اشعار سعدی | گلچین اشعار زیبا و ناب سعدی شیرازی کوتاه و طولانی

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۳۰ شعر از اشعار سعدی را برای شما عزیزان درج نماییم.

مطمئنا کسی نیست که شعر های سعدی شیرازی را نشنیده باشد و علاقه مند به آن نباشد.

اگر شما هم جز علاقه مندان به اشعار وی هستید و میخواهید که از آن ها را مطالعه کنید با ما همراه باشید.

همچنین شما می توانید از اشعار سعدی در پروفایل و همچنین استوری واتس آپ و اینستا نیز استفاده کنید.

به همین خاطر در این مطلب مجموعه کاملی را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرا گیرد.با ما در ادامه همراه باشید…

اشعار سعدی | گلچین اشعار زیبا و ناب سعدی شیرازی کوتاه و طولانی

اشعار سعدی

  • آشنایی مختصر با سعدی

ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (۶۰۶ – ۶۹۰ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایرانی است.

اهل ادب به او لقب «استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجلّ» و حتی به‌طور مطلق، «استاد» داده‌اند.

او در نظامیهٔ بغداد، که مهم‌ترین مرکز علم و دانش جهان اسلام در آن زمان به حساب می‌آمد، تحصیل و پس از آن به‌عنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام و حجاز سفر کرد.

سعدی سپس به زادگاه خود شیراز، برگشت و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید.

آرامگاه وی در شیراز واقع شده‌است که به سعدیه معروف است.

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

 دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ز چشم مست تو امید خواب می بینم

تو خوش بخفت که ما را قرار خفتن نیست

به دیدن از تو قناعت نمی توانم کرد

حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من  آن  نیم  که  حلال از حرام  نشناسم

شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

غزال اگر به کمند اوفتد ، عجب نبود

عجب فتادن مرد است در کمند غزال ….

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار سیمین بهبهانی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
قارون اگر به خیل تو آید گدا رود
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود
ای هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود
ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود
ای آشنای کوی محبت صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود
سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی
که در طفلیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم و زر خرید
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی
قیامت که نیکان بر اعلی رسند
ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم بندی

با پیچ و شکنج زلف مشکی

در ظلمت شب مرا ببندی

ای سرمه دیده خاک پایت

وی از ره ما رمیده چندی

ای تلخ زبا ن شهد گفتار

هر کلمه به کلمه پاره قندی

از چشم خمار نیمه بازت

دارم گله ها هزار و اندی

صد گریه ببارم از دو دیده

صد بار به گریه ام بخندی

در کنج غمت غنوده آرام

قلبم که به دامها فکندی

ای غمزه فروش گرم بازار

مفلس چو مرا نمی پسندی

از عشق رسد به من به جز عشق

سهمت همه باد سر بلندی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتباد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمی‌گیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار بیدل دهلوی

محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر
که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد
چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم
که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد
زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن
تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد
اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو
که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد
ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد
هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

آن ماه که گفتی ملک رحمانست
این بار اگرش نگه کنی شیطانست

رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو پوستین به تابستانست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

فتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی
ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما
جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند
گو رخت منه که بار می‌باید بست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

گل که هنوز نو به دست آمده بود
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چون ما و شما مقارب یکدگریم
به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند
قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند
فردای قیامت به گناه ایشان را
شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

حاکم ظالم به سنان قلم
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
گله ما را گله از گرگ نیست
این همه بیداد شبان می‌کند
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق
فهم ندارد که زیان می‌کند
چون نکند رخنه به دیوار باغ
دزد، که ناطور همان می‌کند

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

با گل به مثل چو خار می‌باید بود
با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود
در پرده روزگار می‌باید بود

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش
از دولت بختش همه نیک آید پیش

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار رهی معیری

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن
که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چو می‌دانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

گدایان بینی اندر روز محشر
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی
آنست که قدر پدر پیر بدانی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

روی تو خوش می‌نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمی‌برم به اطبا
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا
گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار شهریار

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری
ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد
دربند خوبرویان خوشتر که رستگاری
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری
هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود

گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود

سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار فریدون مشیری

شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چنان خوب رویی بدان دلربایی

دریغت نیاید به هر کس نمایی

مرا مصلحت نیست لیکن همان به

که در پرده باشی و بیرون نیایی

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم

چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

چنین دور از خویش و بیگانه گشتم

که افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودی

ز دیده برون کردمی روشنایی

نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من

کسی دید خود عید بی‌روستایی

من و غم ازین پس که دور از رخ تو

چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

یکی شاهدی در سمرقند داشت

که گفتی بجای سمر قند داشت

جمالی گرو برده از آفتاب

ز شوخیش بنیاد تقوی خراب

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

گر بیایی
دَهَمت جان
و نیایی
کُشَدَم غم
من که بایست بمیرم
چه بیایی چه نیایی !

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

کاش که در قیامتش، بار دگر بدیدمی

کانچه گناه او بود، من بکشم غرامتش

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنوز مهرِ تو باشد در استخوان ای دوست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

نــه بی او میتـوان بودن

نــه با او میتـوان گفـتن…

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت

که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

خوش است درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش…

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

لعل است یا لبانت؟

قند است یا دهانت؟

تا در برت نگیرم

نیکم یقین نباشد…

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟

آن وقت که کَس نباشد الا من و تو

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار فریدون مشیری

سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست…!

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

نا امید از در رحمت به کجا باید رفت!؟

یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

سخن‌ها دارم از دست تو در دل

ولیکن در حضورت بی‌زبانم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

نه دسترسی به یار دارم

نه طاقتِ انتــــــــظار دارم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان

تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

عقل را با عشق خوبان

طاقت سرپنجه نیست ….

