داستان آلیس در سرزمین عجایب زیبا و سرگرم کننده برای کودکان

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم یک داستان معروف با عنوان آلیس در سرزمین عجایب مخصوص کودکان را برای شما درج نماییم.

این داستان از داستان های معروف و دلنشین است که ممکن است برای کودکان شیرین و سرگرم کننده باشد.

لذا داستان متنی آن را برای مطالعه و خواندن برای کودکان برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد …. با ما همراه باشید ….

داستان آلیس در سرزمین عجایب زیبا و سرگرم کننده برای کودکان

داستان آلیس در سرزمین عجایب

یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا  روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس  به او گوش  نمی کرد  و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند  . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید  را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم  شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش  می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد .

آلیس که حس کنجکاویش تحریک شده بود .، دنبال  خرگوش  با فشار و زحمت  وارد سوراخت تنگ شد  و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حرکت کرد . ناگهان آلیس احساس کرد که از جای بلندی افتاده است  و با سرعت رو به پائین سقوط می کند . هر لحظه پائین و پائین تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادی شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضای تونل شناور بود  و به آهستگی و بی وزنی  در طول تونل  به جلوی  حرکت می کرد بر روی  دیوارهای تونل ، تابلوهای عجیب و غریبی دیده می شد  اثاثیه و مبلمان داخل آن هم خیلی عجیب بودند  بالاخره آلیس  به انتهای تونل رسید خرگوش سفید در انتهای یک راهروی خیلی بلند که در گوشه  تونل قرار داشت دوباره ناپدید شد ، آلیس فریاد  زد « صبر کن !» و دنبال او دوید . در انتهای راهروی بلند و باریک یک در بسیار کوچولو قرار داشت . آلیس دستگیره را تکان داد ، صدایی گفت : هی ! این صدا  از دستگیره در بود . آلیس گفت :« من می خواهم  دنبال  خرگوش سفید بروم ، خواهش می کنم بگذارید داخل شوم » دستگیره پاسخ داد « متأسفم تو خیلی بزرگی ، کمی از محتویات داخل ان بطری بخور .»

آلیس به اطراف نگاهی انداخت  و یک بطری پیدا کرد که روی ان نوشته شده بود  « مرا بنوش » آلیس اول چند قطره از آن را امتحان  کرد و بعد تا قطره اخر ان نوشید . در همان لحظه آلیس  شروع  به کوچک شدن  کرد . او به قدری کوچک شد که از ان در کوچولو به راحتی می توانست عبور کند .ان سوی در آلیس در ابتدای یک جنگل بزرگ بود  ناگهان دوباره خرگوش سفید را از دور لابه لای درختان دید  و شروع به دویدن به دنبال او کرد . اما هنوز چندی نگذشته بود که دو مرد چاق و کوتوله که کاملاً شبیه به هم بودند راه  را  سد کردند . نام های انان « مثل » و « مانند » بود . آلیس گفت : اسم من هم آلیس است .  من می خواهم بدانم که خرگوش سفید از کدام طرف رفته !؟دو مرد کوتوله همزمان با هم شروع به صحبت کردند . آلیس نمی توانست بفهمد  که انها چه می گویند .  بنابراین تصمیم گرفت که جهت دیگری  را برای ادامه مسیرش انتخاب کند .

آلیس خیلی  زود  به خانه ی کوچکی رسید  همان طور که به طرف خانه می رفت  خرگوش سفید  را دید که از در ورودی خانه بیرون پرید  او لباس جدیدی به تن داشت که یک بلوز  با یقه ای چین دار بود . خرگوش دوباره فریاد زد « خدای من دیرم شده ! دیرم شده ! » سپس رو کرد به الیس و گفت : « برو دستکش های من را بیاور ! » آلیس از این  که خرگوش   با او صحبت کرده بود  خیلی هیجان زده شد و  فورا داخل خانه ی کوچک رفت .آلیس همه جا را دنبال دستکش گشت ولی به جای ان یک شیشه حاوی چند بسکویت پیدا کرد ، بسکویت ها به نظر خوردنی و خوشمزه می آمدند بنابراین بی درنگ یکی از انها را برداشت و خورد … ناگهان شروع کرد  به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگتر و خیلی زود از حجم خانه بزرگتر شد ،  دستهایش از پنجره ها و پاهایش از در بیرون زدند .آلیس با خود گفت : ممکن است اگر چیز دیگری پیدا کنم و بخورم  دوباره کوچک  بشوم . او دستهایش را تا انجا که می توانست دراز کرد و از توی  باغ  روبروی خانه یک هویج کند و وقتی  آن را خورد ، دوباره شروع کرد به کوچک شدن آلیس خیلی زود دوباره به قدری کوچک شد که  می توانست از در ورودی خانه عبور کند .

خرگوش از اینکه می دید ان هیولا ناپدید شده است خیلی  خوشحال بود  و دوباره شروع به دویدن  به سمت پائین باغ کرد .آلیس هم شروع به دویدن دنبال خرگوش کرد  . اما حالا چون خیلی کوچک شده بود علف ها به نظرش جنگل عظیمی می آمدند . که ناگهان  با شنیدن صدایی خواب آلود  درجا میخکوب  شد . ان صدای عجیب پرسید « الیس حالت چطور است ؟! » آلیس وقتی خوب نگاه کرد ، کرمی را دید که زیر سایه یک قارچ لم داده بود .آلیس پاسخ داد من آلیس  هستم و آرزو  دارم که بلندتر شوم … کرم درخت ناگهان تبدیل به یک پروانه  زیبا شد و گفت : من می توانم  کمکت کنم و به یک قارچ  اشاره کرد و ادامه داد :«یک طرف از این قارچ تو را بلندتر و طرف دیگر تو را کوتاه تر می کند »  و بعد هم پروانه  زیبا بال زده رفت . آلیس نزدیک قارچ رفت و با دقتی  به ان نگاه کرد .

او سعی کرد که تصمیم بگیرد کدام طرف ان ممکن است او را بلندتر کند . اما نتوانست بالاخره  او یک تکه از هر دو طرف قارچ کند  و یکی  از تکه های کنده شده  را خورد خوشبختانه  آلیس قطعه درست را انتخاب کرده بود و خیلی زود به قد طبیعی خودش بازگشت . او قطعه دیگر قارچ را در جیبش  انداخت و در اطراف مشغول قدم زدن  شد که صدای اوازی به گوشش رسید . به  سمت  صدا برگشت . او یک لب خندان که دندانهایش نمایان بود  و یک جفت  چشم را دید آلیس دقیق تر نگاه کرد یک گربه عجیب با خطهای ارغوانی  در برابرش ظاهر شد . آلیس گفت : « من دنبال خرگوش سفید هستم . از کدام راه باید بروم ؟ » گربه ی عجیب گفت : من گربه ی چشایر هستم ، اگر من دنبال خرگوش سفید می گشتم ، از « مدهتر » و « مارچ هر » می پرسیدم  از کدام طرف ؟ و به سوی جاده ای در جنگل  اشاره کرد و سپس گربه ی عجیب ناپدید شد . بنابراین  آلیس ان جاده را دنبال کرد و خیلی زود صدای آواز مدهتر و مارچ هر را شنید . انها  مشغول نوشیدن چای سر یک میز بسیار بزرگ و مجلل بودند .

مدهتر گفت :« ما یک میهمانی غیر تولد داریم ، چون ما فقط یک روز در سال مهمانی تولد داریم ، بنابراین ۳۶۴ روز دیگر  را مهمانی غیر  تولد می گیریم » مارچ هر از آلیس پرسید از کجا امده است  و آلیس شروع کرد  به توضیح دادن :« همه چیز از ان جا شروع شد که من و گربه ام دینا روی شاخه ی درخت نشسته بودیم و …» ناگهان  صدای جیغی بلند شد :« وای گربه ؟! »  و بعد یک موش کوچولو از داخل فنجان چای بیرون پرید و دور میز شروع  به دویدن کرد . مدهتر  صدا زد : « بگیریدش ! » در همین موقع خرگوش سفید دوباره ظاهر شد  و باز هم گفت : وقت نیست ! دیرم شده!» و دوباره کمی دورتر ناپدید شد . آلیس فریاد زد « صبر کن » و از پشت میز بلند شد و به دنبال  او دوید .آلیس دیگر از پیمودن راههای عجیب غریب  در این سرزمین عجایب خسته شده بود و با خودش گفت : دیگر بهتر است  به خانه برگردم اما ناگهان گربه دچشایر ظاهر شد و  گفت : « تو نمی توانی بدون این که ملکه را ملاقات کنی  به خانه برگردی ! » بعد از گفتن این حرف  یک در  از میان درخت نزدیک آنها باز شد . آلیس به طرف ان رفت و از ان عبور کرد و ناگهان  خودش را در باغ یک قصر بزرگ دید .

او از دیدن دو کارت بازی که گلهای رز سفید را با رنگ قرمز نقاشی  می کردند ، متعجب مانده بود .کارت ها توضیح دادند که ملکه  ی آس دل ، رزهای قرمز سفارش داده است وآنها  رزهای سفید را قرمز می کنند  به این امید که متوجه نشود  و اگر  درست همان موقع در بزرگ قصر باز شد و خرگوش سفید رژه کنان بیرون امد و اعلام کرد : « ملکه دلها و پادشاه » ملکه به سوی  بوته گل رز قدم  برداشت و با لحنی جدی پرسید :«چه کسی رزهای  من را قرمز کرده است ؟  سرش را بزنید ! » و بعد متوجه آلیس شد آلیسس در حالی که از ترسس می لرزید گفت : من دنبال راه برگشت  به خانه هستم .» ملکه فریاد زد « راه خانه ی تو ؟ تمام راه های این جا متعلق به من است ! سرش  را بزنید » ولی ملکه سریعاً تغییر عقیده داد و از آلیس پرسید : « ببینم تو کریکت بازی می کنی ؟ » الیس پاسخ داد : « بله قربان » و بعد ملکه دستور داد خوب بیا  بازی را شروع کنیم .

آلیس هرگز چنین بازی کریکت عجیبی ندید بود . توپ های بازی جوجه تیغی و راکت بازی هم فلامینگو ها بودند  درست موقعی که ملکه  می خواست  فلامینگوی خودش جوجه تیغی را پرتاب کند . گربه ی چشایر ظاهر شد و فلامینگوی ملکه وحشت کرد . در این اوضاع در هم بر هم ملکه تعادلش را  از دست  داد و افتاد. او شدیداً  از کوره در رفت و رو به آلیس کرد و نعره زد سرش را بزنید پادشاه گفت : ملکه اجازه  بدهید اول او را دادگاهی کنیم ؟! ملکه نفس عمیقی کشید و گفت : « بسیار خوب » سپس همه به دادگاه رفتند و آلیس  هم مجبور شد که به دادگاه بیاید . ملکه در جایگاه قاضی نشست . خرگوش گفت : عالیجناب ، زندانی متهم به تقلب در بازی کریکت است » ملکه داد کشید : هیچ اهمیت ندارد ! او مجرم است ، سرش را بزنید ! در این لحظه شاه پرسید : ممکنه اجازه بدهید چند تا  شاهد به جایگاه دعوت کنیم ؟ ملکه سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت : « بسیار  خوب ! اما دادگاه رسمی  است و ادامه داد .»

اولین شاهد ، مارچ هر بود بعد از و موش کوچولو و به دنبال او  مدهتر امدند . در همان لحظه گربه ی چشایر هم ظاهر شد آلیس گفت : قربان نگاه کنید گربه ی جادویی!همان موقع موش کوچولو از فنجانش  بیرون  پرید ! او دور اتاق دادگاه می دوید و همه حضار هم  جیغ کشیدند و به دنبال او دویدند ناگهان آلیس به یاد  قطعه  ی باقی مانده از ان قارچ  در جیبش افتاد و یک تکه از یکی از قسمتهای ان را خورد . او ناگهان دوباره شروع به بزرگ شدن کرد ، بزرگ و بزرگتر ،  طوری که همه حاضرین وحشت زده شده بودند . ملکه فریاد زد «سرش را …» اما قبل از اینکه بتواند جمله اش  را تمام کند آلیس گفت : من از شما  نمی ترسم ، شما فقط یک ملکه ی پیر بداخلاق هستید ! چیزی از گفته آلیس نگذشته بود که دوباره احساس کرد دارد کوچک می شود ملکه با حالت پیروزمندانه ای پرسید : « خوب حالا بگو ببینم ، توچه گفتی ، عزیزم ؟»  آلیس  که چاره ای دیگری  نداشت پا به فرار گذاشت و به سرعت از دادگاه گریخت .

اما خیلی زود راهش را در پرچین های پر پیچ و خم گم کرد . او هنوز نمی توانست صدای ملکه را بشنود ولی به به نظر میرسید که صدای ملکه از مسافت خیلی دوری مثل یک رویا  به گوشش می رسد . ناگهان آلیس شنید  یکی او را صدا می کند « آلیس ، آلیس  لطفاً بیدار شو !»ان صدا متعلق به خواهرش بود :« آلیس تو خیلی خوابیدی، هیچ چیز از درس تاریخ به یادت مانده ؟» آلیس  چشمانش را مالید دینا  زیر دامن آلیس  خود  را پیچ تابی داد و دوباره خواب رفت . آلیس گفت : « نمی دانی چه اوقات پر هیجانی داشتم ! یک خرگوش  سفید ان جا بود من دنبال او رفتم و …»خواهر آلیس گفت : «خوب دیگر بهش فکر نکن ، حال  باید به خانه بر گردیم که وقت خوردن چای و عصرانه است . آلیس بچه گربه اش را برداشت و گفت دینا ممکن است که بعد از آن همه ماجرا ،  من در دنیای حقیقی باشم ؟!

بیشتربخوانید

داستان کودکانه شیرین

داستان کودکانه

داستان عاشقانه

داستان کوتاه زیبا

داستان آموزنده


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.