قصه برای کودکان مناسب برای خواب شب کودک زیر ۸ سال

در این نوشته از دلبرانه می خواهیم تعداد متنوعی قصه برای کودکان کوتاه و بلند برای خواب شب خدمت شما ارائه نماییم.

اگر برای فرزند خود به دنبال داستانی هستید که برایش تعریف کنید تا خوابش ببرد تا انتها با ما همراه باشید.

زیرا در ادامه تعدادی داستان زیبا و جذاب و سرگرم کننده مناسب برای خوابیدن بچه ها در شب برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد پسند و رضایت شما قرار گیرد…

قصه خرگوش خانم و پسرش

قصه خرگوش خانم و پسرش

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود

یک روز خانم خرگوشه با پسر کوچولوی تپل مپلش برفک، رفتند مزرعه و مقداری هویج از خاک بیرون آوردند، در سبد ریختند و به لانه آوردند.

هویج ها را شستند و خوردند و حسابی سیر شدند. فقط یک هویج درسبد باقی ماند. خانم خرگوشه به برفک گفت:« پسرم، این هویج را نخور، شاید برایمان مهمان بیاید، باید چیزی داشته باشیم که جلویش بگذاریم و از او پذیرایی کنیم.»

برفک که کاملاً سیر بود ، گفت:« چشم، مامان» بعد هم رفت تا با دوستانش بازی کند.

ساعتی بعد دوست خانم خرگوشه که همیشه یک جفت گوشواره ی نقره ای به  گوشهای درازش می آویخت و اسمش هم گوش نقره بود ، به دیدنش آمد. خانم خرگوشه خیلی خوشحال شد، رفت و هویجی راکه در سبد باقی مانده بود ، آورد و روی میز جلوی گوش نقره گذاشت و به او تعارف کرد :« بفرمایید ، میل کنید.»

گوش نقره تشکر کرد ولی به هویج دست نزد و شروع کرد به حرف زدن با خانم خرگوشه. مدتی گذشت و دو خرگوش همچنان سرگرم صحبت بودند. برفک که از بازی کردن ، خسته شده بود ، به لانه برگشت و به گوش نقره سلام کرد. گوش نقره جواب سلامش را داد،اورا بوسید و کنار خودش نشاند.

برفک نشست و چشمش افتاد به هویج . خیلی دلش می خواست آن را بخورد ولی مادرش آن را جلوی مهمان گذاشته  بود و برفک می دانست که نباید به آن دست بزند.

خانم خرگوشه همانطور که با گوش نقره حرف می زد و می خندید، یکبار دیگر هم تعارف کرد: «بفرمایید ، هویجتان را میل کنید.» گوش نقره گفت:« ممنونم ، چشم الان می خورم.» اما بازهم به هویج دست نزد.

برفک که منتظر بود ببیند گوش نقره کی هویج را می خورد،به تقلید از مادرش تعارف کرد:« بفرمایید، چرا هویج نمی خورید؟» و گوش نقره  باخنده گفت:« می خورم عزیزم، می خورم.» اما بازهم به هویج دست نزد و به حرف زدن ادامه داد.

برفک که با دیدن هویج دهانش آب افتاده بود ، دوباره گفت:« هویج نمی خورید؟» گوش نقره گفت: « می خورم عزیزم می خورم.» ولی بازهم به هویج دست نزد.برفک که دید گوش نقره هویج را برنمی دارد،گفت:« حالا که نخوردید خودم می خورمش….» و بدون معطلی هویج را برداشت و شروع کرد به جویدن و خوردن آن.

خانم خرگوشه از این کار او خیلی ناراحت شد ولی چون مهمان داشتند ، چیزی نگفت.

گوش نقره هم به این کار برفک خیلی خندید و در جواب خانم خرگوشه که از او عذرخواهی می کرد ، گفت:« آه…عیبی ندارد ، بچه است و کم طاقت ، دلش هویج می خواسته ، بگذار با خیال راحت بخورد. نوش جانش.»

