اشعار حسین منزوی | مجموعه گلچین زیباترین اشعار حسین منزوی کوتاه و بلند

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از اشعار حسین منزوی را برای شما عزیزان درج نماییم.

احتمالا شما هم یکی از علاقه مندان به شعر های این شاعر ایرانی هستید و قصد مطالعه شعر هایش را دارید.

یا شاید قصد دارید که از اشعار حسین منزوی در فضای مجازی به عنوان کپشن،استوری یا بیو استفاده کنید.

لذا ما در این مطلب مجموعه از گزیده اشعار ایشان را یه صورت کوتاه و بلند برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید….

اشعار حسین منزوی | مجموعه گلچین زیباترین اشعار حسین منزوی کوتاه و بلند

اشعار حسین منزوی

  • آشنایی مختصر با حسین منزوی

حسین منزوی متولد ۱ مهر ۱۳۲۵ و درگذشتهٔ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳شاعر ایرانی بود.

او برگزیده اولین دوره جشنواره بین‌المللی شعر فجر در بخش شعر کلاسیک بود.

حسین منزوی در یکم مهرماه سال ۱۳۲۵ در شهر زنجان و خانواده‌ای فرهنگی زاده شد.

پدرش محمد نام داشت و به ترکی شعر می‌سرود.

نخستین دفتر شعرش حنجره زخمی تغزل در سال ۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید .

با این مجموعه به‌عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد.

حسین منزوی در سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد، عمر این ازدواج چندان طولانی نبود و در سال ۱۳۶۰ به جدایی انجامید.

حاصل این ازدواج دختری به نام غزل است.

منزوی در سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در زنجان باقی ماند.

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

“دلم گرفته برایت” زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

گنجشک من ! پر بزن در زمستانم لانه کن

با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر

از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان

با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس

موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی

تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من

هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد

بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را

شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن

یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست

ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما

چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم

امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز ِ دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

نظر با من مباز این سان، مپیچ این سان به پرهیزم
که تابم نیست تا با وسوسه‌های تو بستیزم

لبت زین سان که بی‌پروا به مهمانیم میخواند
سیاوش نیز اگر باشم زکف رفته است پرهیزم

به این آرامش غمناک عادت کرده‌ام دیگر
به اغوایی از این گونه به طغیان برمیانگیزم

نگاهت راه صد صنعان به یک جولان تواند زد
که باشم من که با این غول زیبایی درآویزم؟

تو از من بگذر ای جادوی چشم ما! که از طیفت
من آن گنجشک مسحورم که نتوانم که بگریزم

مرا از تو رهایی نیست تا در پرده‌های جان
شباشب با خیالم طرح چشمان تو می‌ریزم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار سیمین بهبهانی

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن

یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست

ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما

چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم

امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز ِ دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست  عشق با ماست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را

نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟

درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !

صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را

سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما»
کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

آهای تو که یه «جونم»ت ، هزار تا جون بها داره

بکُش منو با لبی که بوسه شو خون بها داره

بذار حسودی بکُشه ، رقیبو وقتی می کُشه

سرش توو کار خودشه ، چی کار به کار ما داره ؟

سرت سلامت اگه باز میخونه ها بسته شدن

با چشم مست تو آخه ، به مـِـی کی اعتنا داره ؟

این همه مهربونی رو از تو چطور باور کنم ؟

توو این قحط وفا که عشق ، صورت کیمیا داره

حرف «من» و «تو» رو نزن ، ای من و تو یه جون ، دو تن

بدون که از تو عاشقت ، فقط سری سوا داره

خوشگلا ، خشگلن ولی باز تو نمی شن ، کی میگه

خوشگل ِ خالی ربطی با خوشگل ِ خوشگلا داره ؟

کی گفته ماه و زهره رو که شکل چشمای توان ؟

چه دخلی خورشیدای تو به اون ستاره ها داره ؟!

توو بودن و نبودنت ، یه بغض ِ سنگین باهامه

آسمونم بارونیه تا دلم این هوا داره

من خودمم نمی دونم که از کِی عاشقت شدم

چیزی که انتها نداشت ، چه طوری ابتدا داره ؟

نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه

چیزی که ابتدا نداشت ، چه طوری انتها داره ؟!

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!

همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران

همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی

که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی

همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست

یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!

جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو

در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را

اهلیّت صدّیقه­ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی

سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم

وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه­اش آسودی او را

در سایه­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش

آن جمله­ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن

با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

دخترم! بند دلم غمگینم!

