مجموعه داستان کوتاه مذهبی تکان دهنده و پندآموز

در این نوشته از دلبرانه می خواهیم ۹ داستان کوتاه مذهبی را خدمت شما کاربران محترم ارائه نماییم.

چنانچه به دنبال داستان های کوتاه مذهبی برای مطالعه هستید تا انتها ما را همراهی کنید.

در ادامه تعدادی داستان کوتاه مذهبی پندآموز و تاثیر گذار برای شما آماده و جمع آوری کرده ایم.

داستان کوتاه مذهبی

داستان همنشین حضرت داوود علیه السلام

روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»

روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.

پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:

«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»

یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.

حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»

پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»

سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.

وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:

«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»

پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.

حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.

داستان راستگویی برای ترس و دروغگویی به خاطر خدا

در فرهنگ غنی اسلام، اخلاق، حرف اول را می زند، به طوری که حتی قوانین می بایست به یک معنا اخلاقی باشد تا هم قابلیت پذیرش و اجرا داشته باشد و هم بتواند تاثیرات خود را در اجتماع بگذارد.این بیت مشهور می گوید: صد بار بدی کردی و دیدی ضررش را/ نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی.

در همین سیاق می توان به کسانی که زندگی خود را بر اساس دروغ و وعده های پوچ و دروغ گذاشته اند، گفت: صد بار دروغ گفتی و دیدی ثمرش را. راستی چه بدی داشت که یک بار نگفتی. فقط باید برای رضایت او عمل کرد.

گویند در مجلس معاویه، یکی از بزرگان خاموش بود و هیچ نمی گفت. معاویه گفت: چرا سخن نمی گویی؟ گفت: چه گویم؛ اگر راست گویم، از تو بترسم و اگر دروغ گویم، از خدا. پس در این مقام، سکوت سزاوارتر است.

داستان فداکاری اسب سیدالشهدا(ع)

چون حضرت به زمین افتاد، اسب آن جناب ازمولای خود حمایت می کرد ، بر سواران می پرید و آنها را اززین به زمین می کشید ، و با لگد می مالید و می کشت تا آنکه چهل نفر راکشت ، آنگاه خود را به خون امام حسین (ع) آغشته نمود، بلند شیهه می کشید و دستها به زمین می کوفت، وبه طرف خیمه ها می رفت.

درروایت امام صادق (ع) چنین آمده است … ( واسب امام حسین (ع) یال و کاکل خود را بخون او آغشته کرد ، وشیهه کنان به سوی خیمه هامی –دوید.

چون دختران پیغمبر صدای شیهه اسب را شنیدند ازخیمه ها بیرون دویدند ، واسب را بی صاحب دیدند ، دانستند که حسین (ع) کشته شده، امّ کلثوم دست برسرنهاد و ندبه می کرد و می گفت: وا مُحَمَّداهُ،

این حسین است که دربیابان افتاده و عمّامه و ردایش به غارت رفته…

علامه مجلسی رحمه الله نقل می کند:

اسب حسین (ع) ازدست لشکر گریخت ( چون عمرسعد ملعون گفته بود او رابگیرید و نزد من بیاورید ) و کاکل بخون حضرت آغشته کرد و به سوی خیمه زنان دوید وشیهه می کشید ، ونزد خیمه ها سربه زمین نهاد تا جان داد .

داستان کافر و همسایه مومن

علی بن یقطین گفت : امام کاظم علیه السلام بمن فرمود :

در بنی اسرائیل مردم مومنی بود که همسایه کافری داشت و این کافر همیشه به مومن مهربانی و مدارا و خوبی می کرد .

چون آن کافر مرد ، خداوند برایش خانه از خاک مخصوص در آتش برزخ قرار داد که او را از آتش جهنم برزخ حفظ کند ، و خداوند روزی به او می رساند .

به کافر در برزخ گفته شده : این جایگاه اثر خوبیها و مهربانی که به فلان همسایه مومن کردی ، خدا بتو بخشیده است که نمی سوزی.

داستان روزی که حضرت آدم(ع)برای امام حسین (ع)گریست

هنگام سیر حضرت آدم (ع) در زمین ٬ گذر آن حضرت به زمین کربلا افتاد . ناگهان نا خود آگاه سینه اش به تنگ آمد و غمناک شد چون به قتلگاه امام حسین (ع) رسید پایش لغزید و خون از پایش جاری گردید.

پس سرش را بسوی آسمان بلند کرد و خدمت خداوند متعال عرض کرد : پروردگارا ! آیا من مرتکب گناه دیگری شده ام که اینک مرا به کیفر می رسانی ؟

خداوند فرمود :  ای آدم ! گناهی تازه ای نکرده ای بلکه در این سرزمین فرزند تو حسین (ع) به ظلم و ستم کشته می شود و خون تو نیز به خاطر همدردی و موافقت با او به زمین ریخته شد .

حضرت آدم (ع) فرمود : « قاتل او کیست ؟ » خداوند فرمود :  قاتلش ٬ یزید که مورد لعن اهل آسمانها و زمین است می باشد.

در این هنگام حضرت آدم (ع) به حضرت جبرئیل گفت :  حالا چه کار بکنم ؟

جبرئیل گفت : « بر یزید لعنت بفرست . » پس حضرت آدم (ع) چهار مرتبه بر یزید لعنت فرستاد .

گناه حضرت آدم (ع) ترک اولی بوده است .

داستان خالص کردن عمل،فقط بخاطر خدا

نقل است که: مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.

نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت. اطرافیان پرسیدند: آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟

آقا جواب داد: خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است!

چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم

تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای  رضای خدا به عیادت بیمار بیایم

چگونه نیتمان را خالص کنیم؟

معمولا دوستان پی نتیجه اعمالند؛ مثلا می پرسند این کار را بکنیم ثوابش چیست و…

اگر انسان پی اینها نباشد یعنی:

به دنبال نتیجه و اینکه  عملش چه بلایی را دفع میکند و چه سود و ثوابی می رساند نباشد و هدفش فقط بخاطر رضای خدا باشد آن وقت عملش خالص میشود.

داستان سعادت ابدى‏

در زمان رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله در شهر مدینه، شخصى بود بسیار ظاهر الصلاح، به طورى که کسى در حق او در هیچ موردى، گمان سوء و ظن خلاف نداشت.

شاید بسیارى از مردم در برخورد با او از وى طلب دعا مى‌کردند، ولى او بدون توجه به ظاهر آراسته خویش، در بعضى از شب‌ها به خانه مردم مدینه، دستبرد مى‌زد!!

شبى براى دزدى از دیوار خانه‌اى بالا رفت، اثاث زیادى در آن خانه بود و در میان خانه به غیر از یک زن جوان تنها کسى نبود، عجیب خوشحال شد که امشب علاوه بر به چنگ آوردن مال فراوان، در رختخواب عیش و عشرت هم شرکت خواهم کرد.

همان طور که در دل تاریکى بر سر دیوار، منظره فریبنده اثاث خانه و چهره دلرباى زن را مى‌نگریست، به فکر فرو رفت: دزدى تا کى، ننگ تا چه مدت، براى چه باید زحمات انبیا و اولیا را از یاد برد، عاقبت این همه گناه و فساد چه خواهد شد، مگر براى من مرگ و برزخ و قیامت و محاکمات الهیه نیست، در پیشگاه حق و در دادگاه عدل، جواب این‌ همه ظلم و جنایت را چگونه باید داد؟!!

آرى، با ادامه این اعمال به روزى خواهم رسید که براى من راه گریز و فرار از چنگال عدالت نخواهد بود، آن روز پس از اتمام حجت حق، مبتلا به غضب خداوندى مى‌شوم و از پس آن به زندان آتش خواهم افتاد و در آن صورت انتقام آلودگى‌هایم را پس خواهم داد!!

پس از اندکى تأمل و فکر، از دزدى و تجاوز به آن زن، سخت پشیمان شد و با دست تهى به خانه بازگشت.

به وقت صبح خود را به لباس آراستگان و صلحا آراست و به مسجد به محضر مقدس رسول اکرم صلى الله علیه و آله آمد و در حضور آن جناب نشست!

ناگهان دید، زن صاحب خانه‌اى که شب گذشته براى دزدى اثاث آن، در نظر گرفته بود به محضر رسول اکرم صلى الله علیه و آله آمد، عرضه داشت: اى رسول خدا! زن بى‌شوهرى هستم همراه با ثروتى زیاد، پس از چند ازدواج دیگر قصد شوهر کردن نداشتم، اما دیشب به نظرم رسید که دزدى به خانه‌ام راه پیدا کرده، گر چه چیزى نبرده، ولى مرا وحشت زده کرده، از این پس مى‌ترسم در تنهایى ادامه زندگى دهم، اگر صلاح مى‌دانید براى من همسرى انتخاب کنید.

حضرت اشاره به آن مرد- یعنى به دزد شب گذشته- کردند و فرمودند: اگر میل دارى، تو را به آن شخص تزویج کنم، زن به چهره مرد خیره شد، او را پسندید و نسبت به او اظهار میل و رغبت کرد.

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله عقد آن زن را براى آن مرد بست، سپس هر دو به منزل آمدند، دزد در کمال نشاط و شادى داستان خود را براى آن زن تعریف کرد و به او گفت: اگر شب گذشته ثروتت را مى‌بردم و دامن عفتت را آلوده مى‌کردم، علاوه بر این که یک شب بیشتر در کنار تو نبودم، آتش غضب همیشگى حق را، براى خود برمى‌افروختم، ولى در عاقبت کار فکر کردم و بر هجوم هواى نفس صبر و استقامت ورزیدم و در نتیجه براى همیشه به ثروت حلال و زوجه صالحه و عاقبت خوش و سعادت ابد رسیدم!

داستان امام صادق (علیه السلام) و روزهای بد معیشتی مردم

امام صادق سلام‌الله علیه که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است.

فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه می‌کند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده می‌کردند.

فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات می‌کنم.

شیوه ی زندگی ائمه ی اطهار ما اینگونه بوده و هست که ما افتخار میکنیم به این که شیعه ی اثنی عشری هستیم.

داستان دزدی که با یاد خدا عاقبت بخیر

در زمان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) ، در شهر مدینه مردى بود با چهره اى آراسته و ظاهرى پاک و پاکیزه ، آنچنان که گویى در میان اهل ایمان انسانى نخبه و برجسته است .

او در بعضى از شب‌ها به دور از چشم مردمان به دزدى مى رفت و به خانه هاى اهل مدینه دستبرد مى زد .
شبى براى دزدى از دیوار خانه اى بالا رفت ، دید اثاث زیادى در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسى در آن خانه نیست !
پیش خود گفت : مرا امشب دو خوشحالى است ، یکى بردن این همه اثاث قیمتى ، یکى هم درآویختن با این زن !

در این حال و هوا بود که ناگهان برقى غیبى به دل او زد ، آن برق راه فکرش را روشن ساخت ، بدین گونه در اندیشه فرو رفت ، مگر من بعد از این همه گناه و معصیت و خلاف و خطا به کام مرگ دچار نمى شوم ، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مواخذه نمى کند ، آیا در آن روز مرا از حکومت و عذاب و عقاب حق راه گریزى هست ؟

آن روز پس از اتمام حجّت باید دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم براى ابد بسوزم . پس از اندیشه و تامل به سختى پشیمان شد و با دست خالى به خانه خود برگشت .

چون آفتاب صبح دمید ، با همان قیافه ظاهر الصلاحى و چهره غلط انداز و لباس نیکان و صالحان به محضر پیامبر (صلى الله علیه وآله)آمد و در حضور آن حضرت نشست، ناگهان مشاهده کرد صاحب خانه شب گذشته ، یعنى آن زن جوان به محضر پیامبر شرفیاب شد و عرضه داشت: زنى بدون شوهر هستم ، ثروت زیادى در اختیار من است ، قصد داشتم شوهر نکنم ، شب گذشته به نظرم آمد دزدى به خانه ام آمده ، اگرچه چیزى نبرده ولى مرا در وحشت و ترس انداخته ، جرات اینکه به تنهایى در آن خانه زندگى کنم برایم نمانده ، اگر صلاح مى دانید شوهرى براى من انتخاب کنید .

حضرت به آن دزد اشاره کردند ، آنگاه به زن فرمودند که اگر میل دارى تو را هم اکنون به عقد او درآورم ، عرضه داشت : از جانب من مانعى نیست . حضرت آن زن را براى آن شخص عقد بست ، با هم به خانه رفتند، داستان خود را براى زن گفت که آن دزد من بودم که اگر دست به دزدى زده بودم و با تو چند لحظه بسر مى بردم، هم مرتکب گناه مالى شده بودم و هم آلوده به معصیت شهوانى و بدون شک بیش از یک شب به وصال تو نمى رسیدم آن هم از طریق حرام ، ولى چون به یاد خدا و قیامت فتادم و نسبت به گناه صبر کردم و دست به جانب محرمات الهیه نبردم ، خداوند چنین مقدر فرمود که امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگى خوشى داشته باشم.


ممکن است شما دوست داشته باشید
1 نظر
  1. mohammadbeladi1365@gmail.com می گوید

    عالی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.