اشعار هوشنگ ابتهاج | مجموعه گلچین اشعار هوشنگ ابتهاج کوتاه و طولانی

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۱۰ اشعار هوشنگ ابتهاج را برای شما عزیزان درج نماییم.

هوشنگ ابتهاج یکی از شعرای معاصر است که اخیرا هم در فضای مجازی اشعار او را بیشتر از پیش می شنوید.

ممکن است بخواهید اشعار هوشنگ ابتهاج را مطالعه کنید و با شعر عای او بیشتر آشنا بشوید.

یا اینکه از اشعار او در شبکه ای اجتماعی در صفحات مجازی خود استفاده کنید.

لذا مجموعه از گلچین شعر عای کوتاه و طولانی ایشان را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مرود توجه شما عزیزان قرار گیرد..با ما همراه باشید…

اشعار هوشنگ ابتهاج | مجموعه گلچین اشعار هوشنگ ابتهاج کوتاه و طولانی

اشعار هوشنگ ابتهاج

آشنایی مختصر با هوشنگ ابتهاج 

امیر هوشنگ ابتهاج روز یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد.

پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.

در اصل، خانواده او از تفرش بوده‌اند که به دلیل مشاغل اداری و دیوانی درسال‌های بسیار دور به گیلان مهاجرت کردند.

پدربزرگ او یعنی ابراهیم ابتهاج الملک گرگانی و مادربزرگش رشتی بود.

پدربزرگش مسئول گمرک بود و در زمان تسلط جنگلی‌ها بر جنگل توسط یکی از آنها، یا به روایتی توسط یکی از کشاورزانش، کشته می‌شود.

برادران ابتهاج یعنی غلامحسین ابتهاج، ابوالحسن ابتهاج و احمدعلی ابتهاج، عموهای امیرهوشنگ هستند.

هوشنگ ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه‌ها منتشر کرد.

روزی که بازوان بلورین صبح دم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت

روزی که گونه و لب یاران هم نبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو

عشق من

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی

گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد

تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی

خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او

سر فرود آری و مایل به اقامت باشی

دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند

مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی

شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک

سزدت گر همه با اشک ندامت باشی

می کنم بخت بد خویش شریک گنهت

تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی

ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را

یاد کردی به سلامم به سلامت باشی

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

از آستین عشق او چون خنجری در آمدی

فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست

چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی

سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> اشعار فروغ فرخزاد

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج طولانی

در بگشایید

شمع بیاورید

عود بسوزید

پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب

شاید

این از غبار راه رسیده

آن سفری همنشین گم شده باشد

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو

راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت

می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام

آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت

چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست

کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟

آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار

کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟

چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست

می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب

وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ

خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب

چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار

می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش

آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته

بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش

بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه

از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم

در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان

بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

هوای روی تو دارم نمی‌ گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

مگر در این شب دیر‌انتظار عاشق‌کش

به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو‌برده‌ام مگر روزی

چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم

چه بک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه

غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون دلم

چه نقش‌ها که ازین دست می‌‌نگارندم

کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

من همان نایم که گر خوش بشنوى

شرح دردم با تو گوید مثنوی

با لب دمساز خود جفت آمدم

گفتنی ، بشنو که در گفت آمدم

من همان جامم که گفت آن غمگسار

با دل خونین لب خندان بیار

من خمش کردم خروش چنگ را

گر چه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود

او نمی‌دانست و خود را می‌ستود

من همی کندم نه تیشه ، کوه را

عشق ، شیرین می‌کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را

سوختم مجنون خام اندیش را

می‌گریست او در دلش با درد دوست

او گمان می‌کرد اشک چشم اوست

گر جهان از عشق ، سرگشته است و مست

جان مست عشق بر من عاشق است

ناز اینجا می‌نهد روی نیاز

گر دلی داری بیا اینجا بباز

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می شنوم می شنوم آشناست

موسقی ِ چشم ِ تو در گوش ِ من

موج ِ نگاه ِ تو هماواز ِ ناز

ریخت چو مهتاب در آغوش ِ من

می شنوم در نگه ِ گرم ِ توست

گم شده گلبانگ ِ بهشت ِ امید

این همه گشتم من و ، دلخواه ِ من

در نگه ِ گرم ِ تو می آرمید

زمزمه ی شعر ِ نگاه ِ تو را

می شنوم ، با دل و جان آشناست

اشک ِ زلال ِ غزل حافظ است

نغمه ی مرغان ِ بهشتی نواست

می شنوم ، در نگه ِ گرم توست

نغمه ی آن شاهد رؤیانشین

باز ز گلبانگ ِ تو سر می کشد

شعله ی این آرزوی آتشین

موسیقی چشم ِ تو گویاتر است

از لب ِ پر ناله و آواز ِ من

وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه ِ نغمه سرا راز ِ من

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج بلند

تو می روی و دل ز دست می رود

مرو که با تو هر چه هست می رود

دلی شکستی و به هفت آسمان

هنوز بانگ این شکست می رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق

که بر سر من از الست می رود

نمی خورد غم خمار عاشقان

که جام ما شکست و مست می رود

از آن فراز و این فرود غم مخور

زمانه بر بلند و پست می رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد

وگرنه جان غم پرست می رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی

درین میان دلی ز دست می رود

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> اشعار کوتاه فروغ فرخزاد

بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من

بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من

ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به

بریز این مشک را بریز بر دوش ِ من

ازین کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند

بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند

به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز

به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها

سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها

به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من

مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها

ز عشوه ها تازه کم به سر جنون ِ مرا

به ناله افکن دل ِ چو ارغنون ِ مرا

چو لب نهم بر لبت لبم به دندان بگیر

لبم به دندان بگیر بنوش خون ِ مرا

گهی به قهرم بسوز چو شمع ِ آتش پرست

گهی در آغوش ِ من بپیچ چون مار ِ مست

به بوسه ای زهرناک از آن لبم کن هلاک

سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست

بیا و بنشین بیا گل ِ خرامان ِ من

سر ِ گران از شراب بنه به دامان ِ من

دمی در آغوش ِ من بخواب شیرین ، بخواب

پرید خوش از سرم مپرس سامان ِ من

بریز پر ن بریز ز باده جام ِ مرا

برآر امشب برآر به ننگ نام ِ مرا

سپیده بر می دمد به ناله های خروس

شب ِ سبک سایه رفت نداده کام ِ مرا

ببوس آری ببوس لب ِ مرا نوش کن

مرا بدین چشم و لب خراب و مدهوش کن

تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم ِ مست

برو ز نزدیک ِ من ، مرا فراموش کن

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت

تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت

گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا

ای هیچگاه نکجا ! گو کی ، کجا بستانمت؟

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

نقشی بلندتر زده ایم ، آن نگار کو ؟

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است

آن آشنای ره که بود پرده دار کو ؟

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را

آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو ؟

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت

آن پیک ره شناس حکایت گزار کو ؟

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما

آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو ؟

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود

افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو ؟

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی

چشمی کنار پنجره ی انتظار کو ؟

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت

ای سایه ! های های لب جویبار کن

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

این عشق چه عشق است ؟ ندانیم که چون است

عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است

فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند

از مستی این باده که هر روز فزون است

… ماهی است نهان بر سر این بحر پریشان

کاین موج سراسیمه بلندست و نگون است

حالی و خیالی است که بر عقل نهد بند

این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است

آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد

پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است

با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت

پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است

با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر

حالی که ز دستم سر این رشته برون است

سایه ! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست

او خود همه جان است که در جامه درون است

برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز

آن بخت که می خواستی از وقت کنون است

با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید

رخساره برافروز که او آینه گون است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