شیشه عمر غبار آگینم!

جوجه گم شده در توفانم!

شاخه خم شده از بارانم!

ای جگر پاره ام! ای نیمه من !

میوه عشق سراسیمه من!

گل پیوند دو غربت! غزلم!

حاصل ضرب دو حسرت!غزلم!

ارث عصیان معمایی من!

امتدادخط تنهایی من!

ساقه سرزده از نخل تنم!

جویی از سیل خروشان که منم!

کوکب بخت شبالوده من!

غزل طبع تبالوده من!

غزلم! آینه اندوهم!

بانک افکنده طنین در کوهم!

پدرت خرد و خراب و خسته

خسته ای بر همگان در بسته

خانه جن زده متروک است

که پر از همهمه مشکوک است

روح ها-خاطره ها-اینجایند

می روند از دلم و می آیند

یادها خیل کفن پوشانند

جز من از هر که فراموشانند

کدرم پنجره بازم نیست

کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی

ایستادم که تو از ره برسی

آمدی ؟ باز کن این پنجره را

پر از آواز کن این حنجره را…

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار بیدل دهلوی

سرما، اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه می کنی ای عشق! خانه را

با سرخ گل بگوی که تیغی به من دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را

هر میوه باغ و باغ بهاری شود اگر
تأئید تو به بار رساند جوانه را

کوچکترین نسیمت اگر یاریم کند
طی می کنم خزان بزرگ زمانه را

با اشکم آب دادم و با نورت آفتاب
وقتی دلم به یاد تو افشاند دانه را

ای عشق! ما که با تو کناری گرفته ایم
سر سبز و پر شکوفه بدار این کرانه را

با دست خود به شاخه ببندش وگرنه باز
توفان ز جای می کند این آشیانه را

عشق! ای بهار مستتر! ای آنکه در چمن
هر گل نشانه ایست، توی بی نشانه را

من هم غزلسرای بهارم چو بلبلان
با گل اگرچه زمزمه کردم ترانه را

من عاشق خود توام ای عشق و هر زمان
نامی زنانه بر تو نهادم بهانه را…

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

ای یار دور دست که دل می بری هـنوز

چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز

هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان

در چشمم از تمام خوبان، سـری هـنـوز

سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین!

عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز

ای چلچراغ کهنه که ز آن سوی سال ها

از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز

بـالـیـن و بـسـتـرم ، هـمـه از گل بنا کنی

شب بر حریم خوابم اگر بـگـذری هـنـوز

ای نـازنـیـن درخـت نـخـسـتین گناه من!

از مـیـوه هـای وسـوسـه بــارآوری هنوز

آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را

در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز

وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را

بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم

آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست

و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت

که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم

هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید

اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس

کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق

وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی

که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر

ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

ترســــم قـــرار و صبـــرم برخیزد از میانه

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را

با عذر بی قراری ، ایــــن بهترین بهانه

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

چون شب شوداز این دست، اندیشه‌ای مدام است

در بـــــرکشیدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم

برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من

رام  نوازش  تــــو، بــــی تیـــــــــغ  و تازیانه

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان

ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه

جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود

ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

“دلم گرفته برایت” زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

شکوفه های هلو رستــه روی پیرهنت

دوباره صورتـــی ِ صورتی است باغ تنت

دوباره خواب مــرا مــی برد کــــه تا ببرد

به روز صورتی ات – رنگ مهربان شدنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر نسیم وزید

گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر پرنده رسید

نُکــی بــــه پنـــــــجره زد پیش بـــاز در زدنت

تـــــو آمدی و بهار آمد و درخت هلو

شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بـود و تو مثل آینه اش

شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ

شکوفــــه ای زده بودی به موی پرشکنت

پرنده ای کــه پرید از دهان بوسه ی من

نشست زمزمه گر روی بوسه ی دهنت

شکفتــه بودی و بــی اختیار گفتـم :آه !

چه قدر صورتی ِ صورتی است باغ تنت !

