۸۰ استوری پاییز | عکس نوشته پاییزی عاشقانه و غمگین برای استوری
۸۰ استوری پاییزی غمگین ، عاشقانه ، دلتنگی ، پاییز در راه است ، دخترونه
پاییز قدم به قدم به ما نزدیک میشود و ما اینجا برای آمدن پاییز زیبا و رنگارنگ ۸۰ عکس نوشته زیبا با مضامین عاشقانه ، غمگین ، دلتنگی ، شاد ، دخترانه و پسرانه ، مفهومی و فلسفی آماده کرده ایم که میتوانید برای استوری های اینستاگرام و واتساپ از آن کمک بگیرید. امیدوارم این عکس نوشته ها با متن های زیبا و خاص را دوست داشته باشید. با ما در دلبرانه با این عکس استوری های متنوع و جذاب پاییزی همراه شوید.
بسم الله الرحمن الرحیم
برگ های پاییزی
سرشار از شعور درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند
درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است
عمر ما عاقبت ای دوست بسر خواهد رسید
باد پاییز ندانی بی خبر خواهد رسید
گل نباشیم اگر گلشن چو خارستان کنیم
بعد ما خار فراوان به ثمر خواهد رسید . . .
بیا ای همنشین سرد پاییز
به آواهای شب هایم درآمیز
بیا ای رنگ مهتاب بلورین
تو شعری تازه در من برانگیز
پاییز فصل آمدن شکوفه ها نیست
پاییز فصل سبز شدن درختان نیست
پاییز فصل جیک جیک گنجشکان نیست
پاییز فصل با تو بودن است
در هوای بارانی اش تو را در اغوش میگیرم
تا بهترین خاطره ی من از یک روز بارانی شود
نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون
زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون
ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست
مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست
از پاییز
مهرش برای تو
برگ ریزش برای من
یک پنجره از ابر بهارم لبریز
لبریزتر از غم غروب پاییز
در محکمه ام نوشت دنیا روزی
تبعید به غربت جنوب پاییز
پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر”من دوست دارمت”
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را… به دست خودت می سپارمت
میان همهمه برگ های خشک پاییزی
فقط ما مانده ایم که هنوز از بهار لبریزیم
برای من که دلم چون غروب پاییز است
صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است
باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست
حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست
دلم برای پاییز خودم تنگ شده
دل پاییزی خودم
کاش اشکی بود دلم را میشست
این روزها آسمان دلم آنقدر ابریست
که پاییز هم برای آمدنش استخاره میکند
پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر “من دوست دارمت”
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت !
باران بشو ، ببار به کاغذ ، سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من ، عزیز غم انگیز برگریز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت !!!
حرف تازه ای ندارم …
فقط خزان در راه است …
کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ،
شاید یادت بیافتد جیب هایت را وقتی دست هایم مهمانشان بودند …
پاییز را دوست دارم
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام . . .
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر
فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود
دلش آغوش گرم میخواهد . . .
شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد . . .
بـهــــار مـــن! بــپــذیــرم بــه شــعـر پـایـیــزی
غــزل غـــزل بــه فــدایت اگـرچــه ناچـیز است
هنــوز بــوی تـــو دارد هـــوای شــعــر و غـــزل
خوشـا که شعـر تو هـمـچون شکـوفه نوخیز است
همزاد پاییزم وقتی که برگ افتاد
وقتی طبیعت را شلاق میزد باد
من گریه می کردم اما بدون اشک
این رسم با من بود گویا که مادر زاد
یک شبنم احساس از باورم غلتید
عاشق نبودم من ، او عشق یادم داد
باشد برای عشق یک بیستون اما
فرقی نخواهد کرد در باور فرهاد
پاییز می بارد از این در و دیوار
دراین سکوت سرد ، یخ میزند فریاد
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
ونه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست . . .
مسافری رسیده از راه با کوله باری از باران و دلتنگی
و طنین آرام گام هایش پیچیده در کوچههای شهر …
صدایی میآید این حوالی ؛ صدای قدم های پاییز …
پاییز سرد و بی رحم نیست ، فقط جسارت زمستان را ندارد !
ذره ذره زرد می کند ، اندک اندک جان می ستاند و قطره قطره می گریاند …
پاییز سرد نیست ، نامهربان است …
بی رحم نیست ، عشق را نمی شناسد …
جسارت ندارد ؛ درست مانند “تو”
پاییز منم که هر روز چهره زردم را
با سیلی دروغهایت
سرخ می کنم
تا هرگز نفهمی
آنکه بهار سبزم را
به خزان نشاند تو بودی . . .
همره باد سر پاییزی سرنوشت من و و تو گشته جدا
رهسپاری عشق من اکنون میسپارم تو را به دست خدا
هی پاییز
ابرهایت را زود بفرست
شستن این گرد غم از دل من چندین پاییز باران میخواهد
دوباره پاییز…
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز…
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز…
فصل زیبای سادگی…
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی!
پاییزت قشنگ
پاییز برگ هایش را ریخت…
و ما چه بی رحمانه عبور می کردیم از روی برگ ها…
برگ نبودند…
اشک های “پاییز عاشق” بودند که
زیر پایمان لگد مال می شدند…
شکایت مان را به پاییز کردند…
و اینگونه شد که حالا
پاییز تیغ می کشد بر قلب هامان…
آی دونفره ها…
از من به شما نصیحت…
روی اشک های پاییز،پا نگذارید…
پاییز انتقام می گیرد …
هر چه بیشتر پا بگذارید،
خدایی ناکرده بعده ها
بیشتر زجرتان می دهد..
حکایت من
حکایت پاییز است
همه، دوستش دارند
اما، تنهایش می گذارند
کسی غم آخرین برگ پاییز را
درک نمی کند
پاییز بی برگ سرد است چون دستان من
پس بیا، بهارم باش
تا غم پاییز را فراموش کنم
تو آخرین برگ پاییز
واولین شکوفه ی بهاری
غنچه لبانت
برگ برگ وجودم شده است
دخترک حسود پاییز به جبران نرسیدن به عشقش، همه ی عشاق را از هم جدا کرد
برگ را از درخت
باران را از ابر
و تورا از من
کاش این پاییز کنارم بودی
غرق میشدم با تو در هوای دو نفره
دستانت که قفل میشد در دستانم
انگار تمامت میشد سهم من از زندگی
جیب هایت حریم امن سرانگشتانم میشد
تا در سردترین نگاههای پاییز هم
دلگرمم کند
اگر بودی تک تک رویاهایم را
در جای جای خیابانهای این شهر شلوغ
با تو قدم میزدم
باران را شاهد عشقم میگرفتم
تا قطره قطره اشک شوقش بچکد بر پنجره دلتنگیم و بشوید تمام نبودنهایت را
اصلا میبردمت به جشن پاییز
تا برگ های نارنجی رنگش از سقف آسمان
رقص کنان بر شانه هایمان بنشینند
و غوغایی به پا کنند
میبینی اگر تو بودی
پاییز دیگر غمگین ترین فصل سال نبود
جایش را میداد به بهار
میشد قشنگترین فصل عاشقانه مان
پاییز
قلب شکسته عاشق است که هر لحظه به رنگی در می آید وهردم، سازی وسوزی سر می دهد تا فریاد سکوتش را به گوش ابرهای دلتنگی برساند
پاییز
نگاه عاشقانه ی بهار است
به برگ برگ دفتر زندگی
وقتی گلی از شاخه وبرگی از ساقه ودلی از محبوب ،جدا می شود
پاییز
می شوم از تو لبریز
وقتی گاهی آهی راه گلویم را می بندد تا ببارم مسیر خاطرات با تو بودن را
من و تو و کوچه باغی که چترت را می طلبد
تنهایی چیزی از پاییز کم ندارد
اما در پاییز تشدید می شود
پاییز هم حق دارد! نمیشود این همه رفتن را به چشم دید و تلخ و دلگیر نشده
تنهایی هم مانند پاییز ، نسیم خاطراتش با وجود آفتاب ، بیمار میکند
روزهایش به تلخی قهوه کنار پنجره در یک روز بارانی ست
و هرشب باران می آید… هرشب
حتی وقتی پنجره خیس نمیشود
باد خنک خاطرات چنان به جان آدم می افتد که نفهمی چطور منجمد و حبس شده ای بین خاطراتی که زمانی حتی فکر کردن به آنها دل گرمت میکرد
پاییز، لبریز احساس است ،اگرچه حساس است،که گاه قدم هایم را با خش خش برگ هایش نوازش می کند چون مادری فرزند خویش را دوست دارم پاییز را تاهمسفر کوچه باغ آرزوهایت شوم
پاییز بی وفا نبود
بی وفایی از خود برگ بود
درست مثل خودت که موسیقی آرام بخش مهر را با صدای خش خش برگ ها برایم تدایی میکردی
با مهر یا بی مهر پاییز را بیشتر از آنچه که هست دوست دارم چون گوشم پرست از موسیقی بی کلام خش خشِ قدومت
پاییز فصل شنیدن هاست
همه گوش می شوند برای درد دل هایمان
این برگ های روی زمین را میبینی؟
از سنگینی بار حرف های ما روی دلشان ، نتوانستند آویزان بمانند
گله ای از پاییز ندارم
این خاطرات من است که آرام دست از شاخه ی محبت تو رها می کند
بیا که خیر و برکت را از آسمان گرفته ایم
تا ما در حضور پاییز عاشقی نکنیم
باران خیال باریدن ندارد
نرم نرمک می رسد اینک خزان
فصل رنگ و آشتی و عشق زمان
غصه هایت را به برگ های درختان آویزان کن
چند روز دیگر می ریزد
وقتی دوش به دوش با تنهای درد را
در این پیاده روهای برگریزان پاییزی جابجا می کنی