از هم گریختیم

و آن نازنین پیاله دلخواه را ؛ دریغ

بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو بازآمدم

ولی

هر بار دیر بود

اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج برای استوری

امشب منم و یکی حریف چو منی

بر ساخته مجلسی برسم چمنی

جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست

ای کاش تو می بودی و اینها همه نی

بی‌مرغ ، آشیانه چه خالی‌ست

خالی‌تر آشیانه‌ی مرغی

کز جفت خود جداست

آه ، ای کبوتران سپید شکسته‌بال

اینک به آشیانه‌ی دیرین خوش آمدید

اما دلم به غارت رفته‌ست

با آن کبوتران که پریدند

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به‌خانه بازنگشتند

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> اشعار حافظ

با دلم با دل تو

پای بر سینه ی این راه زدیم

پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم

گویی اما ته این راه دراز

دزد شبگیر جنون منتظر است

من و عشق و تو و این راه دراز

همه روز و همه شب

در پی یافتن سایه درختی ، آبی

در سکوت غم تنهایی خویش

بین هر ثانیه را

لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم

در غم عشق تو مردم اما

این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز

از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو

دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم

می نشینیم به کنجی ، در این بادیه ی عشق و جنون

و نهال دلمان

که به هم کاشته بودیم از عشق

همه عشق و همه عشق

دور از غارت باد سحری

با دو چشم ترمان جان گیرد

آری آری دل من با دل تو.

می رسم من به تو یک روز اما

گفتنش دشوار است

که کجا ؟ کی ؟ به چه اندیشه ؟ ولی

من به دیوار سرای دل و ذهن

نقشی از حرف بزرگی دارم :

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

باگریه می نویسم

از خواب

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو آویخته ست

و عطر گیسوان سیاه تو با لبم

آمیخته ست

دیدار شد میسر و با گریه پا شدم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بگشاییم کفتران را بال

بفروزیم شعله بر سر ِ کوه

بسراییم شادمانه سرود

وین چنین با هزار گونه شکوه

مهرگان را به پیشباز رویم

رقص خوش پیچ و تاب پرچم ها

زیر پرواز کفتران سپید

شادی آرمیده گام سپهر

خنده ی نو شکفته ی خورشید

مهرگان را درون می گویند

گرم هر کار ، مست هر پندار

همره هر پیام ، هر سوگند

در دل هر نگاه ، هر آواز

توی هر بوسه ، روی هر لبخند

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

برخیز دلا که دل به دلدار دهیم

جان را به جمال آن خریدار دهیم

این جان و دل و دیده پی دیدن اوست

جان و دل و دیده را به دیدار دهیم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم

آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست

دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است

باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش

کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم

پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا

تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست

غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج برای کپشن

تا تو با منی ، زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باد

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشین ات ، ای امید جان

هر کجا روم ، روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر تو راست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جاه و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من ، به خنده گفت

لابه از تو ، بهانه با من است

گفتمش که من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوش ات ، که شب فسانه با من است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ که از شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> اشعار خیام

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق

جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون

هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو

راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت

می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام

آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت

چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست

کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟

آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار

کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟

چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست

می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب

وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ

خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب

چون صفای آسمان در صبح نمنک بهار

می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش

آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته

بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش

بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه

از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم

در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان

بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج برای بیو

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوا گرفته‌ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه‌ی ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه ازین درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه‌ها پرخون کنید

وز خون دل چون لاله‌ها، رخساره‌ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار

تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید

در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشم ما آیینه‌ای در پیش آن مه‌رو نهید

آن فتنه فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند

از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه‌شب، خورشید و مه را لب به لب

