اشعار عطار نیشابوری | گلچین زیباترین اشعار عطار نیشابوری عاشقانه کوتاه و بلند

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعدادی از بهترین اشعار عطار نیشابوری را برای شما عزیزان درج نماییم.

فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری یکی از عارفان و شاعران ایرانی و بلندنام ادبیات فارسی است.

او در سال ۵۴۰ هجری برابر با ۱۱۴۶ میلادی در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید.

اشعار عطار نیشابوری در ایران علاقه مندان بسیاری دارد و افراد شعر های این شاعر بزرگ را مطالعه می کنند.

همچنین از اشعار این شاعر نامدار ایرانی در فضای مجازی به عنوان کپشن و استوری و بیو استفاده می کنند.

به همین دلیل مجموعه کاملی از شعر های ایشان را برای شما عزیزان جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید…

اشعار عطار نیشابوری | گلچین زیباترین اشعار عطار نیشابوری عاشقانه کوتاه و بلند

اشعار عطار نیشابوری

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است

روزن دل برگشا حاضر و هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال

لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست

شب همه شب همدم دیده ی بیدار باش

گر دل و جان تو را دُر بقا آرزوست

دم مزن و در فنا همدم عطار باش

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می‌باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه‌نشین و در میان باش

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار صائب تبریزی

لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقه‌های زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرح‌ها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسه‌ای را می‌دهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
رستهٔ دندانت در بازار حسن
استخوانی از گهر نیکوتر است
هیچ بازاری چنان رسته ندید
زانکه هریک زان دگر نیکوتر است
عارضت کازرده گردد از نظر
هر زمانی در نظر نیکوتر است
چون کسی را بر میانت دست نیست
دست با تو در کمر نیکوتر است
چون لب لعلت نمک دارد بسی
گر خورم چیزی جگر نیکوتر است
کار رویم تا به تو رو کرده‌ام
دور از رویت ز زر نیکوتر است
گر دل عطار شد زیر و زبر
دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرک دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندرنهید
جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بی‌قرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کار ساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت می‌کند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی بدردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین تودهٔ خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

برقع از ماه برانداز امشب

ابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روز

تا درآیی تو به اعزاز امشب

من و تو هر دو تمامیم بهم

هیچکس را مده آواز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوش

سرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده‌دری است

پرده زین کار مکن باز امشب

تو چو شمعی و جهان از تو چو روز

من چو پروانهٔ جانباز امشب

همچو پروانه به پای افتادم

سر ازین بیش میفراز امشب

عمر من بیش شبی نیست چو شمع

عمر شد، چند کنی ناز امشب

بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز

چکنی کشتن من ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوق

می‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیر

که شد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شیشه صفت

سنگ بر شیشه مینداز امشب

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی

چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو

ندارد درد من درمان کجایی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار پروین اعتصامی

منم و گوشه ای و سودایی

تن من جایی و دلم جایی

ای عجب گرچه مانده‌ام تنها

مانده‌ام در میان غوغایی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

ای جانِ جانِ جانم تو جانِ جانِ جانی

بیرون ز جانِ جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی

تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم

به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او

ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

  در عشق قرار بی‌قراری است

بدنامی عشق نام‌داری است

چون نیست شمار عشق پیدا

مشمر که شمار بی‌شماری است

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

دلا در راه حق گیر آشنایی

اگر خواهی که یابی روشنایی

در افتادی به دریای حقیقت

مشو غافل همی زن دست و پایی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار سعدی

اگر تو عاشقی معشوق دور است

وگر تو زاهدی مطلوب حور است

ره عاشق خراب اندر خراب است

ره زاهد غرور اندر غرور است

دل زاهد همیشه در خیال است

دل عاشق همیشه در حضور است

نصیب زاهدان اظهار راه است

نصیب عاشقان دایم حضور است

جهانی کان جهان عاشقان است

جهانی ماورای نار و نور است

درون عاشقان صحرای عشق است

که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است

در آن صحرا نهاده تخت معشوق

به گرد تخت دایم جشن و سور است

همه دلها چو گلهای شکفته است

همه جان‌ها چو صف‌های طیور است

سراینده همه مرغان به صد لحن

که در هر لحن صد سور و سرور است

ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن

که ره بس دور و جانان بس غیور است

طریق تو اگر این جشن خواهی

ز جشن عقل و جان و دل عبور است

اگر آنجا رسی بینی وگرنه

دلت دایم ازین پاسخ نفور است

خردمندا مکن عطار را عیب

اگر زین شوق جانش ناصبور است

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

جانی دارم عاشق و شوریده و مست

آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست

طفلی عجب است جان بی دایهٔ من

خو باز نمیکند ز پستان الست

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

جز تشنگی تو هوسم مینکند

میمیرم و سیرآب کسم می نکند

چه حیله کنم که هرنفس صد دریا

مینوشم و میخورم بسم می نکند

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم

درمانده نه دنیی و نه دین چکنم

نه سوی تو راهست و نه سوی دگران

سیلی است بر آتش من مسکین چکنم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

جسمی است هزار چشمه خون زاده درو

جانی است هزاردرد سر داده درو

یک قطره ی خون است دل بی سرو پای

صد عالم عشق بر هم افتاده درو

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار حسین منزوی

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل، چنانم بسوختی

جانم بسوخت برمن مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی

گفتم که از غمان تو آهی بر آورم.
آن آه در درون دهانم بسوختی

گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن
که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو

به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد
که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو

وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم
بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو

اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی
خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو

بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم
چو حی‌لایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو

چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد
که سلطان جهان‌افروز دارالملک جانی تو

زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری
توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

گر بمیری در میان زندگی عطاروار
چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

رخنه می‌جویی خلاص خویشتن
رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب می‌آرد

عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب می‌آرد

ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب می‌آرد

در غم مرگ بی‌نمک عطار
از دل خود کباب می‌آرد

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ

جمله جهان نیم درم ای غلام

عاقبت الامر چو مرگ است راه

عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار محمد علی بهمنی

هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه

تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است

اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را

از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود

وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار

نیستی در پنجه مرگ ار ز سنگ و آهنی

گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

هزار بار خم و کوزه کرده‌اند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

ذره‌ای سرگشتگی عشق تو

روز و شب در چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند

هر که چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در خم چوگان بماند

پای و سر گم کرد دل تا کار او

چون سر زلف تو بی‌پایان بماند

هر که یکدم آن لب و دندان بدید

تا ابد انگشت در دندان بماند

هر که جست آب حیات وصل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

ور کسی را وصل دادی بی طلب

دایما در درد بی درمان بماند

ور کسی را با تو یک دم دست داد

عمر او در هر دو عالم آن بماند

حاصل عطار در سودای تو

دیده‌ای گریان دلی بریان بماند

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای

این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال

ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار سیمین بهبهانی

باده ناخورده مست آمده‌ایم

عاشق و می پرست آمده‌ایم

ساقیا خیز و جام در ده زود

که نه بهر نشست آمده‌ایم

خیز تا از خودی برون آییم

که به خود پای بست آمده‌ایم

چون شکستی نبود جانان را

ما ز بهر شکست آمده‌ایم

در جهانی که مست هشیار است

هوشیاران مست آمده‌ایم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

دل ز دستم رفت و جان هم ، بی دل و جان چون کنم

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هر کسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می‌طپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من ، من همچو مویی در برش

قطره‌ای خون است دل ، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده

وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان

در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

نگاری مست و لایعقل چو ماهی

درآمد از در مسجد ، پگاهی

سیه‌ زلف و سیه‌ چشم و سیه‌ دل

سیه ‌گر بود و پوشیده سیاهی

ز هر مویی که اندر زلف او بود

فرو می ‌ریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو

بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن

بسوز آخر چو آتش گاه‌ گاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد

ز جان آتشین چون آتش ، آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر

نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو رفت

به دست آورد از آب خضر ، چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم

که شد در بی ‌نشانی پادشاهی

اگر عطار هم با او برفتی

نیرزیدیش عالم ، برگ کاهی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست

مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت

نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند

من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است

چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک

هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز

جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان

از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست

کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو

خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را

یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار بیدل دهلوی

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت

همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

آتش عشق تو در جان خوش‌تر است

جان ز عشق‌ات آتش‌افشان خوش‌تر است

هر که خورد از جام عشق‌ات قطره‌ای

تا قیامت مست و حیران خوش‌تر است

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات

عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات

خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات

بدو گفتم که کارم توبه ؟ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات

مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات

اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات

برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات

کسی را اوفتد بر روی ، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات

بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات

چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات

چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی می‌شدم هر دم به میقات

چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات

برآمد آفتابی از وجودم
درون من برون شد از سماوات

بدو گفتم که ای داننده ؟ راز
بگو تا کی رسم در قرب آن ذات

مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات

بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات

همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده میان نفی و اثبات

در آن موضع که تابد نور خورشید
نه موجود و نه معدوم است ذرات

چه می‌گویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو

پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

گرچه دل خراب من از می عشق مست شد

لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

عشق تو تاوان است بر من چون نیم در خورد تو

مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم

چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت

من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار رهی معیری

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

ای بی نشان محض نشان از که جویمت
گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت

تو گم نه‌ای و گمشده‌ی تو منم ولیک
تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف
من گمشده درین دو میان از که جویمت

پیدا بسی بجستمت اما نیافتم
اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت

چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت

در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای
گم شد نشان مه به نشان از که جویمت

تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان
بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت

در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد
ای در درون پرده‌ی جان از که جویمت

عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا
ای بس عیان به عین عیان از که جویمت

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی بزاری خفته بود

رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز

رقعه‌ای بنبشت چست و لایق او
بست آن بر آستین عاشق او

عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد

این نوشته بود کای مرد خموش
خیز اگر بازارگانی سیم گوش

ور تو مرد زاهدی ، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش

ور تو هستی مرد عاشق ، شرم‌دار
خواب را با دیده‌ی عاشق چه کار

مرد عاشق باد پیماید به روز
شب همه مهتاب پیماید ز سوز

چون تو نه اینی نه آن ، ای بی‌فروغ
می‌مزن در عشق ما لاف دروغ

گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم ، ولی بر خویشتن

چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر
چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد

بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد

در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد

آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد

راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد

چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد

عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد

چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد

عطار نیشابوری

——✭-✭-✲✲✲✲✲✲✲✲-✭-✭——

بیشتر بخوانید >> اشعار شهریار

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

ز آمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم

نه ، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.