اشعار نیما یوشیج | مجموعه گلچین زیباترین اشعار نیما یوشیج کوتاه و بلند

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از اشعار نیما یوشیج را برای شما کاربران عزیز درج نماییم.

نیما یوشیج یکی از شاعر معاصر و پدر شعر نو فارسی است که علاقه مندان بسیاری دارد.

ممکن است شما هم قصد داشته باشید که اشعار وی را مطالعه نمایید .یا از اشعار نیما یوشیج در فضای مجازی استفاده کنید.

لذا یک مجموعه کامل از بهترین شعر های ایشان را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد .در ادامه با ما همراه باشید.

اشعار نیما یوشیج | مجموعه گلچین زیباترین اشعار نیما یوشیج کوتاه و بلند

اشعار نیما یوشیج

آشنایی مختصر با نیما یوشیج

علی اسفندیاری متولد۲۱ آبان ۱۲۷۶ و درگذشت ۱۳ دی ۱۳۳۸ که به نام نیما یوشیج شناخته می‌شود، شاعر معاصر ایرانی بود.

وی بنیان‌گذار شعر نوین و ملقب به «پدر شعر نو فارسی» است.

نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه، که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران، انقلابی به پا کرد.

نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاده بود.

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!

کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد

و به مانند چراغ من

نه می افروزد چراغی هیچ،

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …

من چراغم را در آمدرفتن همسایه­ام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج،

در میان کومه­ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده­ی باریک

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزه­ی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

خانه‌ام ابری است

یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی‌زن که ترا آوای نی برده‌ست دور از ره کجایی!

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی!

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم !

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار فایز دشتی

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ  تلاجن  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم،
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیری‌ست که من با تو ز خود بیرونم

گفتی به فراق نازنینان چونی ؟
وقت است که آیی و ببینی چونم

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

مانده از شبهای دورادور
بر مسیرِ خامُشِ جنگل
سنگچینی از اجاقی خُرد
اندرو خاکسترِ سردی

همچنان اندر غباراندوده‌ی اندیشه‌های من ملال انگیز
طرحِ تصویری در آن هر چیز
داستانی حاصلش دردی

روزِ شیرینم که با من آشتی داشت
نقشِ ناهمرنگ گردیده
سرد گشته سنگ گردیده
با دمِ پاییزِ عمرِ من کنایت از بهارِ روی زردی
همچنان که مانده از شبهای دورادور
بر مسیرِ خامُشِ جنگل
سنگچینی از اجاقی خُرد
اندرو خاکسترِ سردی

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

می دویدیم و خوشحال بودیم

با نفس های صبحی طربناک

نغمه های طرب می سرودیم

نه غمِ روزگارِ جدایی…

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بنده‌ی تنهایی‌ام تا زنده‌ام

گوشه‌ای دور از همه جوینده‌ام

می‌کشد جان را هوای روز یار

از چه با غیر آورم سِر روزگار؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

خانه ام ابریست

اما در خیال

روزهای روشنم…

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

قاصد روزان ابری

داروگ

کی می رسد باران؟!

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار عطار نیشابوری

شب است

شبی بس تیرگی دمساز با آن

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم

شب است

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور

و من اندیشناکم باز

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

هست شب ، یک شبِ دم کرده و خاک

رنگِ رخ باخته‌است

باد، نوباوه‌ی ابر، از برِ کوه

سوی من تاخته است

هست شب، همچو ورم‌کرده تنی گرم در استاده هوا

هم ازین روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را

با تَنَش گرم، بیابانِ دراز

مُرده را ماند در گورش تنگ

با دلِ سوخته‌ی من مانَد

به تنم خسته که می‌سوزد از هیبتِ تب!

هست شب. آری، شب

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

کاش تا دل میگرفت و میشکست

دوست می آمد کنارش می نشست!

کاش میشد روی هر رنگین کمان

می نوشتم “مهربان ” با من بمان

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

درمیان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته . انداخته است

چند تن خواب آلود . چند تن ناهموار

چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است

چند تن خواب آلود . مشتی ناهموار

چند تن نا هشیار . چند تن خواب آلود

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

سبزه ها در بهار می رقصند

من در کنار تو به آرامش می رسم

و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست

تو را عاشقانه می بوسم

تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم

و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم

دوستت دارم

با همه هستی خود، ای همه هستی من

و هزاران بار خواهم گفت:

دوست دارم را …

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار صائب تبریزی

هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت

زان دیر سفر که رفت از من

غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مانوس

تصویری از او بر گشاده

لیکن چه گریستن چه طوفان؟

خاموش شبی است هر چه تنهاست

مردی در راه می زند نی

و آواش فسرده بر می آید

تنهای دگر منم که چشمم

طوفان سرشک می گشاید

هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

هنوز از شب دمی باقی است

می خواند در او شبگیر

و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من

به مانند دل من که

هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من

نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من

در این تاریک منزل می زند سوسو.

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

آن گل زودرس چو چشم گشود

به لب رودخانه تنها بود

گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود

لب گشادی کنون بدین هنگام

که ز تو خاطری نیابد

سود

گل زیبای من ولی مشکن

کور نشناسد از سفید کبود

نشود کم ز من بدو گل گفت

نه به بی موقع آمدم پی جود

کم شود از کسی که خفت و به راه

دیر جنبید و رخ به من ننمود

آن که نشناخت قدر وقت درست

زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

به شب آویخته مرغ شباویز

مدامش کار رنج افزاست ، چرخیدن

اگر بی سود می چرخد

وگر از دستکار شب

درین تاریکجا ، مطرود می چرخد

به چشمش هر چه می چرخد

چو او بر جای

زمین ، با جایگاهش تنگ

و شب ، سنگین و خونالود ، برده از نگاهش رنگ

و جاده های خاموش ایستاده

که پای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس مرده

که او در روشنایی از قفای دود می چرخد

ولی در باغ می گویند

به شب آویخته مرغ شباویز

به پا ، زآویخته ماندن

بر این بام کبود اندود می چرخد

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

جز من شوریده را که چاره نیست

بایدم تا زنده ام در درد زیست

عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم

عاشقی را لازم آید درد و غم

راست گویند این که : من دیوانه ام

در پی اوهام یا افسانه ام

زان که بر ضد جهان گویم سخن

یا جهان دیوانه باشد یا که من

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بر سر قایقش اندیشه کنان  قایق بان

دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد

اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد

سخت طوفان زده روی دریاست

نا شکیباست به دل قایق بان

شب پر از حادثه دهشت افزاست

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان

نا شکیباتر بر می شود از او فریاد

کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار پروین اعتصامی

پاسها از شب گذشته است

میهمانان جای را کرده اند خالی

دیرگاهی است

میزبان در خانه اش تنها نشسته

در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او

اوست مانده

اوست خسته

مانده زندانی به لبهایش

بس فراوان حرفها اما

با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته

چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند

میزبان در خانه اش تنها نشسته

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گوید با خود

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بودم به کارگاه جوانی

دوران روزهای جوانی مرا گذشت

در عشق های دلکش و شیرین

شیرین چو وعده ها

یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام

فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام

آمد مرا گذار به پیری

اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام

فکری است باز در سرم از عشق های تلخ

لیک او نه نام داند از من نه من از او

فرق است در میانه که در غره یا به سلخ

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

شب همه شب شکسته خواب به چشمم

گوش بر زنگ کاروانستم

با صداهای نیم زنده ز دور

هم عنان گشته هم زبان هستم

جاده اما ز همه کس خالی است

ریخته بر سر آوار آوار

این منم مانده به زندان شب تیره که باز

شب همه شب

گوش بر زنگ کاروانستم

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

به آن پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است: از تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش، سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار سعدی

به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت لانه

یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.

بیخود دویده است
بیخود تنیده است
“لم” در حواشی “آئیش”
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش
“کک کی” که مانده گم

از چشم ها نهفته پری وار
زندان بر او شده است علف زار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.
اما به تن درست و برومند
“کک کی” که مانده گم
دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر
روز، روز آفتابی است
صحنه ی آییش گرم است

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه

در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا
چشم در راه آفتابم را.
چشم من ام
لحظه ای او را نمی یابد
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من
یا شتاب من
آفتابی نیست تنها آفتاب من
در کنار رودخانه

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار حسین منزوی

آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی ” آیش” ها که ” شاخک” خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)

خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

چوک و چوک!… گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
” چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من.”
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!… در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید…؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار
صبح پیدا شده از آن طرف کوه “ازاکو” اما
“وازانا” پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
“سیولیشه”
روی شیشه

به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.

نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون

یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.

من نیازی به حکیمانم نیست
” شرح اسباب ” من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه
گر چه می گویند: ” می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.”
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار سیمین بهبهانی

” ری را”…صدا می آید امشب
از پشت ” کاچ” که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند…

اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر

یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم

ری را. ری را…
دارد هوا که بخواند
درین شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

در پیله تا به کی برِ خویشتن ، تنی ؟
پرسید کرم را ، مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کی در مَحبَسِ تنی ؟
در فکر رستنم ، پاسخ بداد کرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی
هم سالهای من پروانگان شدند
جَستند از این قفس ، گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی ؟
کوشش نمی کنی پرّی نمی زنی ؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

خانه‌ام ابریست

یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که تو

را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه‌ام ابریست اما

ابر بارانش گرفته ست

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره، نی زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود

راه

خود را دارد اندر پیش

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار بیدل دهلوی

من به راه خود باید بروم

کس نه تیمار مرا خواهد داشت

در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار

گرچه گویند نه

اما

هرکس تنهاست

آن که می‌دارد تیمار مرا، کار من است

من نمی‌خواهم درمانم اسیر

صبح وقتی که هوا شد روشن

هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا

که در این پهنه‌ور آب

به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسایه

گر چه می‌گویند: « می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران»

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

من ندانم با که گویم شرح درد

قصه رنگ پریده، خون سَرد

هرکه با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه‌ام عشاق را دلخون کند

عاقبت خواننده را مجنون کند

آتش عشق ست و گیرد در کسی

کاو، ز سوز عشق می‌سوزد بسی…

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

قلعه سقریم

مانده‌ام از حکایتِ شبِ بیم

بارک الله احسن التقویم

چه به خوابی گران در افتادم

کاروان رفت و چشم بگشادم

از نگه دیده‌ام نجست سراغ

سحر آمد به یاوه سوخت چراغ

گرم بودم چو با نوای و سرود

رفت از من هر آنچه بود و نبود

دم صبحم ز دیده خواب چو برد

دل پشیمانی فراوان خورد

گفت: خفتی به راه و صبح دمید

گفتم: اینم نصیب بود و رسید

تا جهان نقشبندِ خانه ماست

کم کس آید به کاردانی راست…

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

گفتم زخ تو گفت به گل می‌ماند

گفتم لب تو گفت به مل می‌ماند

گفتم قد من گفت به پیش گل و مل

ز اینسان که خم آورده به پل می‌ماند

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

یک چند به گیر و دار بگذشت مرا

یک چند در انتظار بگذشت مرا

باقی همه صرف حسرت روی تو شد

بنگر که چه روزگار بگذشت مرا

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

از شعرم خلقی بهم انگیخته‌ام

خوب و بدشان بهم درآمیخته‌ام

خود گوشه گرفته‌ام تماشا را

کآب در خوابگه مورچگان ریخته‌ام

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار رهی معیری

می‌میرم صد بار پس مرگ تنم

می‌گرید باز تنم هم تنم در کفنم

زان رو که دگر روی تو نتوانم دید

ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

لوش کُلُمی دروازِه نَوونُ
کلین بِنِه اِسَپی رازه نوونُ
بُخوشتُ هسکا تازه نَوونُ
نامرد جور تلی سازه نَوونُ

درچوبی آغل، هیچگاه دروازه نمی‌شود
زمین سوخته، سبزه زار نمی‌شود
استخوان خشکیده دیگر جوان نمی‌شود
درختچه‌ های خار دار، جارو نمی‌ شوند نمی‌شوند

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

کیجا سارِه فِرِنگی رِ مونِسُّ
مِ وُرَ نیشتُ وِ اَمیری خونِسُّ
گُنی مِ دِلِ درد وِ چونِسُّ
وِ دِل خواس مُن گُمُ وی دونسُّ

دختر ساره شبیه فرنگی‌ ها بود
کنارم می‌ نشست و امیری می‌ خواند
تو گویی او از درد دل من چگونه خبر داشت
اگر چه دلش می‌خواست، اما من می‌ گویم او می‌ دانست

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

گفتم رخ تو گفت به گل می‌ماند
گفتم لب تو گفت به مل می‌ماند
گفتم قد من گفت به پیش گل و مل
ز اینسان که خم آورده به پل می‌ماند

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

می‌ میرم صد بار پس مرگ تنم
می‌ گرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

حاصل ز هر آنچه حاصل من هستی
من مایل تو تو مایل من هستی
هر نقش که می نهم به دل در آنی
دانستمت اکنون که دل من هستی

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

خطی ست بر این دایره مانده نگون
تا پای از این دایره منهی بیرون
صدعلت و معلول به‌هم داری اگر
افسون فریب است و فریب افسون

◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊

بیشتر بخوانید >> اشعار شهریار

آتش‌ زده‌ ام، مرا نمی‌گیرد خواب
دریا صفتم، ز من نمی‌کاهد آب
خاکِ درِ دوستم، گَرَم باد بَرد
هردم سوی اوستم، خدایا دریاب!


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.