شعر روضه حضرت زهرا ; مجموعه گلچین اشعار روضه فاطمیه
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی شعر روضه حضرت زهرا به مناسب ایام شهادت بانوی دوعالم درج نماییم.
در ادامه گلچینی از زیباترین و سوزناک ترین شعر روضه حضرت زهرا را برای شما عزیزان جمع آوری کرده ایم.
امیدواریم که مورد رضایت شما قرار گیرد …. با ما همراه باشید …..
شعر روضه حضرت زهرا ; مجموعه گلچین اشعار روضه فاطمیه
ای روشنایی سحر فاطمیه ام
صاحب عزای خون جگر فاطمیه ام
ایام می رود به امید دیدنت
یک بار رد شو از گذر فاطمیه ام
دست مرا بگیر و به دنبال خود ببر
تا با تو طی شود سفر فاطمیه اممگه میشه برای مادری مجلس ختم بگیرن پسرش نیاد دم در واینسته به همه خوش آمد نگه آقا امشب یه سری به مجلس ما هم بزن به ما بیچاره ها هم یه نظری کن
آقا گناه روزی چشم مرا گرفت
رزقی بده به چشم تر فاطمیه ام
با خود همیشه گفته ام آیا نمی شود
دیدار روی تو ثمر فاطمیه اماین روزا اومدم تو مجلس مادرت گفتم شاید به منم نگاهی کردی
وقتی شنیده ام که میایی به روضه ها
هر شب اسیر و در به در فاطمیه ام
پایان راه سینه زنی ها شهادت است
ای کاش گل کند هنر فاطمیه ام
در می زنم که اذن عیادت دهی به من
با این امید پشت در فاطمیه امروزای آخر عمر بی بی زنهای مدینه اومدن برای عیادتش اما فاطمه کسی رو راه نمیداد اومدن خانم امّ ایمن رو واسطه کردن امّ ایمن اومد گفت: خانوم زنهای همسایه میخوان شمارو ببینن خیلی اصرار دارن بی بی اجازه عیادت دادن این خانوم ها اومدن دور بستر زهرا گفتن: دختر پیغمبر حلالمون کن اختیار ما دست مردامونه اجازه ندادن بیاییم عیادتت بی بی فرمود:
من از شما یه گلایه ای ندارم چرا اون لحظه ای که من روی زمین افتادم می دیدید دورم نامحرما جمع شدن چرا نیومدید من رو کمک کنید؟ خواستم علی رو صدا بزنم دیدم دستاش رو بستن صدا زدم:”
یا فضَّه خذینی” فضه من رو دریاب بخدا محسنم رو کشتن هیچ کسی نیومد زهرا رو یاری کنهاما نه یه عده اومدن زهرا رو یاری کردنای که در کوچه ها افتادی
زیر دست و پا
جلوی چشمای بابا افتادی
چهل تا بی حیا
بی خبر از خدا
میزدنت تو را
چرا چرا چراچهل تا مرد جنگی اومدن کمک هر کی میرسید یه ضربه به زهرا میزد اینجا دیدن دست علی بسته است
مادر رو غریب گیر آوردن کربلا هم دخترش زینب رو غریب گیر آوردن هر کی میرسید زینب رو میزد ای حسینهر چه او بیشتر نفس میزد
بیشتر میزدن زینب را
یک نفر مانده بود در گودال
صد نفر میزدن زینب را
تیغ هاشان که ماند در گودال
با سپر میزدن زینب را
خوابشان برد بچه ها در شب
اما تا سحر میزدن زینب را
با تمام وجودت صدا بزن حسین
〜〜〜✺✺〜〜〜
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای این همه خاکسترت کنیعذر مرا ببخش، دوایی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنیامشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنیمجبور نیستی، که برای دل علی
یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنیمن قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به این همسرت کنی
〜〜〜✺✺〜〜〜
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
ماه عزای فاطمه روح مُحرم استخون گریه کن ز غم،که عقیق یمن شوی
رخصت دهد خدا که تو هم سینه زن شویدر فاطمیه از دل و جان گریه می کنیم
همراه با امام زمان گریه می کنیمدر فاطمیه رنگ جگر سرخ تر شود
آتش فشان غیرت ما شعله ور شودشمشیر خشم شیعه پدیدار می شود
وقتی که حرف کوچه و دیوار می شود
〜〜〜✺✺〜〜〜
موجی رسید و هیبت دریا تکان نخورد
آتش گرفت دامنش اما تکان نخورداو قول داده بود فدای علی شود
از پشت درب خانه ی مولا تکان نخوردزهرا خودش علیست چرا کم بیاورد
چون کوه از مقابل آنها تکان نخوردبا هیبت از حریم ولایت دفاع کرد