و در دریای تفرد خودت غرق میشویخواهی یافت
پاییز دل انگیز نیست
غم انگیز و برگ ریز است
عادلانه نیست اینکه پاییز باشد و
جای تو خالی باشد
داشتیم پائیز جان؟
تو باشی و این همه دلبری هایت
و یار نباشد
رقص برگ ها را در پاییز دیده ای؟
آرام و رقصان به استقبال مرگ می روند
آری انسان های خوب نیز، حکم برگ های پاییز را دارند؛ که از مرگ هراسی ندارند
خوشا آنان که چو برگ های رقصان پاییز بی باک از تجدید و تهدید و مرگ هستند
آرام شده ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ هایش را
باد برده باشد
تلخ و آرام شده ام
پاییز که می شود
دستِ بارانی
خیالم را می گیرد
نگاهم را به تاراج می برد
که بلرزم
برگ
برگ
و پاییز
شاه کلید عشق است
یک پلانِ این پاییز به تمامِ
سکانس های تنبلِ آن تابستان می ارزد
وقتی دوش به دوش با خودت
درد را در این پیاده روهای برگریزان پاییزی جابجا می کنی
و تنهای از گوشه چشمانت جاری ست
تا تورا در سیلاب تفرد خودش غرق کندخواهی یافت
پاییز دل انگیز نیست
غم انگیز و برگ ریز است
جانا پاییز هم امد و تو هنوز در راهی
نکند پاییز هم برود و تو نیایی
نکند باران هم از اسمان ببارد و تو نیای
نکند برگ ها بریزند و و شکوفه ها بیایند و تو نیایی
نکند زردی درختان سبز شود تو نیای
نکند این نکند ها به ثمر بنشیند
شبیه آسمانِ پاییزم
دلگیرم، پر از بغضم ولی
ابری ندارم ، برای باریدن
صبح باشد پاییز باشد
و بوی پرتقالی ات
حالم را عوض می کند
هوای عاشقی ات می زند به سرم
در کوچه ها ی نارنجی فریاد می زنم
تو همه ی عمر منی
بگذار دنیا بداند
تمام قد دوستت دارم
اگر دلت پیش بهارست پاییز را صدا نکن
پاییز دختر حساسیست که زود دل می بندد
فقط پاییز مثل پاییزست
حواست باشد
پاییز بهار نیست که دلش به تابستان گرم باشد
پاییز تا ب جدایی ندارد، میمیرد
دخترک تابستان ،همان تافته جدا بافته رنگ سرخ و گلگونش زرد شد ،موهای پر پشتش ریخت ،آسمان دلش ابری شد ،چشمانش بارانی شد و زبانش قاصر ،از گفتن ان همه زیبایی که بعد از پاییز شامل حالش شد
کاش چون پاییز بودم…کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
تابستان.. فصلِ من
تمام میشوى بار دیگر
و این بار؛رویاهاى به مقصد نرسیده ام را میسپارى به پاییزِ برگ ریز… به تمناى آنکه هر برگى که میرقصد در هیاهوى باد و باران پاییزى و بر زمین فرود مى آید،آمینى باشد بر آرزوهایم
مى دانم…این بار دیگر خوب میدانم
مى آید…با مهر مى ماند
و عاشقانه هاى من رنگ تحقق میپذیرد
ایمان دارم… او با مهر مى آید
به قول فروغ : من خواب دیده ام
پاییز ،بهار رنگ رنگ است
زیباترین فریاد خاموش تفنگ است
پاییز اوج رنگهای بی بدیل است
آرامش دل های عاشق را دلیل است
پاییز پر ازرنگ بهار انتظار است
زیبا ترین رنگ گل وشور بهار است
پاییز
تفاهم برگ وباد
برای نابودی خاطرات
بی تو بودن است
وقتی خود را به جاده تنهایی
می سپاری
حکایت پاییز
حکایت جدا شدن
برگ از شاخه
گل از ساقه
و
دل از دلداده است
بهار
به ایستگاه رسید
حوصله ام اما
هنوز، نیمکت نشین پاییز است
پاییز است،صدایم بزن
خاطراتم زرد میشود
پشت این همه دلتنگی
پاییز زنی است
که تمام دلش را ریخته
پای مردی که مردش نشد
ای دخترک پاییز
چه بی وفایی
که عاشقان را پراکنده کردی
برگ از شاخه
قطره از ابر
پرنده از پرواز
پروانه از شمع
و بلبل را از گل
اما دل از دلدار عزای عمومی است
باز رسید پاییز
جدا شدی تو از من
مثل برگ یه شاخه مثل گل بهاره
نوازش باد ، آمد سراغ تو
دست نسیم برای بردنت
با باد همسفر شدند
بی آنکه بگویم حرفی
دست به دست تو سپرد
به خیال آشنایی تو از من جدا شدی
تو مرا به دست تقدیر سپردی و
