اشعار پروین اعتصامی | گلچین زیباترین و معروفترین اشعار پروین اعتصامی کوتاه و بلند
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از گلچین اشعار پروین اعتصامی را برای شما عزیزان درج نماییم.
پروین اعتصامی از شعرای بزرگ زن ایرانی است که علاقه مندان بسیاری دارد و شعر های او مورد اقبال بسیاری است.
ممکن است شما هم از علاقه مندان به اشعار وی باشید و دوست داشته باشید که اشعاری وی را مطالعه کنید.
همچنین می توانید از اشعار پروین اعتصامی به عنوان استوری و کپشن و بیو نیز استفاده کنید .
به همین دلیل در این مطلب مجموعه کاملی را برای شما عزیزان جمع آوری کرده ایم.
امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید…
اشعار پروین اعتصامی | گلچین زیباترین و معروفترین اشعار پروین اعتصامی کوتاه و بلند
- آشنایی مختصر با پروین اعتصامی
پروین اعتصامی با نام اصلی «رخشنده» در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ هجری خورشیدی، مطابق با ۱۷ مارس ۱۹۰۷، در تبریز زاده شد.
پروین از کودکی فارسی، انگلیسی و عربی را نزد پدرش آموخت .
از همان کودکی زیر نظر پدرش و استادانی چون دهخدا و ملکالشعراء بهار سرودن شعر را آغاز کرد.
پروین اعتصامی در ۱۹ تیرماه ۱۳۱۳ با پسر عموی پدرش «فضلالله اعتصامی گرکانی» ازدواج کرد.
و چهار ماه پس از عقد و ازدواج به همراه همسرش برای زندگی به کرمانشاه رفت.
این که خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بیحجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا میدهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
تر توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
ببید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پردن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن
عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظهای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
به سوزنی ز ره شکوه گفت ییرهنی
ببین ز جور تو ما را چه زخمها به تن است
همه کار تو سوارخ کردن دلهاست
هماره فکر تو بر یهلوئی فرو شدن است
بگفت گر ره و رفتار من نداری دوست
برو بگوی بدرزی که رهنمای من است
وگرنه بی سبب از دست من چه می نالی
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای خوشا مستانه سر درپای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال امدن
پیش باز عشق ائین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر اذر داشتن
اشک را چون لعل پرودن بخوناب جگر
دیدهرا سودا گر یاقوت احمر داشتن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزانوز مهرگان خبریست
به جز رخ تو که زیب وفرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
سپیده دم نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معتبر
توپنداری ز فرودین وخرداد
بباغ و راغ بد پیغام اور
برخسار و بتن مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زبور
گرفت از پای بند سرو و شمشاد
سترد از چهره گرد بید و عرعر
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تماممنشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جوشیده سالها و نپختست این طعامبگشای گر که زندهدلی وقت پویه چشم
بردار گر که کارگری بهر کار گامدر تیرگی چو شب پره تا چند می پری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلامای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن
خونابه میچکد همی از دست انتقام
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
روزی گذشت پادشاهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
ان یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست که متاعی گران بهاست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد جز به خار نکرد
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
هر که با پاکدلان صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار صفائی داردزهد با نیّت پاک است، نه با جامهی پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردائی داردشمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی داردسوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بتپرستی مکن، این ملک خدائی دارد
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
شبى به مردُمک چشم طعنه زد مژگان
که چند بى سبب از بهر خلق کوشیدنهمیشه بار جفا بردن و نیاسودن
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدنزنیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدنچو کارگر شده اى مزد سعى و رنج تو چیست؟
بوقت کار ضروریست، کار سنجیدن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نه آگهیست زِ حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمى است ز دست زمانه نالیدن
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازاین حدیث کس آگه نشد به پرسیدن
هزار مساله در دفتر حقیقت بود
ولى دریغ که دشوار بوَد فهمیدن
زِ دل تپیدن و از دیده روشنى خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم غلتیدن
زِ کوه و کاه گرانسنگى و سبکسارى
زِ خاک صبر و تواضع زِ باد رقصیدن
سپهر مردم چشمم نهاد نام از آن
که بوَد خصلتم از خویش چشم پوشیدن
هزار قرن ندیدن زِ روشنى اثرى
هزار مرتبه بهتر زِ خویشتن دیدن
هواى نفس چو دیویست تیره درونِ دلِ پروین
تبر زِ دیو پرستى است خود پرستیدن…
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیستگفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست!
