توصیف بهار از زبان شاعران مطرح و برجسته ایرانی
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم توصیف بهار از زبان شاعران ایرانی مشهور را خدمت شما ارئه نماییم.
اگر دنبال اشعاری با موضوع بهار هستید که برای شعرای مشهور ایرانی باشد و به وصف بهار از زبان ایشان می پردازد؛
می توانید در اینجا به تعدادی از اشعار توصیف بهار از زبان شاعران ایرانی دسترسی داشته باشید.
امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد …. از همراهی شما سپاسگزاریم
بهار با زبان شعری شاعران مطرح ایرانی
عید گلت خجسته، گل بی خزان من!
یاس سپید واشده دربازوان من!
باد بهاری کز سر زلف تو می وزد
با گل نوشته نام تو را، برخزان من
ناشکری است جزتو مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من
باشادی تو شادم و باغصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه می کند سخنم درحدیث عشق
واکرده تاکلید تو، قفل زبان من
بگشای سینه تا که درآئینه گل کنند
باهم امید تازه و بخت جوان من
دستی که می نوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من
گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه شگفتی واژگان من
اما، مرا نمی رسد از راه عید گل
تا بوسه ی تو گل نکند بردهان من
نادر نادرپور
من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل، نشان ره ز چه کس پرسم؟
که همچو برگ زمین خورده، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند، بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن،
دلی که می تپد از وحشت، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم
سهراب سپهری
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
هوشنگ ابتهاج
بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو هم سفر نیست
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟!
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا پروانگان را پر شکستهاست
چرا هر گوشه گرد غم نشستهاست
چرا خورشید فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده
بهارا خیز و زان ابر سبکرو
بزن آبی به روی سبزهی نو
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
هنوز این جا جوانی دلنشین است
هنوز این جا نفسها آتشین است
مبین کاین شاخهی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بیدمشک است
مگو کاین سرزمینی شورهزار است
چو فردا دررسد رشک بهار است
بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
اگر خود عمر باشد سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
دگر بارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار
شفیعی کدکنی
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
سیمین بهبهانی
می خواستم به پای تو تقدیم جان کنم
بختم چنین نخواست که کاری چنان کنم
چون ساغر بلور شکستم به خاره سنگ
تا در تو از اسف اثری امتحان کنم
گفتی که حیف! گفتمت آری، ولی هنوز
دارم غنیمتی که تو را شادمان کنم
بر خرده هام گر نگری هر شکسته را
در پرتو نگاه تو رنگین کمان کنم
جز ساعد شکسته چه می آیدم به کار
تا با نوای عشق، نی از استخوان کنم!
دیر آمدی، اگر چه بهارم ز شاخه ریخت
شادا خزان که میوه تو را ازمغان کنم
می خواهمت، که خواستنی تر ز هر کسی
کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم؟
تنها نه من که یار دگر نیز خواهدت
می باش از آن او که تحمل توان کنم
تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن
زان تلخ تر که رنجه دل دیگران کنم
با آن که نغمه خوان توام، ای بلند سبز
بگذار در درخت دگر آشیان کنم
فریدون مشیری
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن و شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ی ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش واکن
که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم، دخترم، دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش آینده ی تو
فریدون مشیری
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکباره آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا این همه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را و بهار را باور کن
فریدون مشیری
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمیپوشی به کام
بادهء رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
احمد شاملو
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا طاقم می کنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثل شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مث شب رود بزرگی
مث شب
تازه روزم که میاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی
اون ململ مه
که روی عطر علفا مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون ماندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم می کنه.
«آیدا در آئینه»
مهر ماه سال چهل و یک
اخوان ثالث
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله ای در دود
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم
به بوی گل به کف آریم جام گلبو را
امیر خسرو دهلوی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پرده راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا
منوچهری
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار
سعدی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف می زند از لطف زوج حیوانی
حافظ
بهار آمد به صحرا و در و دشت
جوانی هم بهاری بود و بگذشت
بابا طاهر
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه باز آن تا شوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
زخانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش آمد
حافظ
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
نوبهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار
لالهوش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار
زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
رهی معیری
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
عهد جوانی که بهار تن است
نسبتش اینک هم از این گلشن است
تا بود اسباب جوانی به تن
روی چو گل باشد ، تن چون سمن
امیر خسرو دهلوی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوه الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجله غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تخته دیبا دینار
سعدی
این بوی بهار است که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست
این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
خواجوی کرمانی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بیا که بار دگر گل به بار میآید
بیار باده که بوی بهار میآید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار میآید
طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار میآید
نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار میآید
دل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار میآید
نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار میآید
بدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم
که سرو من به لب جویبار میآید
مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار میآید
دلم به باده و گل وا نمیشود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار میآید
بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده من بی تو خار میآید
هوشنگ ابتهاج
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخههای شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
شکوهها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده برف از هم شکافید
قله کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا! خیز کآمد بهاران
چشمه کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرنده پی لانه سازی
بر سر شاخهها میسراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخه سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق: در سریها به راه ورازون
گرگ، دزدیده سر مینماید
افسانه: عاشق! اینها چه حرفی است؟ کنون
گرگ کهاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله صبحگاهی
ژالهها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب، ماهی
بر سر موجها زد معلق
تو هم ای بینوا! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیدهات اشکبار است؟
بوسهای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه، بنگر
برههای سفید و سیه را
نغمه زنگها را، که یکسر
چون دل عاشق، آوازه خوان اند
بر سر سبزه بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ، گلهای کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه عشقبازان
نیما یوشیج
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
حافظ
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
حافظ
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
حافظ
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
مولانا
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
سعدی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
وقتِ آنست که مردم رَهِ صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین شد
سعدی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
صائب تبریزی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
شبنم در این بهار، دلیلِ نشاط نیست
صبحی ست کز وداعِ چمن گریه میکند
بیدل دهلوی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز
سنایی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
منوچهری
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز
منوچهری
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
صد فصلِ بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
وحشی بافقی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
این سان که با هوای تو در خویش رفتهام
گویی بهار در نفسِ مهربانِ توست
حسین منزوی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
قیصر امینپور
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
ای بهارِ مهربان! در مسیرِ کاروان
گل بپاش و گل بپاش، گل بکار و گل بکار
علیرضا قزوه
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
دراین هوایِ بهاری، شدم دوباره هوایی
بهار میرسد، اما… بهارِ من! تو کجایی؟!
قاسم صرافان
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بهار گوشه قلب تمام آدمهاست
همان نفس که پُری از هوای کسی
معصومه صابر
چیزی از این بهار در آغوشِ من کم است
تو نیستی و یکسره اُردی جهنم است…
فاطمه شمس
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
بوی مطبوعِ گل و منظرهای رو به بهار
پنجره پشت ِ خودش یک من و تو کم دارد
علیرضا صادقی
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
نهال بودم و در حسرتِ بهار! ولی
درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست
فاضل نظری
━━━━➳༻❀✿❀༺➳━━━━
چنان که یخ زده تقویمها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست
فاضل نظری