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار رهی معیری

چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است

جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز

سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است

از چشــــم می گیرم آبــــی تا پـــای تا سر نسوزم

زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترســـم نیـایـــی و آید  ،  خـــاکستر من به سویت

آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگـــر انگار ، پــــروا  نمی داری  ای یــــار

حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر

بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد ،  ای طاقتم برده ، برگرد

برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت

که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت

چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند

برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت

گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت

گهـــی نهم سر پــــر شور بـر سر دوشت

چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر

کـــه دانه دانه نشیند بــــه لالـــه ی گوشت

گریز و گـم شدن ماهیان بوسه ی من

خوش است در خزه مخمل بنا گوشت

ترنمــــی است  در آوازهــــای پایانــــی

که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت

چو میرسیم بــــه آن لحظه هــــای پایانی

جهان و هر چه در آن می شود فراموشت

چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز

نگــــاه  من  با  زبــان  نـگاه  خـــاموشت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من

از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد

اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

شعر من از قبیله خونست خون من

فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقـی و باز … آه نه !

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

حسین منزوی

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی
جاذبه‌ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر

جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر

هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر

چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر

خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار شهریار

توان کشمکشم نیست
بی تو با ایام …..

برونم آور از این ماجرا
که می میرم…..

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

نامه ای در جیبم

و گلی در مشتم

غصه ای دارم با نی لبکی

سر کوهی گر نیست

ته چاهی بدهید

تا برای دل خود بنوازم…

عشق جایش تنگ است!

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

باز از نهانه­ های طلب می­ لرزم

یک بوسه از میان دهانت

میل مرا به سوی تو آواز کرده است،

اما وقتی هر بوسه­ تو تشنه­ ترم می ­کند

شاید علاج تشنگی من

تنها نوشیدن تمامی آن چشمه است

که از دهان کوچک تو

سر باز کرده است…

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

محبوب من بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم

بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد

لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه

آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد

با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما

توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است

من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند

و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تاعشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تو وام کردم ودر باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی !

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

چگونه باغ  تو باور کند بهاران را ؟

که سال‌ها نچشیده‌ ست ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار

شکوفه ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دوباره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت‌های کهن ساقه ، ساقه‌دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را

نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه‌هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می‌بری از یاد داغ ِ یاران را ؟

درخت ِ کوچک من! ای درخت ِ کوچک من!

صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را

سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود

و دوست داشتن آن کلمه نخستین بود

خدا،امانت خود را به آدمی بخشید

که بار عشق،برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد

کز این دو،حادثه اولّی،کدامین بود

اگر نبود به جز پیش پا نمی دیدیم

همیشه عشق همان دیده جهان بین بود

به عشق از غم و شادی،کسی نمی گیرد

که هر چه کرد،پسندیده و به آیین بود

اگر که عشق نمی بود ، داستان حیات

چگونه قابل توجیه و شرح وتبیین بود؟

و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم

که راز آمدن و مرگ آدمی ، این بود

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !

که در محاق تو دیری است تا که ماه من است

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

گلوله ای را به یاد ندارم

که به نیّت پوست نازک آزادی

شلیک شده باشد و

سرانجام

به قصد شقیقۀ دژخیم

کمانه نکرده باشد

چاقویی را به یاد ندارم

که برای گلوی خوش آواز عشق

از غلاف بیرون زده باشد و

آخر دستۀ خودش را

نبریده باشد

حالا،

هر چه می خواهید شلیک کنید و

هر چه می خواهید چاقو بکشید

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار فریدون مشیری

نام تو را نمی دانم

آری

اما می دانم

گل ها اگر که

نام تو را

می دانستند

نسل بهار از این سان

رو سوی انقراض

نمی رفت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

تمام روز

اگر بی تفاوتم

اما

شبم قرین شکنجه

دچار بیداری است

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بپوش پنجره را ای برهنه! می ترسم

که چشم شور ستاره تو را نظر بزند!

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم

که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

شب اگر باشد و

مـِی باشد و

مـن باشم و تـو

به دو عـالـم ندهم

گوشـه‌ ی تنـــهایی را …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی

غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من

حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره یی چشمه های بیداری

تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام

ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد

چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را

تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید

تویی که نقطه پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی

اگر صواب منی یا که ناصواب منی

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

دل است جاى تو تنها

و جز خیال تو،کس نیست

اگر هر آینه،

غیر از تویى نشست به جایت …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

یک شب هوای گریه

یک شب هوای فریاد

امشب دلم…

هوای تو کرده است

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

هر آنچه دوست داشتم

برای من نماند و رفت

امید آخرین اگر تویی

برای من بمان

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

شنیده ام ز پنجره

سراغ من گرفته ای

هنوز مثل قاصدک

میان کوچه پرپرم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

الا که از همگانت عزیزتر دارم

شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم

چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم

بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری

تو نیز از دل من ، کز دلت خبر دارم

قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم

اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم

کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی

که برده ای تو؟ دل دیگری مگر دارم؟

برای آمدنم آن چه دیگران دانند

بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم

دلم به سوی تو پر می زند که می آیم

به شوق توست که آهنگ این سفر دارم

اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است

که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

آسمان ابری‌ست از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی‌ست از اشک چو بارانم بپرس