تعبیر این خواب عجب، ای صبح‌خیزان چون کنید

نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان

من دل بر آتش می‌نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون

این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در سبو، خون دل ما می‌رود

ای شاهدان بزم کین، پیمانه‌ها پر خون کنید

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

گلچین اشعار هوشنگ ابتهاج

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟

شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد

نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم

آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست

دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است

باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش

کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم

پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا

تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست

غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> اشعار مولانا

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

باز شوق یوسفم دامن گرفت

پیر ما را بوی پیراهن گرفت

ای دریغا ! نازک آرای تنش

بوی خون می آید از پیراهنش

ای برادرها ! خبر چون می برید ؟

این سفرآن گرگ ، یوسف را درید

یوسف من ! پس چه شد پیراهنت ؟

برچه خاکی ریخت خون روشنت ؟

بر زمین سرد ، خون گرم تو

ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

تا نپنداری ز یادت غافلم

گریه می جوشد شب و روز از دلم

داغ ماتم هاست بر جانم بسی

در دلم پیوسته می گرید کسی

ای دریغا ، پاره دل ، جفت جان

بی جوانان ، مانده جاویدان جهان ؟

در بهار عُمر ای سرو جوان

ریختی چون برگریز ارغوان

ارغوانم ، ارغوانم ، لاله ام

در غمت خون میچکد از ناله ام

آن شقایق ، رسته در دامان دشت

گوش کن تا با تو گوید سرگذشت

نغمه ناخوانده را دادم به رود

تا بخوانم با جوانان این سرود

چشمه ای در کوه می جوشد ، منم

کز درون سنگ بیرون میزنم

از نگاه آب تابیدم به گل

وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خونآب شفق

ناله گشتم در گلوی مرغ حق

پر شدم از خون بلبل لب به لب

رفتم از جام شفق در کام شب

آذرخش از سینه من روشن است

تندر توفنده فریاد من است

هرکجا مشتی گره شد ، مشت من

زخمی هر تازیانه ، پشت من

هرکجا فریاد آزادی ، منم

من در این فریادها ، دم میزنم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

گفتم اگر پر نتوانست یا

نخواست

من

هموار کرد خواهم گیتی را

فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی

من

خواتسم ولی نتوانستم

تا خود چه خواهی و چه توانی

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج کوتاه

او را ز گیسوان بلندش شناختند

ای خاک این همان تن پاک است ؟

انسان همین خلاصه خاک است ؟

وقتی که شانه می زد

انبوه گیسوان بلندش را

تا دوردست آینه می راند

اندیشه خیال پسندش را

او با سلام صبح

خندان گلی ز آینه می چید

دستی به گیسوانش می برد

شب را کنار می زد

خورشید را در آینه می دید

اندیشه بر آمدن روز

بارانی از ستاره فرو می ریخت

در آسمان چشم

جوانش

آنگاه آن تبسم شیرین

در می گشود بر رخ آینه

از باغ آفتابی جانش

دزدان کور آینه افوس

آن چشم مهربان را

از آستان صبح ربودند

آه ای بهار سوخته

خاکستر جوانی

تصویر پر کشیده آیینه تهی

با یاد گیسوان بلندت

آیینه در غبار سحر آه میکشد

مرغان باغ بیهوده خواندند

هنگام گل نبود

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

خانه دل تنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پر شد

من به خود گفتم یک

روز گذشت

مادرم آه کشید

زود بر خواهد گشت

ابری هست به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد ؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم

معنی هرگز را

تو چرا

بازنگشتی دیگر ؟

آه ای واژه شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

خانه خالی تنهایی

مثل آینه بی تصویر

در شب تنگ شکیبایی

عکسی آویخته بر دیوار

مثل یادی سبز

مانده در ذهن

شب پاییز

دختری

گردن افراشته با بارش گیسوی بلند

پسری

در نگاهش غم خاموش پدر

و زنی رعنا اما دور

در شب تنگ شکیبایی مردی تنها

مثل آینه بی تصویر

خالی خانه تنهایی

سایه ی خاموش

در شب آینه می گرید

آه هرگز صد عکس

پر نخواهد کرد

جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش

این که همراه تو می گرید آیینهست

تو همین چهره تنهایی

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می رفت آفتاب و به دنبال می کشید

دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان

خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان

در خاک می تپید و پی یار می خزید

خندید آفتاب که : این اشک و آه چیست ؟

خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است

چون من بخند خرم و خوش این چه شیوناست ؟

ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست

نالید روز خسته که : ای پادشاه نور

شادی از آن توست نه از آن من : بلی

ما هر دو می رویم ازین رهگذر ولی

تو می روی به حجله ومن می روم به گور

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

ز چشمی که چون چشمه آرزو

پر آشوب و افسونگر و دل رباست

به سوی من آید نگاهی ز دور

نگاهی که با جان من آشناست

تو گویی که بر پشت برق نگاه

نشانیده امواج شوق و امید

که باز این دل مرده جانی گرفت

سرآٍیمه گردید و در خون تپید

نگاهی سبک بال تر از نسیم

روان بخش و جان پرور و دل فروز

برآرد ز خاکستر عشق من

شراری که گرم است و روشن هنوز

یکی نغمه جو شد هماغوش ناز

در آن پرفسون چشم راز آشیان

تو گویی نهفته ست در آن دو چشم

نواهای خاموش سرگشتگان

ز چشمی که نتوانم آن را شناخت

به سویم فرستاده آید نگاه

تو گویی که آن نغمه موسیقی ست

که خاموش مانده ست از دیرگاه

از آن دور این یار بیگانه کیست ؟

که دزدیده در روی من بنگرد

چو مهتاب پاییز غمگین و سرد

که بر روی زرد چمن بنگرد

به سوی من آید نگاهی ز دور

ز چشمی که چون چشمه آرزوست

قدم می نهم پیش اندیشناک

خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج عاشقانه

باز واشد ز چشمه نوشی

همچو باران زلال ناز و نگاه

باز در جام جان من سرداد

همچو مهتاب باده ای دلخواه

بازم از دست می برد نگهی

نگهی چون شراب مستی بخش

چه نگاهی که همچو بوی گلاب

می شود در مشام جانم پخش

آه می نوشمت چو شیره گل

چیستی ؟ ای نگاه نازآلود

تو گلابی گلاب شهد آگین

تو شرابی شراب گل پالود

چه شرابی کز آن پیاله چشم

همچو لغزاب ساغر لبریز

می چکد خوش به کام تشنه من

آتش افروز و آرزو انگیز

آه پیمانه ای دگر که هنوز

می گدازد ز تشنگی جگرم

چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز

سرکشیدم تو را و تشنه ترم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک

در دامن سکوت شبی خسته و خموش

آهسته گام می گذرد شاعری به راه

مست و رمیده مدهوش

می ایستد مقابل دیواری آشنا

آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار

در تنگنای سینه دل خسته می تپد

مشتاق و بی قرار

از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد

آنجا بر آن نگار خوابیده مست ناز

در پیشگاه این همه زیبایی و جمال

مه می برد نماز

دنبال ماهتاب خیال گشاده بال

آهسته می رود به درون اتاق او

من مانده همچنان پس دویار محو و مست

از اشتیاق او

مه خیره گشته بر وی و آن مایه امید

شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ناز

و ا? زلف تابدار پریشان و بی قرار

از یاد عشقباز

در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب

پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم

لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل

از جنبش نسیم

افتاده سایه روشن مهتاب سیم رنگ

نرم و سپید چون پر و بال فرشتگان

بر آن دو گوی عاج که برجسته تابناک

از زیر پرنیان

آن سیمگونه ساق که بابوسه نسیم

لغزیده همچو

برگ گل از چین دامنش

و آن سایه های زلف که پیچیده مست ناز

بر گرد گردنش

آن زلف تاب خورده به پیشانی سپید

چون سایه امید در آیینه خیال

و آن چهر شرمناک که تابیده همچو ماه

در هاله ملال

آن سایه های در هم مژگان که زیر چشم

غمگین به خواب رفته هم اغوش راز خویش

و آن چشم آرمیده رویا فریب او

در خواب ناز خویش

منمانده بی قرار و خیال رمیده مدهوش

مست هوس گرفته از آن ماه بوسها

تا آن زمان که آورد از صبح آگهی

بانگ خروس ها

بر می دمد سپیده و دلداده شاعری

از گردش شبانه خود خسته می رود

دنبال او پریده و بی رنگ سایه ای

آهسته می رود

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

شکفتی چون گل و پژمردى از من

خزانم دیدی و آزردی از من

بد آوردی، وگرنه با چنین ناز

اگر دل داشتم می بردی از من

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست

بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست

حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است

تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

ایران ای سرای امید

بر بامت سپیده دمید

بنگر کزین ره پر خون

خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است

شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است، وای گلگون است

که دست دشمن در خون است

ای ایران غمت مرساد

جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزی است

اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد

یادگار خون عاشقان، ای بهار

ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

تو می روی

و دل ز دست می رود

مرو که با تو

هر چه هست می رود

شب غم تو نیز

بگذرد ولی

درین میان

دلی ز دست می رود

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده ؟

بنشینیم و بیندیشیم!

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می روی…، اما گریز چشم وحشی رنگ تو

راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت.

می روی خاموش و, می پیچد به گوش خسته ام

آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

گل زرد و گل زرد و گل زرد

بیا با هم بنالیم از سر درد

عنان تا در کف نامردمان است

ستم با مرد خواهد کرد نامرد…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

اشعار هوشنگ ابتهاج غمگین

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود, آن کینه, آن خون ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریاد آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن که او امروز در بند شماست

در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

دل می ستاند از من و جان می دهد به من

آرام جان و کام جهان می دهد به من

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است

تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> پروفایل اشعار فاضل نظری

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود, آن کینه, آن خون ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریاد آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن که او امروز در بند شماست

در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

آری ز درون ِ این شب ِ تاریک

ای فردا من سوی تو می رانم

رنج است و درنگ نیست می تازم

مرگ است و شکست نیست می دانم

آبستن ِ فتح ِ ماست این پیکار

می دانمت ای سپیده ی نزدیک …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

من در پی خویشم

به تو بر می خورم اما …

آن سان شده ام گم

که به من دسترسی نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام

تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او

چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو

گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو

کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی

منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد

چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان

نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق

سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند

ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوت غم

با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دیغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

شهریارا تو بمان بر سرِ این خیل یتیم

پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان !

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

که سرِ سبزِ تو خوش باد، کنارا تو بمان

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

تا نیاراید گیسوی کبودش را

به شقایق ها,

صبح فرخنده

در آیینه نخواهد خندید!

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

ارغوان ، پنجه ی خونین زمین

دامن ِ صبح بگیر

وَز سواران خرامنده خورشید بپرس

کِی بر این دره غم می گذرند ؟

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

من به این باغ می اندیشم

که یکی پشت ِ درش با تبری تیز کمین کرده ست

دوستان گوش کنید

مرگ ِ من مرگ ِ شماست

مگذارید شما رابکشند

مگذارید که من بار ِ دگر

در شما کشته شوم …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

من به باغ ِ گل ِ سرخ

همره ِ قافله ی رنگ و نگار

به سفر رفتم

از خاک به گُل

رقص ِ رنگین ِ شکفتن را

در چشمه ی نور

مژده دادم به بهار

من به باغ ِ گل ِ سرخ

زیر ِ آن ساقه ی تر

عطر را زمزمه کردم تا صبح

من به باغ ِ گل ِ سرخ

در تمام ِ شب ِ سرد

روشنایی را خواندم با آب

و سحر را

به گل و سبزه

بشارت دادم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بانگ ناقئس در دلم برخاست

من سر آسیمه وار و خواب آلود

جستم از جا

چه بود ؟ آه چه بود ؟

روز شادی است ؟ یا نوای عزاست ؟

هیچ کس لب به پاسخم نگشود

باد جنبید وکشته شد فانوس

شب گرانبار و تیره چون کابوس

بانگ ناقوس در دلم برخاست

آه می پرسم از خود

این چه نواست ؟

از برای که می زند ناقوس ؟

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

آه ای مرغ شباهنگ خموش

بس کن این بانگ و خروش

بشکن این ناله پرسوز و گداز

بشکن این ناله که آن مایه ناز

تازه رفته ست به خواب

آری ای مرغک اندوه پرست

بس کن این شور و شتاب

بس کن این زمزمه او بیمار است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

نگاهت می کنم خاموش

و خاموشی زبان دارد

زبانِ عاشقان چَشم است و

چَشم از دل نشان دارد

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می آید و می زند به دل تیری هم

در خنده ی اوست لحن دلگیری هم

گویند که این قافله آزادی ست

من می شنوم صدای زنجیری هم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین

گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست

یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا

چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین

رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار

ای گشوده دست یغمای خزان ، اکنون ببین

سایه دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه

تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می آیـد

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلـشن دل

کجا نهال امیـدم به بار می آیـد

بدین امیـد شد اشکم روان ز چشـمه ی چشم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

ای فردا من سوی تو می رانم

رنج است و درنگ نیست می تازم

مرگ است و شکست نیست

می دانم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

خسته و غم زده با زمزمه ای حزن آلود

شب فرو می خزد از بام کبود

تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک

می تراود ز دل سرد شبانگاه خموش

شمع افسرده ماه از پس آن ابر سیاه

گاه می خندد و می تابد از اندوهی س رد

خنده ای غم زده چون خنده درد

تابشی خسته و بی رنگ و تباه

چون نگاهی که در آن موج زند سایه نرگ

سوزناک از دل ویران درختان خموش

می رسد گاه یکی نغمه آشفته به گوش

نغمه ای گم شده از سینه نایی موهوم

بانگی آواره و شوم

می کشد مرغ شباهنگ خروش

می رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه

نرم وخاموش فرو می خزد از گوشه بام

آه دردی ست در آن اختر لرزنده که گاه

کورسو می زند و می شود از دیده نهان

وز نهیب نفس تیره شام می کشد

مرغ شباهنگ فغان

آه ای مرغ شباهنگ خموش

بس کن این بانگ و خروش

بشکن این ناله پرسوز و گداز

بشکن این ناله که آن مایه ناز

تازه رفته ست به خواب

آری ای مرغک اندوه پرست

بس کن این شور و شتاب

بس کن این زمزمه او بیماراست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می‌ماند

پرنده در قفس خویش

خواب می‌بیند.

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی، نتوان کشید باری

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بلدم

آه به آه

از تو بگویم هر بار

تا بسازم قفس از

غُصه ی بسیار خودم …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

دانی که آرزوی توست

تنها در دلم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

آه در باغ بی‌درختی ما

این تبر را به جای گل که نشاند؟

چه تبر؟ اژدهایی از دوزخ

که به هر سو دوید و ریشه دواند

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

خوش آن زمان

که سرم در پناه بال تو بود….

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

گر خون دلی بی‌هوده خوردم، خوردم

چندان که شب و روز شمردم، مردم

آری همه باخت بود سرتاسرِ عمر

دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

می شنوم می شنوم آشناست

موسقی چشم ِ تو در گوش ِ من

موج ِ نگاه ِ تو هم اواز ِ ناز

ریخت چو مهتاب در آغوش ِ من

می شنوم در نگه ِ گرم ِ توست

گم شده گلبانگ ِ بهشت ِ امید

این همه گشتم من و ، دلخواه ِ من

در نگه ِ گرم ِ تو می آرمید

زمزمه ی شعر ِ نگاه ِ تو را

می شنوم ، با دل و جان آشناست

اشک ِ زلال ِ غزل حافظ است

نغمه ی مرغان ِ بهشتی نواست

می شنوم ، در نگه ِ گرم توست

نغمه ی آن شاهد رؤیانشین

باز ز گلبانگ ِ تو سر می کشد

شعله ی این آرزوی آتشین

موسقی چشم ِ تو گویاتر است

از لب ِ پر ناله و آواز ِ من

وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه ِ نغمه سرا راز ِ من !

