اشعار بیدل دهلوی | گزیدۀ زیباترین اشعار بیدل دهلوی کوتاه و طولانی
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعدادی از اشعار بیدل دهلوی را برای شما کاربران عزیز درج نماییم.
ممکن است که تصمیم گرفته باشید که مقداری از اشعار شعرای ایرانی را مطالعه نمایید.
و همچنین ممکن است است که از علاقه مندان به اشعار بیدل دهلوی باشید و بخواهید که از او چیزی بخوانید.
و ضمنا میتوانید از اشعار ایشان در شبکه های اجتماعی و فضای مجازی استفاده نمایید.
ما در این مطلب مجموعه کاملی از اشعار کوتاه و طولانی این شاعر را برای شما جمع آوری کرده ایم.
امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید…
اشعار بیدل دهلوی | گزیدۀ زیباترین اشعار بیدل دهلوی کوتاه و طولانی
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، (۱۰۵۵–۱۱۳۳) متخلص به بیدل، و نیز مشهور با نام بیدل دهلوی شاعر پارسیسرای سبک هندی در اواخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم هجری است.
غبارِ صبح تماشاست! هرچه باداباد!
تو هم بخند،جهانِ خراب میخندد!
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر میکشیم ما
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
رفتن و آمدنت آمد و رفتی دگر است
موج گل میروی و آب بقا میآیی
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
با هستیام وداع تو و من چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان! ما نوشتهایم
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
تویی که غیر دلم
هیچ جا مقام تو نیست…
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از ترحم….
تا مروت….
از مدارا تا وفا ….
هر چه را کردم طلب
دیدم ز عالم رفته است …
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا
عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا
محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام
سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا
جوش زخم سینهام،کیفیت چاک دلم
خرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مرا
ای ادب، سازخموشی نیز بیآهنگ نیست
همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا
مدّعمرمیکقلمچون شمعدروحشتگذشت
آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا
عجز همچونسایه اوجاعتباری داشتهست
کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا
پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست
ناله میگردم به هر رنگیکهگردانی مرا
نالهواری سر ز جیب دل برون آوردهام
شعلهٔ شوقم، مباد ای یأس بنشانی مرا
احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست
من اگر خود را نمیدانم تو میدانی مرا
بیدل افسون جنون شد صیقل آیینهام
آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است
خواه ظلمتکن تصور خواه نور آگاه باش
هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
ذرهها در آتش وهم عقوبت پر زنند
باد عفوم اینقدر تفسیر عار رحمت است
دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا
شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است
قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست
آنچه عصیانخواندهایآیینهدار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منتکشیم
کشتی بیدست و پاییها کنار رحمت است
نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی
گردشرنگیکه من دارم حصار رحمت است
سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست
تا نفس باقیست هستی در شمار رحمت است
وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسودهست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بیاختیار رحمت است
شام اگرگلکرد بیدل پردهدار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجد گل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کو دم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سیهبختی تست
خانهٔ آینه بر روی که تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکه رنگ استاینجا
درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمهسنگبود شیشه بهچنگ استاینجا
چرخپیمانه بهدور افکن یکجام تهی است
مستی ما و تو آواز ترنگ است اینجا
شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشیست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا
از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تو نگاهست خدنگ است اینجا
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدندچو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال، توام آفریدندگهر موج آورد، آیینه جوهر
دل بی آرزو کم آفریدندوداع غنچه را گل، نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدندکف خاکی که بر بادش توان داد
به خون گِل کرده آدم آفریدندچسان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند؟جهان خونریز بنیادست، هشدار!
سر سال از محرم آفریدند…!
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
بیا ایگرد راهت خرمن حسن
به چشم ما بیفشان دامن حسن
سحرپردازی خط عرض شامی است
حذر کن از ورق گرداندن حسن
به چشمم از خطت عالم سیاه است
قیامت داشت گرد رفتن حسن
چو خط پروانهٔ حیرت مآلیم
پر ما ریخت در پیراهن حسن
ز سیر بیخودی غافل مباشید
شکست رنگ داردگلشن حسن
نه ای خفاش با مهرت چه کین است
بجز کوری چه دارد دشمن حسن
تعلقهای ما با عالم رنگ
ندارد جز دلیل روشن حسن
گشاد غنچه آغوش بهار است
مپرس از دست عشق و دامن حسن
نه عشقی بود و نی عاشق نه معشوق
چهها گل کرد از گل کردن حسن
شکست رنگ ما نازی دگر داشت
ندیدی آستین مالیدن حسن
ز دل تا دیده توفانگاه نازست
تحیر از که پرسد مسکن حسن
نگه سوز است برق بی نقابی
که دید از حسن جز نادیدن حسن
غبارم پیش از آن کز جا برد باد
عبیری بود در پیراهن حسن
رگگل مرکز رنگ است بیدل
نظرکن خون من درگردن حسن
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی
ای آینه بر ما نتوان بست دورویی
ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ
با خاک اگر حشر زند جوش نرویی
هوشی که چها دوختهای از نفسی چند
چاک دو جهان را به همین رشته رفویی
ترتیب دماغت به هوس راست نیاید
خود را مگر ای غنچه کنی جمع و ببویی
از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب
باور مکن این حرف که گویند تو اویی
زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن
چون نی به نیستان همه تن بند گلویی
حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن
تا چشم به خود دوختهای آبله رویی
گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی
سیرابتر از سبزهٔ طرف لب جویی
تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت
در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی
ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز
رنگیکه نداری عرقیکنکه بشویی
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست بر من بخت واژون مرا
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجد گل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کو دم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار استزندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینه این اسرار استبس که گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بیدستار استشیشهساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگدلان، کهسار استخشت داغیست عمارتگر دل
خانه آینه یک دیوار استمی کشی سرمه عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار استهمچو آیینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار استگوشکو تا شود آیینه راز ؟
ناله ما نفس بیمار استدرد گل کرد ز کفر و دین شد
سبحه اشک مژه، زنار استنیست گرداب صفت آرامم
سرنوشتم به خط پرگار استاز نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغر گل را عار استغافل از عجز نگه نتوان بود
آسمان ها گره این تار استنکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار استبیدل از زخم بُود رونق دل
خنده گل نمک گلزار است
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را
به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها راهوایت نکهتگل را کند داغ دلگلشن
تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا راسفید از حسرت این انتظار است استخوان من
که یارب ناوکت درکوچه دلکی نهد پا راغبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه
شکست طرهات عمریست پیدامیکند ماراحریف وحشت دل دیده حیران نمیگردد
گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا راسخن تا در جهان باقیست از معدومی آزادم
زبانگفتگوها بال پروازست عنقا راخزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن
گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما رابلند وپست خار راه عجز ما نمیگردد
بهپهلو قطعسازد سایه چندینکوه و صحرا راالهی از سر ماکم نگردد سایه مستی
که بیصهبا به پیشانی سجودی نیست مینا رابه بزم وصل از شوق فضول ایمن نیام بیدل
مباد ابرام، تمهید تغافل گردد ایما را
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
خیالِ آن مژه خون میکند، چه چاره کنم؟
دل آب گشت و نمیآید آن خدنگ برونتعلقاتِ جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم از این کوچههای تنگ برون
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطرهای به گهر نارسیده، سنگ نگرددصفای جوهر آزادگی، مسلم طبعی
که گرد آینهداران نام و ننگ نگردددماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگرددبه پاس صحبت یاران، ز شکوه ضبط نفس کن
که آب آینهٔ اتفاق زنگ نگرددتلاش کینهکشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین، پر خدنگ نگرددخیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه، لنگ نگرددز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردددلی که کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس گر کشد فرنگ نگرددهوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگرددبه وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگرددبه کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگرددجهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل!
گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
منتظران بهار فصل شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسیدلمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسیدنامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسیدعشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسیدصبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسیدعیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسیدمطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسیدزین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسیدبردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسیدسرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسیدبیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتابدیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابد کنار بحر ژرف آفتاببینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن
دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتابظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است
سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاببسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
میتوان عریانی ما کرد صرف آفتابدر عرق اعجاز حسن او تماشا کردنیست
شبنمگل میچکد آنجا ز ظرف آفتابهرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد
هم ز پرتو بر زمین افتاد حرف آفتابما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضع شگرف آفتاببسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت
موج شبنم میزند امروز برف آفتابجانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصه اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جاده توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکده ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در ناله ی خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
کردهام سرمشق حیرت سرو موزون تورا
ناله میخوانم بلندیهای مضمون تو را
شام پرورد غمم با صبح اقبالم چهکار
تیرهبختی سایهٔ بید است مجنون تو را
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
سخت موهوماست نقش پردهٔ اظهارما
حیرت است آیینهدارپشت و روی کار ما
چوننگه در خانهٔ چشم خیال اقتادهایم
سایهٔ مژگان تصورکن در و دیوار ما
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
صورت وهم به هستی متهم داریم ما
چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
محملماچونجرس دوشتپشهایدلاست
شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها
اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
بود سرمشق درس خامشی باریکبینیها
ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینیها
مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه
نفسگیرم چو بوی غنچه از خلوتگزینیها
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگبسمل برآ
ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادیات
ای شرر نشو و نما زینکشت بیحاصلبرآ
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب
بیدماغی شیشه زد بر سنگگفتم تا شراب
بزم امکان را بود غوغای مستی تا بهکی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
بخوان لذت دنیا گزند بسیار است
ترنجبینی اگر هست بر سر خار است
به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه
سر هوا طلبیها حباب دستار است
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست
مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
دل ز اوهام غبارآلودست
زنگ آیینهٔ آتش، دودست
عمرها شدکه چو موجگهرم
بال پرواز قفس فرسودست
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست
وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست
کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست
جز دم تسلیم اینجا لنگری درکار نیست
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
آمدم تا صد چمن بر جلوهنازان بینمت
نشئه، در، سر می به ساغر،گل به دامان بینمت
همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم
این زمان همچون نگه درچشم حیران بینمت
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث
توبه هیچ شعبه نمیرسی چه نشسته میگذری عبث
ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بینشان
نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
گهی بر سر، گهی در دل، گهی در دیده جا دارد
غبار راه جولان تو با من کارها دارد
چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت
به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چهگلستانیمکه به حکم بینشانی
گل رنگ، راه بویی به دماغ ما ندارد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد
گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش
سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
کار دلها باز از آن مژگان به سامان میرسد
ریشهٔ تاکی به استقبال مستان میرسد
اشک امشب بسمل حسن عرق توفان کیست
زبن پر پروانه پیغام چراغان میرسد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل گشته تجمل شده باشد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
چشم میپوشم کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل
سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد
چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد
شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
بیقراران تو کز شوق فنا دیوانهاند
هرکجا یابند بوی سوختن پرونهاند
کو دلیکزشوخی حسنتگریبان چاک نیست
یکسر این آیینهها در جلوهگاهت شانهاند
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
شبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشند
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جاییکه خاک باشذ پشت وبلنذ هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود
گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود
عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست
گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم
در ترازویی که ما بودیم، پاسنگی نبود
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل میشود
تا نفس خط میکشد این صفحه باطل میشود
آب میگردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل میشود
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید
تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید
خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم
مفت امروپد این امروز بیفرداکنید
»» ——–✸✸✸✸✸✸✸✸——– ««
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بستهام محمل به دوش یأس و از خود میروم
بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر