همین دل ، همین چشم

چشمم دید ، دلم می گوید

آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است

و هیچ چیز همه چیز نیست

زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز

وهیچ ، هیچ

هیچ ، اما

با همین چشم ها و دلم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است

از همه کوچکتر

و با همین دلو چشمم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است

از همه بزرگتر

شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید

همه کوچک

و من همیشه یک آرزو دارم

با همین دل

و چشمهایم

همیشه

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

در آستان غروب

بر آبگون به خاکستری گراینده

هزار زورق سیر و سیاه می گذرد

نه آفتاب ، نه ماه

بر آبدان سپید

هزار

زورق آواز خوان سیر و سیاه

یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند

سپهر تیره ضمیر و ستاره ی روشن

جزیره های بلورین به قیر گون دریا

به یک نظاره شدند

چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن

هزار همره گشت و گذار یکروزه

هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار

هزار همسفر و هم صدای تنگ جبین

هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار

بر آبگون به خاکستری گراینده

در آن زمان که به روز

گذشته نام گذاریم ، و بر شب آینده

در آن زمان که نه مهر است بر سپهر ، نه ماه

در آن زمان ،‌دیدم

بر آسمان سپید

ستارگان سیاه

ستارگان

سیاه پرنده و پر گوی

در آسمان سپید تپنده و کوتاه

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

با همین چشم ، همین دل

دلم دید و چشمم می‌گوید

آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ، ‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زیباست ،‌ زیباست ، ‌زیباست

و هیچ چیز همه چیز نیست

و با همین دل ، همین چشم

چشمم دید ، دلم می‌گوید

آن قد که زشتی گوناگون است ، ‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است

و هیچ چیز همه چیز نیست

زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز

و هیچ ، هیچ ، هیچ ، اما

با همین چشم‌ها و دلم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم کوچک‌تر است

از همه کوچک‌تر

و با همین دل و چشمم

همیشه من یک آرزو دارم

که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگ‌تر است

از همه بزرگ‌تر

شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک

و من همیشه یک آرزو دارم

با همین دل

و چشم‌هایم

همیشه

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

خشمگین و مست و دیوانه ست

خاک را چون خیمه‌ای تاریک و لرزان بر می‌افرازد

باز ویران می‌کند زود آنچه می‌سازد

همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می‌تواند باد

پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است

مست و دیوانه

بر زمین و بر زمان تازد

کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد

چه تناورهای بارومند

و چه بی برگان عاطل را

که تکانی داد و از بن کند

خانه از بهر کدامین عید فرخ می‌تکاند باد؟

لیکن آنجا ، وای

با که باید گفت ؟

بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور

وز مسیر جویباران دور

آشیانی بود، ‌مسکین در حصار عزلتش محصور

آشیان بود آن ، که در هم ریخت ،‌ ویران کرد ،‌ با خود برد

آیا هیچ داند باد ؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

مردم ، ای مردم

من همیشه یادمست این ، یادتان باشد

نیم شب‌ها و سحرها ، این خروس پیر

می‌خروشد ، با خراش سینه می‌خواند

گوش‌ها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد

مردم ، ای مردم

من همیشه یادمست این ، یادتان باشد

و شنیدم دوش، هنگام سحر می‌خواند

باز

این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می‌خواند

مردم ، ای مردم

من اگر جغدم ، به ویران بوم

یا اگر بر سر

سایه از فر هما دارم

هر چه هستم از شما هستم

هر چه دارم ، از شما دارم

مردم ، ای مردم

من همیشه یادمست این ، یادتان باشد

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

که سرما سخت سوزان است

نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی…

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما  گرد بام و در من

بی ثمر می گردی  انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند  قاصدک

در دل من همه کورند و کرند  دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ  با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ  که فریبی تو ، فریب

قاصدک ! هان ، ولی … آخر … ای وای  راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی  راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

زمستون،تن عریون باغچه چون بیابون

درختا با پاهای برهنه زیر بارون

نمیدونی تو که عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل برای گلدون

گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه تلخه چه تلخه

باید تنها بمونه قلب گلدون

مثل من که بی تو

نشستم زیر بارون زمستون

زمستون

برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره زمستونها برای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداری

که باشه لحظه چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی

نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی

ببینی تلخه روزهای جدایی

چه سخته چه سخته

بشینم بی تو با چشمای گریون

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من…

چه جنونی

چه نیازی

چه غمی ست؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست

با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی‌ست
ورجز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور برویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها ، پائیز

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

در زمانیکه وفا

قصّه ی برف به تابستان است

و صداقت گل نایابى

ودر چشمان پاک شقایق ها

عابر بى عاطفه ى غم جارى است

به چه کسی باید گفت

با تو انسانم و خوشبخت ترین؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

ز ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می‌دهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شب‌ها، شهاب‌ها
و آن پرده‌های دریده خبر می‌دهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

شور ِ شباهنگان
شب ِ مهتاب
غوغای غوکان
برکه ِ نزدیک
ناگاه ماری تشنه، لکی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

اوصاف ِ این همیشه همان، تا که بوده‌ام
از بی غمان ِ رنگ نگر، این شنوده‌ام:
بر لوح ِ دودفام ِ سحر، صبح ِ آتشین
شنگرف تا اقاصی ِ زنگار گسترد
اما شنیده کی بَرَدَم دیده‌ها ز یاد
کاین کهنه زخمِ زرد، به هر روز بامداد
سر واکند به مشرق و خوناب و زهر و درد
تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد
صبح است و باز می‌دمد از خاور آفتاب
گفتند هر کسی نگرد نقش ِ خود در آب
زین رو چو من به صبح، هزاران تفو فکن
نفرت بر این سُتور ِ زر افسار گسترد
برخیز تا به خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهرهٔ زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه، بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد، مصیبت و آزار گسترد؟
آنک! ببین، مهیب‌ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار ِ رنگ‌های ِ اسارت، به روشنی
اینک به روی ِ ثابت و سیار گسترد…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

بسته راهِ نفسم بُغض و دلم شعله ور است

چون یتیمی که به او فُحشِ پدر داده کسی

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است…

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

آری، تو آنکه دل طلبد آنی

اما

افسوس

دیری ست کان کبوتر خون آلود

جویای برج گمشده ی جادو

پرواز کرده ست…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها

بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان

به دنبالش سیاهی های دیگر آمده اند از راه

بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان

سیاهی گفت

اینک من، بهین فرزند دریاها

شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

از تهی سرشارجویبار لحظه ها جاریست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ،‌ واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را میشناسم من

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ….

دست ناخورده به جا می مانند…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست

آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

در آن پر شور لحظه

دل من با چه اصراری ترا خواست

و من میدانم چرا خواست

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

که نامش عمر و دنیاست

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

با تو دیشب تا کجا رفتم

تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم

من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند

من نمیگویم که باران طلا آمد

با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده

ای پری که باد می‌بردت

از چمنزار حریر پر گل پرده

تا حریم سایه‌های سبز

تا بهار سبزه‌های عطر

تا دیاری که غریبی‌هاش می‌آمد به چشم آشنا، رفتم

با تو دیشب تا کجا رفتم

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

ما چون دو دریچه، رو به روی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هرروز درود و پرسش و خنده

هرروز قرار روز آینده

عمر آینه بهشت، اما… آه

بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست

زیرا یکی از دریچه‌ها بسته ست

نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد

لعنت به سفر، که هر چه کرد او کرد

در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر

با همه ی تلخی و شیرینی خود می‌گذرد…

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند

جهانی سیاهی با دلم تا چه‌ها کند

بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد

همان گوهر آجین خیمه اش رابه پا کند

سپی گله اش را بی شبانی کند یله

دراین دشت ازرق تا بهر سو چرا کند

به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ

بیاید تو را جاوید پر روشنا کند

غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند

ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند

اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای

زنک جامه باید چون تو جامه عزا کند

بگو ای شب آیا کائنات این دعا شنید

و مردی بود کز اشک این زن حیا کند؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد‌موزیک است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان  هرکجا آیا همین رنگ است؟

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

بگیر فطره ام

اما مخور برادر جان

که من دراین رمضان

قوت ِ غالبم

غم بود

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است…آی…

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی او را ز در خانه براندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر

سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند

ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان

مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

مهدی اخوان ثالث

_-_-_-_-_- ✪✪✪✪ -_-_-_-_-_

چون شمعم و سرنوشت روشن، خطرم

پروانه مرگ پر زنان دور سرم

چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم

خصم افکند آوازه که با تاج زرم!

اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع

وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع

فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی

پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟

از آتش دل شب همه شب بیدارم

چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم

از روز دلم به وحشت، از شب به هراس

وز بود و نبود خویشتن بیزارم


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.