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت

جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

هوا بد است

تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود.

زمان بی‌کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست،

زنده باش…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

لبِ تو نقطه‌ی پایانِ ماجرای من است

بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بنگر

چه آتشی

زتو بر پاست در دلم…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

تا آینه رفتم

که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

شب فرو می افتاد…

به درون آمدم و پنجره ها را بستم،

باد با شاخه در آویخته بود.

من در این خانه،

تنها،تنها،

غم عالم به دلم ریخته بود…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان شأن آدمی بودند

وز کبریای روح بر میزان شأن آدمی بسیار افزودند

آری چنین بودند

آن زنده اندیشان که دست مرگ را بر گردن خود شاخ گل کردند

و مرگ را از پرتگاه نیستی تا هستی جاوید پل کردند

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

آری

سخن به شیوه ی

چشم تو

خوش تر ست…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیشتر بخوانید >> اشعار سهراب سپهری

خون میرود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من میکنم افشردن جان است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

تمام شب به خیال تو رفت و می ‌دیدم

که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می ‌زد…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

درون سینه‌ ام دردی‌ ست خونبار

که همچون گریه می‌ گیرد گلویم …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

مرو

که باتو…

هرچه هست…

می رود…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

کنار امن کجا کشتی شکسته کجا

کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

به کویت بادلِ شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه منِ مسکین

به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

کنون غبار غمم برفشان ز چهره که فردا

چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی؟…

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

دلی که در دو جهان

جز تو،

هیچ یارش نیست

گرش تو یار نباشی،

جهان به کارش نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بیا ساقی آن می که جام آفرید

به من ده که جان جامه بر تن درید

کجا تن کشد بارِ هنگامه اش

که او جانِ جان است و جان جامه اش

بیا ساقی آن می که خونِ حیات

ازو شد روان در رگِ کائنات

به من ده که خورشیدِ رخشان شوم

ز گنجِ نهان ، گوهر افشان شوم

بیا ساقی آن می که چنگِ صبوح

بدین مایه سر کرد آوازِ روح

به من ده که اسبِ سخن زین کنم

سر…ودِ کهن را نو آیین کنم

بیا ساقی آن می که چون روشنی

به روز آرد این شامِ اهریمنی

به من ده کزین دامگاهِ هلاک

برآیم به تدبیرِ آن تابناک

جهان در رهِ سیل و ما در نشیب

برآمد ز آبِ خروشان ، نهیب

که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان !

به فریادِ این بی خبر خفتگان ؟

مگر نوح کشتی بر آب افکند

کمندی به غرقابِ خواب افکند …

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
دیرن خانه غریبند ، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیتس پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاس ، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تک
در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
بر آن عق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چچو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

چه فکر میکنی

که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب

در کبود دره ‌های آب  غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد میروی

چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هرقدم نشان نقش پای توست

در این درشت نای دیو لاخ

زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سربلند

زهی که کوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن هنوز ان بلند دور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

چه فکر میکنی

جهان چو ابگینه شکسته ایست

که سرو راست هم در او

شکسته مینماید

چنان نشسته کوه

در کمین این غروب تنگ

که راه

بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی‌ بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

 

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

 ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

❖❖❖❖❖❖❖-₪-₪-₪-❖❖❖❖❖❖❖

با منِ بی‌کسِ تنها شده
یــارا تــو بمـــان ،

همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمـــان ،

منِ بی برگِ خزان‌دیـده
دگـــر رفتنی‌ام ،!

تو همه بار و بری
تازه بهـارا تو بمـــان ،.


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.