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینهای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دستوپا میزنیم تا نفسی است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
هزار نکته ز باران و برف می گوید
شکوفه ای که به فصل بهار در چمن است
هم از تحمل گرما و قرن ها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن استبر
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
خیال آشنائی
بر دلم
نگذشته بود
اول
نمیدانم
چه دستی
طرح کرد
این آشنائی را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت…
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
روح گرفتار و به فکر فرار
فکر همین است گرفتار را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ما عیب خود
هنر نشمردیم هیچ گاه
در عیب خویش
ننگرد آنکس که خودستاست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی
ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی
رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چهقدر بدبویی
گفت : از عیب خویش بیخبری
زان ره، از خلق عیب میجویی
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای دل، اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن است
صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا، همه را باختن است
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرار
نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بار
خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
بی رنج، زین پیاله کسی می نمیخورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
با قضا، چیره زبان نتوان بود
که بدوزند، گرت صد دهن است
دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
هر بلائی کز تو آید نعمتی است
هر که را رنجی دهی ان اسانی استزان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند ان رخ تابنده را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالایددر تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرسایددزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموزتا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموزرام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموزمندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموزشو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمی شوددین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمیشود
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چندافسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گرددنخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه ی آخر گرددز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاستفرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و هم عرصهٔ هماستوقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
روشنی اندوز که دل را خوشی است
معرفت آموز که جان را غذاستپایهٔ قصر هنر و فضل را
عقل نداند زکجا ابتداستپردهٔ الوان هوی را بدر
تا بپس پرده ببینی چهاست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار استآنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
هجوم فتنههای آسمانی
مرا آموخت علم زندگانینگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوستان کیمیا که می طلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
دلت هرگز نمی گشت اینچنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی رامتاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
رهائیت باید، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرابسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میانرا
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جایچرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
فرصتی راکه بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غمزان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئینکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
هر شخصی را وظیفه و عملی است
رشتهای پود و رشتهای تار استوقت پرواز، بال و پر باید
که نه اینکار چنگ و منقار است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانشنفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار استهر کجا نقطه ای و دائره ایست
قصهای هم ز سیر پرگار استرو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیستکار خود، ای دوست نکو میکنم
پارگی وقت رفو میکنم
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب چروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هستپا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
هر کسی را وظیفه و عملی است
رشتهای پود و رشتهای تار استوقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا راز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا رابوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفتخوش آن کسی که چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتردامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموزتا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموزرام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموزمندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموزشو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نه کسی می کند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرارنه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بارخواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چندافسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا راکنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا رابشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا رااین دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جایچرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نیکنامی نباشد، از ره عجب
خنگ آز و هوس همی راندن
روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن
خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای رنجاندن
خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن
با درافتادگان، ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن
اندر امید خوشهٔ هوسی
هر کجا خرمنی است، سوزاندن
گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن
عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن
بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن
گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن
خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیدهٔ نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحهٔ روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهٔ دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لالهٔ نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن
بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن
در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن
دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن
رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن
سربلندی خواستن در عین پستی، ذرهوار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثهای، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند سالهای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
لالهای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم
گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم
آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکتههائی را که ما آموختیم
خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم
تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم
درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نهفتن بعمری غم آشکاری
فکندن بکشت امیدی شراری
بپای نهالی که باری نیارد
جفا دیدن از آب و گل، روزگاری
ببزم فرومایگان ایستادن
نشستن بدریوزه در رهگذاری
ز بیم هژبران، پناهنده گشتن
بگرگی سیه دل، بتاریک غاری
ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن
سوی ناکسی، بردن از عجز کاری
بجای گل آرزوئی و شوقی
نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری
بدریا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهی، نه دیدن کناری
زبون گشتن از درد و محروم ماندن
بهر جا برون بودن از هر شماری
شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی
ز مردم کشی، خواستن زینهاری
بهی، پراکنده گشتن چو کاهی
ز بادی، پریشان شدن چون غباری
بسی خوشتر و نیکتر نزد دانا
ز دمسازی یار ناسازگاری
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهیتر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
غنچهای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبدهباز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی
هر آنچه ریشتهای، عاقبت ترا کفن است
بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است
بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است
بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است
بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است
مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمی است، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
گفت با صید قفس، مرغ چمن
که گل و میوه، خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است
ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است
در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است
کاروان است گل و لاله بباغ
سبزهاش اسب و صبایش جرس است
ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هوس است
حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است
چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است
=========✪✪✪✪✪✪✪✪=========
شمع بگریست گه سوز و گداز
کاز چه پروانه ز من بیخبر است
بسوی من نگذشت، آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذر است
بسرش، فکر دو صد سودا بود
عاشق آنست که بی پا و سر است
گفت پروانهٔ پر سوختهای
که ترا چشم، بایوان و در است
من بپای تو فکندم دل و جان
روزم از روز تو، صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز کجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظر است
به شرار تو، چه آب افشاند
آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
با تو میسوزم و میگردم خاک
دگر از من، چه امید دگر است
پر پروانه ز یک شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوی مرگ، از تو بسی پیشترم
هر نفس، آتش من بیشتر است
خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظر است