گلچین بهترین اشعار فاضل نظری | ۵۰ شعر کوتاه و بلند فاضل نظری

در این نوشته از بخش اشعار پرتال دلبرانه قصد داریم گلچینی از اشعار فاضل نظری شاعر جوان ایرانی را درج نماییم.

فاضل نظری از جمله شعرای معاصر و جوانی است توانسته با اشعار زیبای خود مخاطیلن زیادی را به خود جلب کند.

لذا کاربران از اشعار فاضل نظری برای پست های شبکه های اجتماعی خود و استوری اینستا زیاد استفاده می کنند.

از همین رو ما برای شما گلچینی از بهترین های آنها را جمع آوری کرده ایم.امیدواریم لذت ببرید.

با ما همراه باشید…

گلچین بهترین اشعار فاضل نظری | ۵۰ شعر کوتاه و بلند فاضل نظری

اشعار فاضل نظری

خانه قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

خواب دیدیم که رویاست ولی رویا نیست
عمر جز “حسرت دیروز ” و “غم فردا” نیست

هنر عشق فراموشی عمر است ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست

ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ما حوصله غوغا نیست

ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست

خلق در چشم تو دل سنگ ولی ما دلتنگ
“لا الهی” هم اگر آمده بی “الا” نیست

موج شوریده دل آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست

بر گل فرش به جان کندن خود فهمیدم
مرگ هم چاره دلتنگی ماهی ها نیست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ روزی می‌رسد
قیمت لب‌های سُرخت روزگاری بشکند

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

مجموعه اشعار بلند فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می

ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم

 که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست!

پر از هراس امیدم، که هیچ حادثه ای

شبیه آمدن عشق نا گهانی نیست

ز دست عشق به جز خیر بر نمی آید

وگرنه، پاسخ دشنام مهربانی نیست!

درخت ها به من آموختند: فاصله ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه ی پر غبار من بنویس:

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار عاشقانه از فاضل نظری

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اگر سرم که از انکار کردگار پرم

اگر دلم که از اندوه روزگار پرم

دقق تر بنگر این قبار از آینه نیست

خود این منم که در آیینه از غبار پرم

ستون تسلیت روزنامه ای شده ام

که از مرور خبرهای ناگوار پرم

درختی ام که پر از قلبهای کنده شده است

ز خالکوبی غم های روزگار پرم

نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه

برای آمدن مرگ از انتظار پرم

مگیر زورق فرسوده مرا از رود

که از امید رسیدن به آبشار پرم…

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار بلند و زیبا از فاضل نظری

گفته بودم پیش از این ، «گلخانه ی رنگ » من است.
حال می گویم جهان ، پیراهن تنگ من است.

استخوانهای مرا در پنجه آخر خرد کرد،
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است.

دوستان همدلم ساز مخالف می زنند،
مشکل از نا سازی ساز بد آهنگ من است.

از نبردی نا برابر باز می گردم!دریغ!
دیر فهمیدم که دنیا عرصه جنگ من است.

مرگ پیروزی است ، وقتی دوستانت دشمنند.
مرگ پیروزی است، اما مایه ننگ من است.

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده زلیخاعوض شده است

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
درعشق سال هاست که فتوا عوض شده است

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل دریا عوض شده است

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

بهترین شعر های فاضل نظری

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوی جهنم چرا خدا

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

گل محمدی من، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم

اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
از شوکت سیمرغ ، پری خواسته بودم
خورشید درخشان به کفم بود ، ولی من
از شمع ، دل شعله وری خواسته بودم
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آری ! خبر از بی خبری خواسته بودم
غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
ای کاش ز دشمن نظری خواسته بودم
افسوس ! خدا حاجت یک عمر مرا دادی
ای کاش لب سرخ تری خواسته بودم

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

شعر فاضل نظری برای پست اینستاگرام

چنان که از قفس هم، دو یاکریم به هم

از آن دو پنجره، ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج

چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است

شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد

من و تو را برساند مگر نسیم به هم

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگرچه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار

صدای قاری  و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

شعر فاضل نظری برای استوری

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید، ذره بین به تماشای من گرفت
آن گاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟ هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم… شروع شد

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم
دو جام بود که با نیت شراب زدیم

دو گل که با عطش بوسه های پی در پی
به روی پیرهن سرخشان گلاب زدیم

نه از هوس که ز جور زمانه! لب به شراب
اگر زدیم برای دل خراب زدیم

مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم

مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده است
جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم!

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله ی جمعی و ” تنها ” شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است ؟
باید همه ی عمر ، خودت را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی

آیینه ی تاریخ ِ تو را ، درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار مفهومی فاضل نظری

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده‌ی پاییز دیگری

ویرانه های خانه من ایستاده اند

چشم انتظار حمله‌ی چنگیز دیگری

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله‌ی لبریز دیگری

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من، چیز دیگری

تهران و تلخکامی من مانده است!کاش

تبریز دیگری و شکرریز دیگری

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مایوس را

کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی های آن خورشید نا محسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه ی پر های رنگارنگ آن طاووس را

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر،جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار عاشقانه و کوتاه فاضل نظری

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود درین سرزمین مسافر توست

همان بس ست که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعرست شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه ، به یکباره فرو ریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

منکه میدانم دیواره فروریختنی است

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

از زلیخای درونت گریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه

ماه در آب که همواره فروریختنی است

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

راحت بخواب ای شهر آن دیوانه مرده است
در پـــیلـــه ابــریشمـش پــروانــه مرده است

در تُــنــگ، دیـگــر شـور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهــی دلتنگ، خوشبخـتانه مرده است

یــــک عـــمــر زیـــر پــا لگـــد کــــردنــــد او را
اکنون که مــی‌گیرند روی شانه، مرده است

گـــنجشـکها! از شـــانـــه‌هـــایــم بــرنخیـزید
روزی درختـــی زیــــر ایــن ویرانه مرده است

دیـگــــر نخـــواهد شد کســـی مهمان آتش
آن شــمع را خاموش کن! پروانه مرده است

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

شعر های استاد فاضل نظری

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

منم! خلیفه تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من مُحال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی است
سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست! اگر هم گِله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

مجموعه ی کامل اشعار فاضل نظری

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !

هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید

که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند

تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار کامل استاد فاضل نظری

چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم

فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم

مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم

زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟

قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

 همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا عقـل طلب مــــی کردم

عشق اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست  فـــرامــــوش  کند  مستــــی  را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار فاضل نظری برای پروفایل

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش

چون بوته زار دست برایش تکان دهم

دل برده از من آنکه ز من دل بریده است

دیگردر این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود

چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قائده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

برگزیده زیباترین اشعار فاضل نظری

پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه ی رنج تو هستم، راست می گویی

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

بی  قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

برگزیده زیباترین اشعار فاضل نظری

سرزمین مادری، رویای اجدادی کجاست؟
مردم این شهر می‌پرسند آبادی کجاست؟

ما به گرد خویش می‌گردیم آه ای ساربان!
آرمان‌شهری که قولش را به ما دادی کجاست؟

ای رسولِ عقل! ما را بگذران از نیلِ شک!
گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست؟

خنده‌های عیش ما جز خودفراموشی نبود!
این هم از مستی که فرمودی! بگو شادی کجاست؟

باد در فکر رهایی روی آرامش ندید!
راه بیرون رفتن از زندان آزادی کجاست؟

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

طاووس من ! حتی تو هم در حسرت رنگی !
حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی !

یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر
امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی

از “خود” گریزانی چرا ای سنگ! باور کن
حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی

عمریست در نی شور شادی میدمی، اما
از نی نمی آید به جز اندوه آهنگی

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی
در فکر سوی دیگری ! آوخ چه آونگی !

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

اشعار زیبای استاد فاضل نظری

با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم

به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می‌شنیدیم صدای قدمش را اما

پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخیِ سیبی است که افتاده به خاک

به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی‌ست

دربه‌در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم

دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است،

از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است!

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین،

آبرو داری کن ای زاهد،مسلمانی بس است!!

خلق دل سنگ اند و من آئینه با خود می برم،

بشکنیدم دوستان، دشنام پنهانی بس است!!

یوسف از تعـبیر خواب مصریان دل سـرد شد،

هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است!

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم،

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است!

بـر سر خوان تـو تنها کفر نعمت می کنیم،

سفره ات را جمع کن ای عشق،مهمانی بس است!!

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

دلنشین ترین اشعار فاضل نظری

هرچند حیا می‌کند از بوسه‌ی ما دوست

دلتنگی ما بیشتر از دلهره‌ی اوست

الفت چه طلسمی‌ست که باطل‌شدنی نیست

اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست

ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم

زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست

یک‌بار دگر بار سفر بستی و رفتی

تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست

از کوشش بیهوده‌ی خود دست کشیدم

در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست

* ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ►*

بگیر از من این هردو فرمانده را
“دل عاشق” و “عقل درمانده” را

اگر عشق با ماست ؛ این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را

تو کاری کن ای مرگ ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را

در آغوش خود “بار دیگر” بگیر
من این موج از هر طرف رانده را

شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشه ی عطر وامانده را …

🔔 مطالب مرتبط دیگر 🔔

شعر عاشقانه شاملو

شعر عاشقانه نو

شعر عاشقانه غمگین

شعر عاشقانه حافظ

شعر عاشقانه مولانا

شعر عاشقانه کوتاه


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.