وقتی گوش نقره خداحافظی کرد و رفت، خانم خرگوشه برفک را دعوا کرد و گفت:

« از این کارتو اصلاً خوشم نیامد. تو به جای پذیرایی از مهمان ، از خودت پذیرایی کردی و این کار دور از ادب و نزاکت بود. تو می توانستی صبرکنی تا گوش نقره برود، بعد باهم به مزرعه برویم و بازهم هویج جمع کنیم و بخوریم.»

برفک که خیلی خجالت می کشید، سرش رازیر انداخت و چیزی نگفت. اما به خودش قول داد که از این پس دیگر شکمو نباشد و جلوی مهمان مؤدب باشد و آبروی مادرش رانبرد.

قصه آهوی کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

در جنگلی سرسبز و زیبا ، آهوی کوچولوی قشنگی با پدر و مادرش زندگی می کرد. آهو کوچولو روزها همراه پدر و مادرش به گردش و چرا می رفت و با بچه های حیوانات بازی می کرد.

اما نزدیک غروب به لانه برمی گشت و می خوابید. می دانید چرا؟ چون از تاریکی می ترسید. هرچه پدر و مادرش می گفتند که تاریکی ترس ندارد، فایده ای نداشت و او بازهم می ترسید.

یک شب آسمان صاف و  پرستاره بود .هلال ماه در میان ستارگان می درخشید.شهابهای زیادی به آسمان می آمدند و لحظه ای بعد پرمی کشیدند و ناپدید می شدند.

خانم و آقای آهو می خواستند به دشت بروند و بالای تپه ای بنشینند و آسمان را نگاه کنند. هرچه به آهو کوچولو گفتند که نترسد و همراه آنها به دشت برود،قبول نکرد و گفت :« من همین جا در لانه می مانم ، شما بروید.»

خانم و آقای آهو هم اورا تنها گذاشتند و رفتند.آنها به جغد پیردانا که همسایه شان بود سفارش کردند که مواظب آهو کوچولو باشد.

جغد پیر به سراغ آهوکوچولو رفت وگفت :«چرا تنها نشسته ای ؟ با من بیا تا چیزهایی به تو نشان بدهم که تا به حال ندیده ای.» آهوکوچولو گفت:« نه ، من از جنگل تاریک می ترسم.» جغد گفت:« اما تاریکی که ترس ندارد؛هرچه روزها هست ، شبها هم هست .چرا باید بترسی؟»آهو کوچولو جواب داد:«آخر به نظرم می آید که شبها شکارچیان زیادی تفنگ به دست زیر درختان جنگل ایستاده اند و می خواهند مرا شکار کنند!»

جغدپیر خندید  وگفت:« نه عزیزم ، اینها همه اش فکر و خیال است. شبها کسی زیر درختها نیست. شاید تو سایه ی درختها را دیده ای وبه نظرت آمده که شکارچی هستند. من هرشب برای شکار از لانه ام خارج می شوم و به همه جای این جنگل سر می زنم. امشب بامن بیا تا ببینی شب چقدر زیباست.»

آهوکوچولو خجالت کشید که بازهم بگوید نه من نمی آیم و می ترسم.برخاست و با ترس و لرز دنبال جغد به راه افتاد. آنها رفتند و رفتند تا به دشت و تپه رسیدند. خانم و آقای آهو و چند حیوان دیگر مشغول تماشای آسمان بودند.

آنها وقتی که دیدند جغد آهو کوچولو را پیش آنها آورده، خوشحال شدند و از او تشکر کردند.

جغدپیر به آهوکوچولو گفت:« تو هم اینجا بنشین و آسمان را نگاه کن .» آهو کوچولو سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد.

او هزاران ستاره ی روشن و نورانی را دید که مثل تکه های الماس در آسمان می درخشیدند .

هلال ماه در میان ستارگان به چشم می خورد. تکه ابری به آرامی از مقابل ستاره ها می گذشت و ستاره هایی که پشت آن پنهان می شدند، پس از لحظه ای بیرون می آمدند و چشمک می زدند. گاهی چندین شهاب در آسمان ظاهر می شدند و مثل شمعی که با وزش نسیم خاموش شود، خاموش می شدند.

همه ی حیوانات روی تپه ، ساکت و آرام به آسمان می نگریستند. آهو کوچولو که از دیدن شهابها هیجان زده شده بود از جغد پرسید:« این شمعهای روشن توی آسمان چه می کنند؟ کی آنها را روشن و خاموش می کند؟»

جغد پیر خندید و گفت:« اینها شمع نیستند، شهابند . چیزهایی شبیه ستاره اند منتها خیلی کوچکتر، می خواهند روی زمین بیفتند اما همینکه به زمین نزدیک می شوند از بین می روند.»

آهوکوچولو گفت:« من خیال کردم در آسمان جشن تولد گرفته اند . گفتم شاید اینها شمعهای تولد هستند و کسانی که آن بالا توی آسمان خانه دارند ، آنها را خاموش می کنند.»

جغدپیردانا بازهم خندید و گفت:« چه بامزه! پس تو فکر می کردی امشب در آسمان جشن تولد گرفته اند؟»  آهو گفت:« بله » . جغد دانا گفت:« حالا که آسمان شب را  دیدی فهمیدی که چقدر زیباست و تاریکی هم هیچ ترسی ندارد؟»

آهو کوچولو سرش را تکان داد. جغد به ستاره ها اشاره کرد و گفت:« ببین به نظرمی رسد بعضی از ستاره ها چشمک می زنند .

گروههایی از ستاره ها به طرز جالبی کنار هم قرار گرفته اند و شکل خاصی دارند.

آدمها در مورد ستاره ها خیلی چیزها می دانند. آنها با وسایل مخصوصی به ستاره ها نگاه می کنند تا چیزهای بیشتری راجع به آنها بدانند.»

آهو کوچولو گفت:« اگر آدمها همه اش به فکر شکار حیوانها نبودند،خیلی خوب بود! شاید آن وقت من هم می توانستم درباره ی آسمان و ستاره ها چیزهایی از آنها بپرسم.»

جغدپیر گفت:« اما مواظب باش هرگز چنین کاری نکنی ، چون آدمها تو را می گیرند و خدا می داند که چه بلایی ممکن است سرت بیاورند.»

آهو کوچولو پرسید:« راستی این آسمان و ستاره ها را چه کسی درست کرده است؟» جغد جواب داد:« خدای توانا آنها را آفریده است.» بعد به آسمان اشاره کرد و گفت :« آسمان در شب سیاه دیده می شود.

ستاره ها مثل دانه های الماس برآنمی درخشند. درست مثل جواهراتی که روی یک صفحه ی سیاه مخملی چیده باشند. به نظر من هیچ چیز به اندازه ی منظره ی آسمان در شب زیبا نیست.

برای همین شبها بیدار می مانم و به آسمان نگاه می کنم و بر آفریدگاری که این همه زیبایی و عظمت را آفریده ، درود می فرستم .»

ساعتها گذشت. خانم و آقای آهو ، جغد پیر و آهو کوچولو و حیوانات دیگری که برای تماشای آسمان آمده بودند ، خسته شدند و به سوی جنگل به راه افتادند تا بهلانه هایشان بروند و بخوابند.آهو کوچولو خیلی خوشحال بود .

او به آسمان و زمین نگاه می کرد و از تماشای ستاره ها و آسمان و کرمهای شب تاب روی درختان جنگل و صدای شر شر آب رودخانه لذت می برد. وقتی آهوها به لانه رسیدند، از جغد پیر دانا تشکر و خداحافظی کردند . جغد هم رفت تا موشی شکار کند و بخورد.

آن شب آهو کوچولو خوابید و خوابهای قشنگی دید. خواب دید جغد پیر نردبانی آورد و روی تپه گذاشت .

آهو کوچولو از آن نردبان بالا رفت تا به هلال ماه رسید. ماه به او گفت:« بیا اینجا پشت من بنشین . آهو کوچولوهم رفت و بر پشت ماه نشست. از آن بالا ستاره ها را دید که می خندیدند  و به او چشمک می زدند.ناگهان نگاه او به زیر پایش افتاد.زمین زیر پایش بسیار کوچک دیده می شد.