کشتی دل در کف امواج غم خواهد شکست

نکته را از سینه‌ی سرشار توفانم بپرس

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچه را می‌گویم از آیینه‌ی جانم بپرس

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

پرده در پرده همه خنیاگر عشق توأم

شور و شوقم را از آوازی که می‌خوانم بپرس

در شب هجر تو می‌سوزد چراغ هستی‌ام

آتش جان مرا از شعر سوزانم بپرس

جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت

باری از او گر نپرسی از شبستانم بپرس

چون شفق از گریه چشمانم به موج خون نشست

چند و چون را اینک از آفاق چشمانم بپرس

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار اخوان ثالث

گر چه به شعله میکشی

قلب مـــرا به عشوه ات

بـــر دو جهان نمی دهم

یک ســــر تار موی تـــو

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

مشقم کن

وقتی که عشق را زیبا بنویسی

فرقی نمی‌کند که قلم

از ساقه‌های نیلوفر باشد

یا از پر کبوتر …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار

شعری برای بختک ، شعری برای آوار

تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه

باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار

این شهرواره زنده است ،‌اما بر آن مسلط

روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار

چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین

چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است

گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار

تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را

تکرار می کنند این ،‌ ایینه های بیمار

عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد

هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز

حل می شوم در اینان این جِرم های بیزار

بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو

خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیّار

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک درد ماندگار بلایت به جان من

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

سوگ تو کرد زلزله، چندان که خواهرت

زینب فکند ولوله از «وا اخا»، حسین

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت

برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم…

که معنی سر و سامان که گفته اند ،این است!

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بعد از تو باز عاشقی و باز… آه، نه!

این داستان به نام تو این‌‌جا تمام شد

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

هزار عاشق دیوانه در من است، که هرگز

به هیچ بند و فسونی نمی‌کنند رهایت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

دریاب مرا ای دوست، ای دست رهاننده

تا تخته برم بیرون از ورطه‌ی طوفان ها

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

چه گوشواره‌ای از بوسه‌های من خوش‌تر

که دانه دانه نشیند به لاله‌ی گوشت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

برای آنکه نگویند، جسته‌ایم و نبود

تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام، آن باش

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بعد از تو باز عاشقی و باز…آه نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

پناه غربت غمناک دست هایى باش

که دردناک ترین ساقه هاى تنهایى ست

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

چگونه می‌سپری تن به بوسه‌های رقیبم

نشان بوسه من در کدام سوی تنت نیست …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

میشوم بیدار

و

میبینم کنارم نیستی؛

حسرتت سر میگذارد

بی تو بر بالین من …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار قیصر امین پور

در بستر مسدودم با شعر غم آلودم

آشقته ترین رودم در جاری انسانها

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌

که لرزه می‌فکند بر تن سپیداران‌

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

سرما اگر غلاف کند

تازیانه را

غرق شکوفه می کنی

ای عشق!

خانه را…

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

کجاست

بارشی

از

ابر

مهربان

صدایت ؟

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

در به سماع آمده است از خبر آمدنت

خانه غزل خوان شده از زمزمه در زدنت

خانه بی جان ز تو جان یافته جانا! نه عجب

گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم

که راز زندگی و مرگ آدمی این بود

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بشارتی به من از

کاروان بیار ای عشق…

همیشه رفتن و رفتن

از آمدن چه خبر…؟

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

ای لذّت شبانه !

بازآ که بی بهانه

از تو پر است خانه

حتی اگر نباشی …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

شوق تو در من

شوق حلولی زرد و زرین است

در ساقه ­های نارس گندم

گیرم بلوغی این چنین، مرگ است

مرگی چنین خوش باد!

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

دیگر به بخشی از تو قانع نیستم

آری

با هرچه داری دوست میدارم مرا باشی

یک فصل از یک قصه؟

نه!

این را نمیخواهم

میخواهم از این پس تمام ماجرا باشی …

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

خدا امانت خود را به آدمی بخشید

که بار عشق برای فرشته سنگین بود

»» ——–✺✺✺✺✺✺——– ««

بیشتر بخوانید >> اشعار حسین پناهی

افسانه ها

میدان عشاق بزرگند

ما

عاشقان کوچک بی داستانیم!

 


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.