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر

که جان من دل از این کار برنمیگیرد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد

کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقْدَم دوست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شب چنان گریه کنم بی تو…

که همسایه به روز؛

دست من گیرد و بیرون کشد از آب٬مرا!!

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

سروران بر در سودای تو خاک قدمند

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود

باک از جفای دشمـن و جـورِ رقیب نیست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان

نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

پندم مده ای دوست

که دیوانه سرمست

هرگز به سخن

عاقل و هوشیار نباشد…

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای با همه کس به صلح و با من به خلاف

جرم از تو نباشد،گنه از بخت من است…

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار اخوان ثالث

حُسـنِ انـدامَـت

نمی گویـم به شَـرح

خود حکـایَـت میـکُـند پیراهَـنَـت…

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شرط عقل ست که

مردم بگریزند از تیر …

من گر از دست تو باشد

مژه بر هم نزنم …

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

مرا گر دوستی با او

به دوزخ می‌برد شاید…

به نقد اندر بهشتست

آنکه یاری مهربان دارد…!

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟

دلم به غمزه ربودی ، دگر چه می‌خواهی ؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی ؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه می‌خواهی ؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است

به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه می‌خواهی ؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه می‌خواهی ؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

کنون غرامت آن یک نظر ، چه می‌خواهی ؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی ، دگر چه می‌خواهی ؟

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد

میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی

و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم

گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق

که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی

من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول

و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت

اگر حلال نباشد حرام برگیرم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست

که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن

با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دایما عادت من گوشه نشستن بودی

تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست

تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل

نروم باز گر این بار که رفتم جستم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد

میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی

و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم

گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق

که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی

من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول

و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت

اگر حلال نباشد حرام برگیرم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

باز از شراب دوشین در سر خمار دارم

وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم

سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی

عیبم مکن که در سر سودای یار دارم

ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم

مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم

سیلاب نیستی را سر در وجود من ده

کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم

شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر

کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم

موسی طور عشقم در وادی تمنا

مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم

رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش

بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم

چندم به سر دوانی پرگاروار گردت

سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم

عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد

عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم

زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی

تا بامداد محشر در سر خمار دارم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

اگر مـراد تـو ای دوسـت نامـرادی مـاست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

عنایتی که تو را بـود اگر مبـدّل شد

خلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست

… میـان عیب و هنـر پیش دوستـان قدیـم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

مـرا بـه هـر چـه کنـی دل نخواهـی آزردن

که هر چه دوست پسندد به‌جای دوست رواست

هـزار دشمـنـی افتـد مـیـان بدگـویـان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی‌ست

گدا اگر هـمـه عالم بـدو دهند گداست

مرا به‌عشق تو اندیشه از ملامت نیست

اگـر کنـند ملامـت نـه بـر مـن تنهـاست

غــلام قـامــت آن لـعبـت قـباپـوشـم

که از محبت رویش هزار جامه قباست

بـلا و زحمـت امـروز بر دل درویـــش

از آن خوش است که امید رحمت فرداست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار قیصر امین پور

عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن

با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن

توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن

اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار

بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن

پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست

بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست

عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق

هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند

رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت

عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن

خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد

روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش

آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد

شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند

فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست

ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد

خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست

باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق

گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم.

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ما خود اندر قید فرمان توایم

تا کجا دیگر به یغما می‌روی

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

گر قدم بر چشم من خواهی نهاد

دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی

ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم

وز دعای ما به سودا می‌روی

گر چه آرام از دل ما می‌رود

همچنین می‌رو که زیبا می‌روی

دیده سعدی و دل همراه توست

تا نپنداری که تنها می‌روی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تو با این لطفِ دلبندی

چرا با ما نپیوندی

نقابْ از بهرِ آن باشد

که رویِ زشت بربندی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

از همه کس رمیده ام

با تو در آرمیده ام

جمع نمی شود دگر

هر چه تو مى پراکنى

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار مولانا

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

واگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

جان و تنمٖ ای دوست فدای تن و جانت

مـوی نـفـروشـم به هـمه ملک جهانت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

عشق داغیست که تا مـرگ نیاید نـرود

هر که بر چهـره از این داغ نشانـی دارد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

به دل گفتم زِ چشمانش بپرهیز

که هُشیاران نیاویزند با مَست

سعدی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

خلائق در تو حیرانند و جای حیرت است الحق

که مَه را بر زمین بینند و مَه بر آسمان باشد …

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

روا بود همه خوبان آفرینش را

که پیش صاحب ما دست برکمر گیرند

قمر مقابله با روی او نیارد کرد

وگر کند همه کس عیب بر قمر گیرند

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

اگر این داغ جگر سوز

که بر جان منست…

بر دل کوه نهی

سنگ به آواز آید…!

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت

تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

بیشتر بخوانید >> اشعار حافظ

خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان

بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان

گرت آیینه‌ای باید، که نور حق در او بینی

نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

نادر از عالم توحید کسی برخیزد

کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد

آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق

کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

آن یار که عهد دوستاری بشکست
می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
تا خلق ندانند که منظور من اوست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای مهر تو در دل ها وی مهر تو بر لب ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی دانی ای گل سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

آن شب که تو در کنار مایی روزست
و آن روز که با تو می‌رود نوروزست
دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروزست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای
ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری
زان پیش که عذرت نپذیرند بیا

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

کس نیست که غم از دل ما داند برد
یا چارهٔ کار عشق بتواند برد
گفتم که به شوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده می‌داند برد

»»» ——–✮✮✮✮✮✮✮✮——– «««

ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.