اشعار فریدون مشیری | مجموعه گلچین بهترین شعر های فریدون مشیری
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعدادی از اشعار فریدون مشیری زیبا و شنیدنی را برای شما درج نماییم
با توجه به اینکه شعر های این شاعر ایرانی علاقه مندان بسیاری دارد و بسیاری از خواندن آن لذت میبرند
ما در این مطلب مجموعه کاملی از گلچین زیبا ترین اشعار فریدون مشیری را برای شما جمع آوری کرده ایم
شما میتوانید ضمن مطالعه اشعار از آنها در شبکه های اجتماعی نیز استفاده نمایید
امیدواریم که مرود توجه شما عزیزان قرار گیرد
در ادامه با ما همراه باشید
اشعار فریدون مشیری | مجموعه گلچین بهترین شعر های فریدون مشیری
آشنایی مختصر با فریدون مشیری
فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران خیابان ایران (خیابان عین الدوله) به دنیا آمد
مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد
اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید
مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و در پی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت
و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه در رادیو ایران در آن سالها داشت
او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار ماندهاست
مشیری سالها از بیماری رنج میبرد و در بامداد روز جمعه ۳ آبانماه ۱۳۷۹ خورشیدی در ۷۴ سالگی در تهران درگذشت
آرامگاه او در بهشت زهرا، قطعهٔ ۸۸ (قطعهٔ هنرمندان)، ردیف ۱۶۴، شمارهٔ ۱۰ می باشد
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست
ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهیها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخت پاره بر موج
رها!
رها !
رها من!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گفتی و باور کردی
کاش، یک روز، به اندازه هیچ
غم بیهوده نمیخوردی
کاش، یک لحظه، به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر میبردی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی
در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود گر چه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شدو این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت از آزادی پاکی و مروت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمپه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی برادر
اشک از چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را به پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
انچه این نامردان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بیدردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد
آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، بارانخورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من، گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست
ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهی ها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تکدرختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها روشنی
میگریزد جانب آفاق دور
در افق، بر لاله سرخ شفق
میچکد از ابرها باران نور
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در
شهر میخوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرمنرمک باده مهتاب را
ماه میریزد دورن جام شب
نیمه شب ابری به پنهای سپهر
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه
در دل تاریک این شبهای سرد
ای امید ناامیدیهای من
برق چشمان تو همچون آفتاب
میدرخشد بر رخ فردای من
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا میجویی
سبزهها را دریاب با درختان بنشین
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره
آن را بسپارمش به باد…
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم ، جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریخته ای ، پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته رویِ من ، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستیِ ما ای شراب عشق ، بجوش !
به بزم سادۀ ما ، ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ، ای چشمِ سرنوشت بخواب
مگر نه خاک رهِ این خرابه باید شد ؟
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جان جان با من است
چو میتابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است !
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بیکران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار،
شکر خنده آن دهان با من است
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را،
در آتش سبز !
نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !
اهتزاز ابدیت را می بینم !!
بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !
کاش می گفتی چیست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران
مثل مروارید باش
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشه ای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه تست
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
در پشت چارچرخه فرسوده ای / کسی
خطی نوشته بود:
“من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!”…گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
“نگرد! نیست”
سزاوار مرد نیست…
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!…
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند…
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
“خانه دوست کجاست؟ “
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
و گر سنگ بودم , به هر جا که بودی
سر رهگذار تو , جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بودی , به هر جا که بودم
مرا می شکستی , مرا می شکستی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گاهی میانِ خلوتِ جمع
یا در انزوای خویش
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!
وز شوقِ این محال
که دستم به دستِ توست
من جای راه رفتن
پرواز میکنم …!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
شنیدم مصرعی شیوا , که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم های دگر را کرد از این خانه بیرونش
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده امسیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده امچال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده امشب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده اماین همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
بسی گفتند دل از عشق برگیر …
که نیرنگ است و افسون است و جادوست…
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم …
که او زهر است اما نوشداروست ..
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن
درد دارد
می زند من را زمین
می زند بی تو مرا
این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است
صعب العلاج یعنی همین
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل “بامدادی” که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
” بامداد” رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه “بامداد “و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
“من درد مشترکم “مرا فریاد کن
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
سیه چشمی، به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر، ولی من
بجز او، عالمی را بردم از یاد
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هوا هوای بهار است وباده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش وآب
فرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین در یاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد ؟
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما ، من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده ی بی بازگشت را
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا ؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ز تحسینم خدا را لب فروبند
نه شعر ست این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش میدار
که در
گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد از این شعری نگویند
کسی هم پیش ازین شعری نگفته است
مرا دیوانه میخوانی دریغا
ولی من بر سر گفتار خویشم
فریب است این سخن سازی فریب است
که من خود شرمسار کار خویشم
مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر
دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این چه عشق است این چه شعر است
که جاان احساس کرد اما زبان گفت
چه حال است این که در شعری توان خواند
چه درد است این که در بیتی توان گفت
اگر احساس من گنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمی ماند
گر الهام می
جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند
شبی همراه این اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود
نه چون من های و هوی شاعری داشت
ولی شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند یک حافظ غزل داشت
به هر گفتار یک سعدی سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او خدای
شعر من بود
ز تحسینم خدا را لب فرو بند
شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من نمی دانم
و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
چیزی از معجزه آن سو تر
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند در یک لبخند
!چه شگفتی هایی پنهان است
من بر آنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا
سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانه است
!و همین درد مرا سخت می آزارد
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بودعشقِ تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بودآن بختِ گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بوددستِ من و آغوشِ تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بودبالله که جز یادِ تو گر هیچکسم هست
حاشا که بجز عشقِ تو گر هیچکسم بودسیمای مسیحائی اندوهِ تو ای عشق
در غربتِ این مهلکه فریاد رَسَم بودلب بسته و پَر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم بخدا گر هوسم بود بَسَم بود
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
معنای زنده بودن من، با تو بودن است
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی است
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم میکنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه
همیشه گرمم همواره روشنم، با عشق
همین نه جان به ره دوست میفشانم شاد
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق
به دست بستهام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد میزنم: با عشق
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دست
من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی…
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ای عشق، پناهگاه پنداشتمت
ای چاهِ نهفته، راه پنداشتمت
ای چشم سیاه، آه، ای چشم سیاه
آتش بودی، نگاه پنداشتمت
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من از لطافت صبح
من از طراوت نور
من از نوازش
آن مهربان
چنان سرمست
که گاه
در
همه آفاق می گشودم بال
که مست
برهمه افلاک می فشاندم دست
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
چه خوش لحظه هایی
که هم را شنیدیم ؛
چه خوش لحظه هایی
که در هم وزیدیم …
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ای عشق شکسته ایم، مشکن ما را
این گونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
به صبح خندهات آویزم
ای امید محال
مگر تلافی شبهای انتظار کنم …!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ببار ای آسمان امشب
که قلبم باز بی تاب است
نه روز آرامشی در دِل
نه شب در چشم من خواب است..
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گاه بینم در احلام شیرین
دارم آن نازنین را در آغوش
بر سر ابر های طلایی
کرده ایام غم را فراموش
سر ننهاده است بر سینه ی من
خفته چون لاله ی پرنیان پوش
می کند ماه ما را تماشا
گاه بینم که دستی پر از مهر
دست سرد مرا میفشارد
گاه بینم که چشمی پر از ناز
راز خود را به من می سپارد
گاه میبینم برای همیشه
دست در دست من می گذارد
آه !این هم که رویاست !رویا
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
جستجو کن عشق را
در گرمی آغوش من…
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
آه، باران
ای امید جان بیداران!
برپلیدی ها، که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هر صبح
در آیینهی جادویی خورشید
چون مینگرم،
او همه من، من همه اویم !
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
روزگاری
یک تبسم، یک نگاه
خوش تر از
گرمای صد آغوش بود
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
چه گویم؟
از که گویم؟
با که گویم ؟
که این دیوانه را
از خود خبر نیست …
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گل یاس
عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر میرفتم
نفسم با نفس یاس در آمیخته بود
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم …
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی؟!
کاش، یک روز، به اندازه ی هیـــــچ
غم بیهوده نمیخوردی!
کاش، یک لحظه، به سرمستی بــــــاد
شاد و آزاد به سر می بردی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است!
وین راه شرق و غرب چه کوتاه!
تنها دو روز راه میان زمین و ماه
اما من و تو دور
آنگونه دورِ دور
که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدگر نرساند ز هیچ راه
آه…
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
دوباره معجزه آب و آفتاب و زمین
شکوه جادوی رنگین کمان فروردین
شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود
دوباره چهره نوروز و شادمانی عید
دوباره عشق و امید
دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار
هفت سین ..
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر زندگیست
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد مثل او ،آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف
“هرچه باداباد ” را
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد
بر پرنیان آبی روشن
در صبح تابناک طلایی
آه ! ای آرزوی پاک رهایی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است …
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت
چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانه افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های
خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
چرا گناه میکند
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دردی ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل
را که در بهشت خدا هم غریب بود
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خنده تو مهر جهان تابم آرزوست
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
دیدی آن را که تو خواندی
به جهان یارترین ؟
سینه را ساختی
از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت ؛
منم بهر تو غمخوارترین !
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین …
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
با قلم می گویم:
ای همزاد، ای همراه
ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازیهای دورانهای زشت
شعرهایم را نوشتی
دستخوش
«اشکهایم» را کجا خواهی نوشت؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
وگر سنگ یودم به هرجا که بودی
سر رهگذر تو جا میگرفتم
اگر مادر بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا میشکستی مرا می شکستی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
چو آفتاب در آی از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ میکده دیوان حافظ است بیا
شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب ترا گل آب کند
بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمه خورشید رو کن ای دریا
نه تلخ کاسه وارونه حباب بنوش
به گریه گفتمش از بوسه ای دریغ مدار
به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
به جز تو یاد همه چیز را رها کردهست
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوختهجان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب…!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هر چه زیبایی و خوبی
که دلم تشنه اوست
مثل گل ، صحبت دوست
مثل پرواز کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر
این همه یک سو ، یک سوی دگر
چهره همچو گل تازه تو
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچ کس را نه به اندازه تو
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دستهای تو
سرمست
تن را به آن طبیعت عطرآگین
جان را به دست عشق سپردم
با یاد دستهای تو
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید ؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید ؟
هرچه به عالم بود اگر بهکف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
تاج از فرق فلک برداشتن
تا ابد آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
جاودان در اوج قدرت زیستن
ملک عالم را مسخّر داشتن
بر تو ارزانی که مارا خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
از گل فروشی لاله رخی لاله میخرید
میگفت ” بی تبسم گل ‘ خانه بی صفاست
گفتم : صفای خانه کفایت نمیکند
باید صفای روح بیابی که کیمیاست
خوب است ای کسی که به گلزار زندگی
روی تو همچو لاله صفابخش و دلرباست
روح تو نیز چون رخ تو باصفا بود
تا بنگری که خانه ی تو خانه ی خداست
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
در پهنه ی دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن غافله ، گردی پیداست
فریاد زدم – “دوباره دیداری هست ؟ ”
در چشم ستاره اشک سردی پیداست
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
شب،آن چنان زلال،که می شد ستاره چید!
دستم به هرستاره که می خواست میرسید!
نه از فراز بام
که از پای بوته ها
می شد تو را در آینه هر ستاره دید!
در بی کران دشت
در نیمه های شب
جزمن که با خیال تو می گشتم
جزمن که درکنار تو،می سوختم غریب!
تنها ستاره بودکه می سوخت.
تنها نسیم بود که می گشت
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن تبسم شیرین
به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها
لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو در ترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار …
جواب می شنوم !
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه است
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست …
تو نیستی که … ببینی …
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
از خـدا خواستم ، مـوافق بود !
مـیـتوانی خــدای من باشی … – ؟ –
اگر ازت دور نباشم
چه جوری برایت دلتنگی کنم ؟
گل قشنگم !
اگر کنارت نباشم
بوی گل و طعم بوسه هات
یادم می رود
بودن یا نبودن
پلک زندگی ماست
در یکی تاب میخوریم
در یکی بی تاب میشویم
و من
در هر پلکی
یکبار دیدنت را میبازم
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
سیه چشمی، به کار عشق استاد،
به من درس محبت یاد می داد!
مرا از یاد برد آخر، ولی من
بجز او، عالمی را بردم از یاد!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ای بهار
ای بهار
ای بهار
تو پرندهات رها
بنفشهات به بار
میوزی پر از ترانه
میرسی پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخههای ارغوان شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
بوی نرگسی که میکنی نثار
برگ تازهای که میدهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
ای همیشه خاطرات عزیز!
عاقبت کجا؟
کدام دل؟
کدام دست؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانهام شکسته در گلو
شعر بیجوانهام نشسته روبرو
پشت این دریچههای بسته
میزنم هوار
ای بهار ای بهار ای بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات میاد… اما خودت کجایی
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
آخ… که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بیجواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
“حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم”
باز گفتم که: ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود.!
گرچه آدم زنده بود !
از همان روزی که یوسف را برادرها
به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا ، هی پراز آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغا ، آدمیت بر نگشت !
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم…
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
هرچه را آغاز و پایانی است
حتی هرچه را آغاز و پایان نیست
زندگی راهی است
از به دنیا آمدن تامرگ
شاید مرگ هم راهی است
راهها را کوه ها و دره هایی هست
اما هیچ نزهتگاه دشتی نیست
هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست
هیچ راه بازگشتی نیست
بی کران تا بی کران امواج خاموش زمان جاری است
زیر پای رهروان خوناب جان جاری است
آه
ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی
هیچ ایا یک قدم دیگر توانی راند؟
هیچ ایا یک نفس دیگر توانی ماند ؟
نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست
باز باید رفت تا در تن توانی هست
باز باید رفت
راه باریک و افق تاریک
دور یا نزدیک
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
لحظه های شکفتن سحر است
که سیاهی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد…
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه “مادر” داشتن!
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است…
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست…
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
یک لحظه از خاطر پریشان من گذشت
بر شانههای تو
میشد اگر سری بگـذارم
و این بغض درد را
از تنگـنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که میتوانست
از بار این مصیبت سنگـین آسودهام کن
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم.
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از تست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو، مستی از تست
به آسانی، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند: دل از عشق برگیر !
که نیرنگ است و افسون است و جادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است ، اما ! …نوشداروست!
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد؛
غمی شیرین دلم را می نوازد.
اگر مرگم به نامردی نگیرد؛
مرا مهرِ تو در دل جاودانی است.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
ترا دارم که مرگم زندگانی است
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس :
مهر می ورزیم
پس هستیم
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز می کنم
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
سیه چشمی به کار عشق استاد
مرا درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد
◆◆◆◆…¸¸¸¸…◆◆◆◆
درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
ندانم عاشقم ، مستم ، چه هستم ؟
همی دانم دلی پر درد دارم