سر آهو کوچولو با دیدن زمین گیج رفت و از پشت ماه سُر خورد و افتاد.در هوا چرخید و چرخید و روی تپّه افتاد . چشمانش را باز کرد و دید توی لانه اش خوابیده است. نفس راحتی کشید. برخاست و از لانه بیرون رفت.

نور طلایی خورشید از لابه لای شاخ و برگ انبوه درختان به چشم می خورد.پرنده ها آواز می خواندند و حیوانات در حال رفت و آمد در جنگل بودند.آهو کوچولو مدتی به آسمان و درختان سر سبز جنگل نگاه کرد.با خودش گفت: « چه منظره ی زیبایی! روز هم زیباست ، درست مثل شب.امّا شب سکوت و آرامش به همراه دارد. »

آن روز آهو کوچولو شاد و خندان در جنگل می گشت و می خواند:

    من امروز خیلی شادم                               از رنج و غم آزادم

    شب که هوا تاریک بود                             هلال ماه باریک بود

    من آسمان را دیدم                                      از آن ستاره چیدم

    شهاب دیدم فراوان                                      در آسمان نمایان

    از پشت ابر پاره                                   چشمک می زد ستاره

    این خورشید درخشان                              شبها کجاست پنهان؟

    این آسمان آبی                                      شب می شود مهتابی

    در دل این آسمان                                     ستاره های رخشان

    شبیه خرده الماس                                    مثل شکوفه ی یاس

    وَه که چه نوری دارند!                           چه راه دوری دارند!

    خدای من خدای پاک                             خالق این زمین و خاک

    این آسمان را آفرید                                   آب روان را آفرید

    به آسمان ستاره داد                                 جلوه به ابر پاره داد

    با این دو چشم بینا                                       می نگرم به دنیا

    دنیای ما که زیباست                                 نشان لطف خداست

بله بچه ها،آهو کوچولو فهمیده بود که شب و روز و زمین و آسمان پر از رمز و راز را خدای دانا و توانا آفریده است.او دیگر از تاریکی نمی ترسید.گاهی شبها همراه جغد دانا به دشت می رفت تا زیباییهای شب را ببیند و لذّت ببرد.

جغد هم به او یاد داد که همیشه به دنبال دانستن باشد.خوب ببیند،خوب بشنود و درباره ی آنچه می بیند خوب فکر کند.چیزهایی را که نمی داند از کسانی که می دانند بپرسد و بیهوده ازچیزی نترسد.

قصه لاک پشت ها

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

ننه لاک پشت همیشه از همه چیز ناراضی بود و دوست داشت غر بزند. بابا لاک پشت به او می گفت:« تو از زمانی که جوان بودی غرغر میکردی ، حالا هم که پیر شده ای غر میزنی و از همه چیز گله داری ، نمی خوای از این اخلاقت دست برداری؟»

ننه لاک پشت می گفت:« آخه ببین خدا چه بار سنگینی پشت من گذاشته ، یه عمره با این لاک یواش یواش راه میرم و نمی تونم بدوم. دلم می خواست یه بار هم که شده توی یک مسابقه ی دو شرکت کنم ؛ اما نشد و حسرتش به دلم موند. خرگوشها را ببین چطوری می دوند و ورجه ورجه می کنند! پرنده ها راببین چه سبکبال پرواز می کنند! همه ی حیوونا تر و فرز و چابکند و ما لاک پشتها کند و آهسته..»

بابا لاک پشت می گفت:« ای بابا ! دست از این حرفها بردار. خودت را با دیگران مقایسه نکن. همه ی موجودات عالم با همدیگه فرق دارند. به قول آدمها ، حتی پنج تا انگشت یک دست هم مثل هم نیستند. حتماً حکمتی در کار بوده که خداوند ما لاک پشتها را اینجوری آفریده ….»

ننه لاک پشت غرغرکنان جواب میداد:« چه حکمتی؟ خدا فقط یه بار سنگین روی دوش ما گذاشته ، آخه فایده ی این لاک چیه؟»

بابالاک پشت می گفت:« این لاک مثل خونه ی ماست. با وجود اون ما احتیاج به خونه نداریم.همینکه سر و دست و پامون را جمع کنیم ، انگار توی خونه هستیم ، دیگه لازم نیست خونه  بسازیم. تازه خیلی هم قشنگه .

ببین چه نقشهای جالبی روی لاکهامونه!» اما ننه لاک پشت بازهم غر میزد و حرف او را قبول نمی کرد.

در یک روز زیبای بهاری ننه لاک پشت و بابالاک پشت توی ساحل دریا روی ماسه ها نشسته بودند و از نور آفتاب و هوای خوب و نسیم ملایم بهاری لذت می بردند.

چندتا مرغ دریایی در دریا ماهیگیری می کردند. دوتا خرگوش با هم مسابقه گذاشته بودند و توی ساحل دنبال هم می دویدند.

ننه لاک پشت با حسرت به پرنده ها و خرگوشها نگاه می کرد و زیرلب غرغر میکرد. بابا لاک پشت هم سرش را تکان میداد و لبخند میزد.

خرگوشها بعد از مسابقه توی شنها نزدیک لاک پشتها نشستند تا استراحت کنند. ناگهان سرو کله ی روباهی پیدا شد و به آنها حمله کرد.

خرگوشها هرکدام به سویی دویدند و فرار کردند. روباه که نتوانسته بود آنها را بگیرد با خشم به لاک پشتها حمله کرد. آنها در لاکهایشان پنهان شدند.

روباه هرچه به لاکها ضربه زد، آنها بیرون نیامدند. او هم خسته شد و رفت.

بعد از رفتن روباه ، لاک پشتها با احتیاط از لاکهایشان بیرون آمدند. ننه لاک پشت با هیجان گفت:« خداراشکر! به خیر گذشت. چیزی نمونده بود طعمه ی روباه بشیم ها….»

بابالاک پشت گفت آره، اگر این لاکها را نداشتیم، روباهه حتماً مارا خورده بود؛ اما وقتی که دیدلاکهای ما خیلی سفت و محکمه ، خسته شد و رفت پی کارش….»

بعد از این گفتگو، آنها به سمت دریا رفتند تا شنا کنند و حالشان جابیاید. برای اولین بارننه لاک پشت غر نمی زد ، بلکه با خوشحالی آواز می خواند و شنا میکرد.

قصه دُم طاووس

طاووس زیبا در جنگل سبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگی مثل چشمهای درشت به نظر می رسید.

رنگ سبز و آبی پرها،  چشم همه ی حیوانات را خیره می کرد.

برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل  با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، دمش را باز می کرد و باآن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آنها راه می رفت و فخر می فروخت.

حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند، به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلاً خوب نیست.

طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست، با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود.

در کنار جنگل سبز ، رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد وهم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد.

او سرش را بالا گرفته بود و به هیچکس نگاه نمی کرد. دوتا خرگوش که یکی از آنها  رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید  بود و به او برفی می گفتند، داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و  به او گفتند:

سلام به طاووس قشنگ

پرنده ی خوش آب و رنگ

چتر دُمت چه نازه!

وقتی که بازِ بازه

گاهی نگاه کن به زمین

دوستای خوبت را ببین

اما طاووس به آنها که سعی می کردند توجهش را جلب کنند ، اصلاًاعتنا نکرد وهمان طور که سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ی بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند ، اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند.

طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد  که فریاد کشید وبا صدای بلند گریه کرد.

برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند، صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند. فوراً برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود.

برفی پرهای کنده شده ی طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت:« خاله عنکبوت ، دم قشنگ طاووس کنده شده ، بیا به او کمک کن .» عنکبوت ایستاد و پرسید:« چه کار باید بکنم؟» مشکی گفت:« من و برفی پرها را سرجایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آنها را بچسبان.» خاله عنکبوت گفت:« باشد، اینکار را می کنم.» بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی  یکی و با دقت سرجایشان گذاشتند و عنکبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش درآمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و باآنها دوست شد.

آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود ؛ چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد.

حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آنها محبت کند؛ دوستانی که در هنگام سختی ها به یاریش بشتابند و هنگام خوشیها در کنارش باشند.

فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آنها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند.

پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آنها فخر بفروشد.

قصه ی ما به سر رسید  کلاغه به خونه اش نرسید.


بچه های عزیزم ، آیا می دانید :

« قرقاول پرنده ی بزرگی است که درآسیا زندگی می کند. نوع نر این پرنده ، طاووس نامیده می شود. طاووسها با گشودن پرهای بسیار بلند ، زیبا و رنگارنگ ( به رنگ آبی و سبز) ، جفتشان را به سوی خود، جذب می کنند. نقطه های بزرگ روی پر طاووس ، همچون ردیفی از چشمهای درشت به نظر می رسند. طاووس در برابر جفت خود پرهایش را می گشاید و بسیار پرغرور رفتار می کند.»

« در روم باستان و بعدها در اروپای قرون وسطی، قرقاول را برای مصرف غذایی پرورش می دادند. گفته می شود که امپراتور شارلمان، در یک ضیافت شام، هزاران قرقاول را بر سر میز غذا آماده کرد.»

قصه ی باز و کبوتر

خانم و آقای کبوتر پسر کوچولوی ناز قشنگی داشتند. پسر کوچولو با صدای قشنگش بغ بغو می کرد و آواز می خواند؛ برای همین اسمش را گذاشته بودند بغ بغو. خانم و آقای کبوتر به بغ بغو پرواز کردن یاد داده بودند و او همراه آنها از لانه بیرون می پرید و در آسمان آبی چرخ می زد و پرواز می کرد ؛ اما حاضر نبود با جوجه کبوترهای هم سن و سالش دوست شود.

پدرومادرش به او می گفتند:« بغ بغو جان برو با بچه ها بازی کن اگه توی لونه بمونی حوصله ات سر میره ها…» بغ بغو می گفت:« نه ، همه ی جوجه کبوترا ترسو هستند. تا چشمشون به یک پرنده ی بزرگ میفته در میرن توی لونه قایم می شن. من دلم می خواد با یک پرنده ی قوی دوست بشم ؛ مثلاً با یک باز شکاری که خیلی تند پرواز می کنه و از هیچکس هم نمی ترسه..» آنوقت مامان و باباش با ترس و لرز می گفتند:« ای وای! نکنه همچین کاری بکنی ها! بازها دشمن ماهستند.

اونها اگه ما را بگیرند، با چنگالهای برّنده شون ما را می کشند و بعد با منقارهای قویِّ خودشون ،تکه تکه مون می کنند و می خورنمون. آخه غذای اصلی بازها پرنده های درحال پرواز و جانورای کوچولوی روی زمینه.»

ولی گوش بغ بغو به این حرفها بدهکار نبود و پی فرصتی می گشت تا با یک بازشکاری دوست شود.

یک روز بعداز ظهر که با با و مامانش توی لانه خوابیده بودند، یواشکی از لانه بیرون پرید و به آسمان نگاه کرد.

هوا صاف و آفتابی بود ویک باز شکاری در حالی که خرگوشی را به منقار گرفته بود داشت به سوی لانه اش می رفت.

بغ بغو به دنبال او راه افتاد. باز به لانه اش رسید و خرگوش را تکه تکه کرد و به جوجه هایش غذا داد. بغ بغو نزدیک لانه نشست و به او نگاه کرد.

چشم باز به او افتاد.فریاد زد:«آهای جوجه کبوتر ، اینجا چی می خوای؟ مگه نمی دونی اگه دستم بهت برسه یه لقمه ی چپت می کنم؟» بغ بغو با ترس و لرز گفت:« سلام خانم باز شکاری، من از شما خیلی خوشم میاد. شما شجاع و نترس هستید و تمام حیوونا و پرنده ها از شمامی ترسند .

من اینجا اومدم تا با بچه های شما دوست بشم و باهاشون بازی کنم.البته اگه شما اجازه بدین..»

ناگهان فکری به خاطر باز رسید. با خودش گفت:« این کبوتر نادان  را الان نمی خورم. باید اجازه بدهم مدتی با جوجه هایم بازی کند، بعد به جوجه ها یاد می دهم تا او را شکار کنند و بخورند.» برای همین لبخندی زد و گفت:« به به! چه کبوتر زرنگی!ازتو خوشم اومده، واسه ی همین اجازه میدم هر روز بیایی و با بچه هام بازی کنی. حالا بیا یه کم جلوی لونه ی من چرخ بزن و پرواز کن تا بچه ها تو را ببینند.»

بغ بغو با خوشحالی جلوی لانه ی باز پرواز کرد. چندتا چرخ قشنگ زد و جوجه های باز به او خندیدند. بعد هم خداحافظی کرد و به لانه ی خودشان برگشت و به پدر و مادرش هم چیزی از این ماجرا نگفت. از آن روز به بعد وقتی بابا و مامانش خواب بودند، به دیدن باز و جوجه هایش می رفت و با جوجه ها بازی می کرد.

یک روز وقتی به لانه ی باز رسید، صدای گفتگوی او را با جوجه هایش شنید. باز می گفت:« بچه ها  شما دیگه بزرگ شدید و باید پرواز کردن را یاد بگیرید.امروز پرواز یادتون میدم. فردا وقتی بغ بغو اومد، باید بهش حمله کنید و شکارش کنید .

اون اولین طعمه ی شماست. بعدش باید همه ی پرنده های کوچیک در حال پرواز را شکار کنید و بخورید تا کاملاً قوی بشید. فهمیدید؟» و جوجه ها یک صدا جواب دادند:« بله ، فهمیدیم.» تن بغ بغو به لرزه افتاد و فهمید که با پای خودش در دام افتاده است.

آهسته برگشت و فرار کرد و به لانه پیش پدر و مادرش رفت.آنها وقتی تن لرزان بغ بغو را دیدند، شروع کردن به پرس و جو:« چی شده ؟ چرا می لرزی؟ از چی ترسیدی؟…» بغ بغو کمی که حالش جا آمد ، تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد.

وقتی پدر و مادرش ماجرا را شنیدند ، دهانشان از تعجب بازماند. مامانش گفت:« بچه جون چطوری جرأت کردی بری سراغ باز؟ باز دشمن کبوتره، تو نترسیدی خوراک باز بشی؟ » و باباش داد زد:« آخه بچه چرا تو اینقدر بیفکری؟ چرا بی اجازه ی من و مادرت به سراغ باز شکاری رفتی؟ شانس آوردی که هنوز زنده ای .

اگه باز نمی خواست از تو به عنوان طعمه استفاده کنه، حالا تو شکمش بودی.» و مامانش گفت:« آره از قدیم گفته اند: کبوتر با کبوتر باز با باز ، کند همجنس با همجنس پرواز. همه باید در انتخاب دوست دقت کنند.دوست خوب نعمته. وای به حال کسی که دوست و دشمن خودش را نشناسه.»

خلاصه، مامان و بابا کبوتر ،کلّی  بغ بغو را نصیحت کردند . بغ بغو هم قول داد که ازآن به بعد هر کاری را با مشورت پدر و مادرش انجام بدهد و بدون فکر و با عجله دست به کاری نزند.

قصه تولد کرّه الاغ کوچولو

ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتکشی بودند که یک مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یکی از الاغها خاکستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر کار می کردند و بار می بردند و گاهی هم  به آنها سواری می دادند.

توی مزرعه یک گاو شیرده هم بود که گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یک مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز برای آنها تخم می گذاشتند.

زندگی توی مزرعه آرام و یکنواخت بود. حیوانها هر روز از خواب بیدار می شدند،گاو علف می خورد و ننه گلاب شیرش را می دوشید.گوساله این طرف و آن طرف می دوید و بازیگوشی می کرد. مرغها و خروسها دانه می خوردند و قوقولی و قدقدا می کردند.الاغها بار می بردند و سواری می دادند.

ننه گلاب و باباحیدر هم توی مزرعه گندم می کاشتند و زمین را آبیاری می کردند تا گندمها رشد کنند و از یک خوشه ده ها دانه ی گندم سبز شود. بعد هم باکمک چندتا کارگر، گندمها را درو می کردند و به آسیاب می بردند تا آرد کنند.

یک شب که خال خالی و چشم سیاه و خاکستری و گوش بلند توی طویله دور هم نشسته بودند، خال خالی خمیازه ی بلندی کشید و گفت:« ما….ما…چقدر حوصله ام از این زندگی سر رفته! کاش یک اتفاق جالب

می افتاد!»

گوش بلند سرش را تکان داد و عرعری کرد و گفت:« آره ، من هم مثل تو حوصله ام سر رفته و منتظر یک اتفاق جالب هستم.»

خاکستری خندید و گفت:« عر…عر..عر.. به زودی اتفاق جالبی میفته و یک کرّه الاغ کوچولوبه جمع ما اضافه میشه!»

چشم سیاه موموکنان پرسید:« کی؟ کی کرّه الاغ به جمع ما اضافه میشه؟»

خاکستری گفت:« من به زودی یک بچه  به دنیا میارم که می تونه همه مون را سرگرم کنه، اما باید کمی صبرکنید.»

همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و از آن روز به بعد لحظه شماری می کردند تا کرّه الاغ  به دنیا بیاید. سرانجام روزی انتظار به  سر رسید و خاکستری کرّه الاغ کوچولوی بامزه ای به دنیا آورد.

کرّه ی کوچولو خیلی زود شروع  به شیطنت و بازیگوشی  کرد. گوشها و دمش را تکان می داد وعرعر می کرد وشیرمی خورد. چشم سیاه مرتب دور و برش می گشت  و مومو می کرد و می خواست با کرّه الاغ  شیطان که اصلاً نمی توانست یک جا بند شود ، بازی کند. آنها دنبال هم می دویدند و شادی می کردند.

شب که همه توی طویله دور هم جمع شدند، خال خالی مقداری علف تازه آورد و جلوی آنها گذاشت وگفت:« به افتخار تولد کرّه الاغ کوچولو می خواهیم جشن بگیریم.» بعد رو به خاکستری کرد و گفت:« خانم خاکستری، تولد کرّه ات مبارک، بذار براش یه آواز بخونم.» و اینطور خواند:

کرّه الاغ کوچولو

تولدت مبارک

شیطون  و بامزه ای

تولدت مبارک

کرّه خری ماشالا

 الاغ میشی  ایشالا

چشم  سیاه و گوش بلند و خاکستری هم با او  دم گرفتند:

کرّه خری….ماشالا

الاغ میشی ….ایشالا

ننه گلاب و باباحیدر صدای بلند حیوانات را شنیدند، به طویله آمدند و حیوانات را دیدند که دور هم نشسته اند . فهمیدند که آنها جشن گرفته اند. کمی ایستادند و به آوازشان گوش دادند و برایشان دست زدند وبعد رفتند.

از آن روز به بعد کرّه الاغ کوچولو در کنار خاکستری و گوش بلند به باباحیدر و ننه گلاب کمک می کرد و با شیطنتها و شیرین کاریهایش باعث شادی دیگران می شد. چشم سیاه هم از اینکه یک همبازی پیدا کرده بود، خوشحال بودو گاهی با کرّه الاغ کوچولو آواز می خواند و صدای ما..ما.. و عرعر آنها درتمام مزرعه به گوش می رسید.

پیشنهاد ما:

داستان کودکانه شیرین | ۱۳ داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان

داستان عاشقانه | ۲۰ داستان کوتاه و طولانی با محتوای عاشقانه

داستان کوتاه زیبا | ۲۰ داستان کوتاه خواندنی و مفهومی زیبا

داستان آموزنده | ۱۴ داستان کوتاه و بلند با موضوعات مختلف


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.