اشعار شهریار | گلچین زیباترین اشعار شهریار کوتاه و طولانی
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعدادی از اشعار شهریار را برای شما عزیزان درج نماییم.
استاد شهریار از آن دسته شاعران ایرانی است که علاقه مندان به شعر های وی بسیار زیاد است.
ممکن است شما هم بخواهید که اشعار شهریار را مطالعه کنید و خواندن آن لذت ببرید.
همچنین می توانید از شعر های زیبا او در کپشن و استوری و بیو اینستاگرام نیز استفاده کنید.
لذا یک مجموعه کامل از اشعار کوتاه و بلند وی را برای شما جمع آوری کرده ایم.
تمیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید…
اشعار شهریار | گلچین زیباترین اشعار شهریار کوتاه و طولانی
آشنایی مختصر با استاد شهریار
سید محمدحسین بهجت تبریزی متولد ۱۱ دی ۱۲۸۵ و درگذشتهٔ ۲۷ شهریور ۱۳۶۷ متخلص به شهریار شاعر ایرانی اهل تبریز بود که به زبانهای فارسی و ترکی آذربایجانی، شعر سرودهاست.
شهریار در ۱۱ دی ماه سال ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز متولد شد.
دوران کودکی را – به علت شیوع بیماری در شهر – در روستای اجدادیاش خشگناب واقع در شهرستان بستانآباد سپری کرد.
پدرش «میرآقا بهجت خشگنابی» و به روایتی «سید اسمعیل موسوی» نام داشت که در تبریز وکیل بود.
وی اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۱۰ با مقدمه ملکالشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری منتشر کرد.
بسیاری از اشعار او به فارسی و زبان ترکی آذربایجانی جزء آثار ماندگار این زبانهاست.
منظومه حیدربابایه سلام که در سالهای ۱۳۲۹ تا۱۳۳۰ سروده شدهاست، از مهمترین آثار ادبی ترکی آذربایجانی شناخته میشود.
علاوه بر استادی در شعر، وی استاد سه تار هم بود.
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک
چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک
چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک
بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک
به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک
تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه ی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردنهمه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردنمشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردنفکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردنگوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردنگر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم به مردی که گناه است دلی آزردنصبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه ی تنگ غروبست گلو بفشردنپیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردنبار ما شیشه ی تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردنای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردنصفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه ی چشم
می توان هر چه سیاهی به دمی بستردناز دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردنشهریارا به نصیحت دل یاران دریاب
دست بشکسته مگر نیست وبال گردن
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمرکردی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آن است که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک
به گدایی تو ای شاهد طناز امشب
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب
می سوزم و با این همه سوز ش خوشم امشب
در پای من افتاد سر از شوق چو دانست
مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب
در راه حرم قافله از سوسن و سنبل
وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب
بزدای غبار از دل من تا بزداید
زلف پریان گرد ره از افرشم امشب
کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک
در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب
یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است
گو باز نگیرد سرم از بالشم امشب
بلبل که شود ذوق زده لال شود لال
ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب
در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد
با جام در افشان و می بیغشم امشب
ما را بخدا باز گذارید خدا را
این است خود از خلق خدا خواهشم امشب
قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند
بر سرو سرود غزل دلکشم امشب
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهـــد تاوان اگـر تن ناتـوان است ای پــــری
پیل مــاه و ســال را پهـــلو نمـــی کـــردم تهـــی
با غمت پهلو زدم، غم پهــلوان است ای پــــری
هر کتاب تازه ای کـــــــز ناز داری خـــود بخــــوان
من حریفی کهنه ام،درسم روان است ای پری
یاد ایامــــی که دلــــهــــا بود لــــــبریز امیـــــــــد
آن اوان هم عمر بود،این هم اوان است ای پری
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس
کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری
کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود
پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
به اختیار گرو برد چشم یار از من
که دور از او ببرد گریه اختیار از من
به روز حشر اگر اختیار با ما بود
بهشت و هر چه در او از شما و یار از من
سیه تر از سر زلف تو روزگار من است
دگر چه خواهد از این بیش روزگار از من
به تلخکامی از آن دلخوشم که می ماند
بسی فسانه شیرین به یادگار از من
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من
به اختیار نمی باختم به خالش دل
که برده بود حریف اول اختیار از من
گذشت کار من و یار شهریارا لیک
در این میان غزلی ماند شاهکار از
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجامگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجاکله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجانگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجاهوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجاتوئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجابیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم
کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجاسفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوزو نه همدم دارم امشبدلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشبهمه چیزم زیادی میکند حیف
که یار از این میان کم دارم امشبچو عصری آمد از در گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشبندانستم که بوم شام غمگین
به بام روز خرم دارم امشببرفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشببه دل جشن و عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشبدرآمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشببه امیدی که گل تا صبحدم هست
به مژگان اشگ شبنم دارم امشبمگر آبستن عیسی است طبعم
که بردل بار مریم دارم امشبسر دلکندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشباگر رویین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
می توان در سایه آموختن
گنج عشق جاودان اندوختن
اول از استاد، یاد آموختیم
پس، سویدای سواد آموختیم
از پدر گر قالب تن یافتیم
از معـلم جان روشن یافتیم
ای معلم چون کنم توصیف تو
چون خدا مشکل توان تعریف تو
ای تو کشتی نجات روح ما
ای به طوفان جهالت نوح ما
یک پدر بخشنده آب و گل است
یک پدر روشنگر جان و دل است
لیک اگر پرسی کدامین برترین
آنکه دین آموزد و علم یقین
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
در وصل هم به شوق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقلِ آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
پروانه را شکایتی ازجور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم
خلقم بر روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شوای شرار محبت که بی غشم
هرشب چو ماهتاب ببالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز
که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفای باغچه قلهک است و از توچال
نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب
به گرد آیه توحید گل صحیفه باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
چو دو فرشته الهام شعر و موسیقی
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
صفای مجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
به تودیع تو جان می خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم
که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظمن از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظتو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظبه روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظدر اینجا جامه ی شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظتو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظمگر دل میکَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
بیا ساقی بساط می فراز آر
که بی می زندگی لذت نداردبزن بر آتش جان من آبی
که دیگه اشگم آن فرصت ندارد(مرا کیفیت چشم تو کافی است)
چه غم گر باده کیفیّت نداردبمستی عرض من بشنو که مستی
بجز با راستی صُحبت نداردعجب وضعیت شرب الیهودیست
که دستی کم ز وحشیت نداردنمیگویم دمِ دروازۀ شهر
که کس در خانه امنیّت نداردهزاران رحمت حق بر توحّش
تمدّن جز حق لعنت نداردچنان بگسیخت از ما رشتۀ مهر
که دیگر ره سر وصلت نداردکسی با کس ره رٵفت نپوید
دلی با دل سرِ الفت ندارددریغ آن ملّت مرد و سلحشور
که دیگر حس ملّیت نداردبجز تعلیم اجباری در این ملک
علاج دیگری دولت نداردولی دولت که خود خوابست هرگز
غم بیداری ملّت ندارد
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
گینه گلدی رمضان
هامی مسلمان اولاجاق
دین اسلام اوجالوب
خلق نماز خوان اولاجاق
او آداملار که ائدیب
میلته چوخ جور وستم
هامیسی بیر گئجه ده
قاری قرآن اولاجاق
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد
گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد
ماه درویش نواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد
دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر
پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد
ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم
چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
شهریارا دل عشاق به یک سلسله اند
عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
آویخت چراغ فلک از طارم نیلی
قندیل مه آویزه محراب برآمد
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد
تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد
ماهم به نظر در دل ابر متلاطم
چون زورقی افتاده به گرداب برآمد
از راز فسونکاری شب پرده برافتاد
هر روز که خورشید جهانتاب برآمد
دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
سنین عمر به هفتاد میرسد ما را
خدای من که به فریاد میرسد ما را
گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند
دگر چه فایده از یاد میرسد ما را
حدیث قصه سهراب و نوشداروی او
فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را
اگر که دجله پر از قایق نجات شود
پس از خرابی بغداد میرسد ما را
به چاه گور دگر منعکس شود فریاد
چه جای داد که بیداد میرسد ما را
تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر
علی و آل به امداد میرسد ما را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهتدر انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهتز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهتبیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمیرمد مگر از توتیای گرد سیاهتبیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهتجمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهتدر انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهتاگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهتتنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه میکند به دوده آهتکنون که میدمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که میشود پَر کاهتتویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهتخدا و بال جوانی نهد به گردن پیری
تو «شهریار» خمیدی به زیر بار گناهت
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
“شهریارا” گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
بی تو
این دیده کجا
میل به دیدن دارد…..
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
بیا که با همه دوری دل از تو وانگرفتم
برو که با همه یاری مرا ندیده گرفتی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم به تو راهی
در آرزوی جلوه مهتاب جمالش
یا رب گذراندیم چه شبهای سیاهی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
کس نیست در این گوشه فراموش تر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه ی بی همزبانی را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
برسان سلام ما را
به رفوگران هجران
که هنوز
پاره ی دل
دو سه بخیه کار دارد…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا,قمر این جا
قمر این جاست …
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
دگر….
درمان دردش دیر شد
دل
چه زود…
از سِیر عالم سیر شد دل
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
دل به هجران تو عمریست شکیباست
ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
کاش یک روز
سر زلف تو
در دست افتد
تا ستانم
من از او
داد شب تنهایی…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من…!
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
از عشق من به هر سو
در شهر گفتگوییست
من عاشق تو هستم
این گفتگو ندارد…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
زلف آن است
که بی شانه
دل از جا ببرد…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
آمدی در خواب من دیشب
چه کاری داشتی ؟
ای عجب !
از این طرفها هم گذاری داشتی ….
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
من آن بخت سپید خود
که گم شد ،سال ها از من
کنون در گوشه ی چشم سیاهی
کرده ام پیدا…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی
بابی انت و امّی
گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده،
نه غمّی بابی انت و امّی
تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات
علی ای قبله حاجات
گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سمّی
بابی انت و امّی
گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است
درِ این غم نگشوده است
سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی
بابی انت و امّی
حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان
کان نه سهل است و نه آسان
به خود حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی
بابی انت و امّی
منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل
کر و کور است و عزازیل
با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی
بابی انت و امّی
در تولا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت
اُف بر این شَمّ فقاهت
بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی!
بابی انت و امّی
تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا
از ثَری تا به ثریّا
شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی
بابی انت و امّی
آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است
گر به معنای أعَمّ است
تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی
بابی انت و امّی
چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم
پس به ذریه عالم
جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی
بابی انت و امّی
عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم
منکرت مستحق ذَم
وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی
بابی انت و امّی
بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان
شده بازیچه ی شیطان
این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی
بابی انت و امّی
لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا
همه طوفان همه دریا
چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و
بابی انت و امّی
یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان
هم بدو کفر سرافشان
بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی
بابی انت و امّی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
آخر قرارِ زلفِ تو با ما
چنین نبود
ای مایه قرارِ دلِ بی قرارِ من…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
از یاد تو برنداشتم دست هنوز
دل هست به یاد نرگست مست هنوز
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانیام …
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر …
به غیر گریه که آنهم به اختیارم نیست …
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
ای غم بگو
از دست تو
اخر کجا باید شدن
در گوشه
میخانه هم
مارا تو پیدا میکنی…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
چشمی به رهت دوخته ام
باز که شاید
بازآیی و
برهانیم از چشم به راهی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دوتا، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندرپی سودا شده ای
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای
بین امواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزهی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئینتنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟
کجا رفت؟
چرا بود و چرا نیست!
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلینیست که تسخیر نکردی
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
نازنیا …
ما به ناز تو
جوانی داده ایم
دیگر اکنون
با جوانان ناز کن
با ما چرا ؟
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
پر می زند مرغ دلم با یاد آذربایجان
خوش باد وقت مردم آزاد آذربایجان
آزادی ایران ز تو آبادی ایران ز تو
آزاد باش ای خطه ی آباد آذربایجان…
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تنی نیستی که جان دهم و وارهانمت
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
آفتابی به لب بام چه خواهد بودن
نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل
من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
“خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن”
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گمکرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوهی بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
زیور به خود مبند که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
در این بهار تازه که گل ها شکفته اند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن
رقصی چنان که آفت دل ها ببینمت
بگذشت در فراق تو شب های بی شمار
هر شب در این امید که فردا ببینمت
نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
هرگز نشد اسیر تمنا ببینمت
منت پذیر قهر و عتاب توام ولی
می خواستم که بهتر از این ها ببینمت
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمی برد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
سری به سینه خود تا صفا توانی یافت
خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت
در حقایق و گنجینه ادب قفل است
کلید فتح به کنج فنا توانی یافت
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════
══════════ ◊ ► ◄ ◊ ► ◄ ◊ ══════════