خودت با باد همسفر شدی
مثل پائیز و هوای ابری و تنگ غروب
یاد تو چون بادهای موسمی سمت جنوب
بی تو سخت است و عذاب آور تمام لحظه ها
یاد خود را اینچنین بر قلب زار من مکوب
پاییز بود
وقتی نگاه تو
گم شد
و من دوباره
میان دلتنگی هایم
پاییز شدم
پاییز باید سرد باشد
به سردی نگاه آخرت
پاییز باید تلخ بگذرد
به تلخی حرف هایت
شب های پاییز باید طولانی باشد و خاطره کشمان کند
مانند شب های روشن و تاریکی که برایم به جا گذاشته ای
متولد مهرم
و ایمان دارم عاشق مهربان است مثل مهر ابان پاییز که رنگها را رنگ باخته و به زیر پا کشیده تا مهربان می شود و به عشق خود اذر میرسد
مهربان که باشی عشق تو را خواهد یافت
دلم پاییز می خواهد
دلم رقصیدن برگ درختان را سر شاخه
کمی بوییدن عطر تو را با مهر می خواهد
دلم یک آسمان لبریز از رحمت
و برق آن دو چشمان تو را در نیمه های شب
به زیر بارش باران ولی با عشق می خواهد
دلم پاییز می خواهد ولی اینجا زمستان است
هوای دوری ات سرد است و من می لرزم از این غم
دلم آبان و آذر را به همراه دو دستانت
میان کوچه های خیس می خواهد
دلم پاییز می خواهد
گویند چرا پاییز فصل دانش است
همانا فصل بی پروایی و آسایش است
پاییز بیاموزد وفای برگ را بر آدمی
عشق موصولی و واصل بر صفا و همدمی
خواستنی تر از من
برای تو
دل گنجشک های چنار همسایه است
هر صبح
با آواز تو
زندگی را جشن میگیرند
دل من که
برگ ریزان
و
بدتر از هزار کوچه در پاییز
خواستی بروی
پشت سرت
درخت
را ببین
قرار بود امسال پاییز زیبا باشد
برگها شاد بخوانند
رنگ ها خودشان را تثبیت کنند
قرار بود دلگیری ها نباشد
غم و غصه ها تمام شود
قرار بود امسال پاییز زیبا باشد
دلم هوایی می خواهد از جنس پاییز
درختانی که خدا با دستهایش برگهایشان را
رنگ آمیزی می کند.
پاییزی که دو نفرهایش خاطره می شود
روزهای کوتاهش پر است از التهاب شبهای طولانی عاشقانه
دلم پاییز می خواهد
کاش شهر من هم رنگ پاییز داشت
پاییز فصل رفتن است
پرنده ها ، شهر را ترک میکنند
برگ ، درخت را
گرما ، قلب هارا
و تو مرا
پاییز زیباست
پاییز را دوست دار
ﭘﺎﯾﯿﺰ خبر آمدن مهمان زیباست
صدای آمدن زمستان زیباست
پاییز ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ! ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻩ!
ﺑﻐﻀﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ و ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
ﻣﻦ، ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻭ ﻟﺮﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻢ
ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
باورکن پاییز که می آید
همین پیرمردهای تنها روی نیمکتهای پارک هم
به اولین عشقشان فکر می کنند
روسری خالدار یا شاید شالی پشمی
به حرفهایی که باید می گفتند
و نامه هایی که هیچ گاه به مقصد نمیرسد
پاییز و زمستان همیشه هم دلگیر نیستند، مانند حاجی ها که برای احرام عریان شده و غسل میکنند و با جامه ی سپید به مهمانیه معبود با چه شوق و ذوقی میشتابند
من گذاشته ام
پاییز
کبودم کند
که فکر کنم درختم
من فانوس به دست
وسط باد ایستاده ام
تا روشن کنم
کسی که از قلبش آتش می گیرد
خاموش نمی شود
و اما آذر
پر شانس ترین …
خوش بین و مثبت اندیش ترین
ماه فصل پائیز
با قدم هایی آهسته و طولانی تر از مهر و آبان
روی پله های خوش آمد گویی زمستان قدم می زند
آذر دانه های انار را از شنبه تا جمعه
از صبح تا شب
در دامن آخرین ماه فصل جمع می کند
تا آهسته و پیوسته آخرین شب پائیز را
یادآوری جشنی باشد
برای دلهایی که حضوری گرم …
در دل مشترک پائیز و زمستان را دوست دارند