طوری که آب از دل مولا تکان نخوردآن ضربه غلاف خدایا مگر چه کرد
از آن به بعد بازوی زهرا تکان نخورد
〜〜〜✺✺〜〜〜
اسماء بریز آب که قلبم مذاب شد
این مرد از خجالت این چهره آب شداسماء بریز که اتش گرفته ام
دیدی چگونه خانه ی من هم خراب شدهر چند دفعه غسل دهم باز هم کم است
خونت هنوز می چکد از زخم تازه اتاین سنگ غسل شاهد پهلوی سرخ توست
ای خاک بر سرم چه کنم جنازه اتدریاب کودکان خودت را بینشان
با گریه آستنی سر دندان گرفته انحالا که وقت بردن تابوت مادر است
از من نشانه خانه ی سلمان گرفته اندحالا عزای کندن قبر گرفته ام
حالا برای بردن تابوت مانده اماین جای تیغ کیست که بر بازوی تو است
این نقش دست کیست که مبهوت مانده امآه ای غرور من پس از این وقت تسلیت
لبخند ها به دیدن یار تو می رسندبرخیز ذوالفقار نبرد مرا ببند
فردا برای نبش مزار تو می رسندباید که چند قبر برایت درست کرد
باید مرا به جای تو در خاک جا دهنددست پدر رسید تو را گیرد از علی
ای کاش زخم آتش و در را شفا دهند
〜〜〜✺✺〜〜〜
ای ابر سیلی مانده به ماه رخسارت
تو گشته غمخوار من، من عزادارتلب بستی و در سینه حبس سوز آهت شد
شرمنده ام که خانه ام قتلگاهت شداول فدایی علی از چه خاموشی
حیدر سیه پوشیده و تو کفت پوشیبعد از تو گزدیده علی بی کس و تنها
تو رفتی و من مانده ام بین دشمن هاهر کجا که در این شهر غم کو به کو گشتم
با قاتل سنگین دلت رو به رو گشتمدیگر امیرالمؤمنین یاور ندارد
قرآن شده خانه نشین، کوثر نداردتاراج بیداد خزان شد همه هستم
انسیه الحورای من رفته از دستم
〜〜〜✺✺〜〜〜
طعم بهار را نچشیدم خزان شدم
یاسم ولی به رنگ گل ارغوان شدماین روزها، قیام و رکوعم شده یکی
مثل هلال ماه، خمیدم کمان شدمآمد به خانه دختر طلحه به دیدنم
گفتم ببین که پوستِ بر استخوان شدمیک روز اگر زمین نخورم شب نمی شود
نیرو ز دست داده ام و ناتوان شدممن بازویم شکسته ولی کار می کنم
حیدر ببیندم که دوباره جوان شدمگیرم وضو جبیره، مقصر مغیره شد
بس ضربه زد به بازوی من نیمه جان شدم
〜〜〜✺✺〜〜〜
از حیدرت سه ماهه چرا رو گرفته ای
با گریه های مخفی خود خو گرفته اییک دست بر جراحت پهلو گرفته ای
یک دست بر کبودی بازو گرفته ایصد پاره فاطمه ز غمت آب شد علی
تو با همین سکوت شدی قاتل علیای استخوان شکسته حیدر نفس مکش
شعله کشد ز آه تو دیگر نفس مکشباشد برای زخم تو بهتر نفس مکش
رنگین شده ز خون تو بستر نفس مکشمن بی سپاه میشوم ای لشکرم بمان
خانه خراب میشوم ای همسرم بمان
〜〜〜✺✺〜〜〜
میروی اما غمِمان را چه کارش می کنی
درد بسیار است و درمان را چه کارش می کنیلاأقل به سن و سال بچه هایت رحم کن
پیراهن مشکلی طفلان را چه کارش می کنیآنقدر زینب گره خورده به مویش که نگو
شانه موی پریشان را چه کارش می کنیاولین بار است دارم به کسی رو میزنم
التماس چشم گریان را چه کارش می کنیقاتلت حال تو را هر روز می پرسد ز من
طعنه ی این نا مسلمان را چه کارش می کنینمیه های شب ها که می آید تشنگی بالا سرش
خشکی لب های عطشان را چه کارش می کنیدم اخر بیا روضه بخوان گریه کنیم
داغ یوسف در بیابان را چه کارش می کنیوقتی از مرکب به صورت، می خورد روی زمین
کینه های نیزه داران را چه کارش می کنی
〜〜〜✺✺〜〜〜
رنگِ پاییز به دیوار بهاری افتاد
بر درِ خانه خورشید شراری افتادفاطمه ظرفیت کل ولایت را دشت
وقت افتادن او ایل و تباری افتادآنقدر ضربه ی پا خورد به در تا که شکست
آنقدر شاخه تکان خورد که باری افتادتکیه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
او کنار در و در نیز کناری افتادبعد یک عمر مراعات کنیزان حرم
فضه خادمه اخر به چه کاری افتادخواست تا زود خودش را برساند به علی
سر این خواستن خود دو سه باری افتادناله ای زد که ستون های حرم لرزیدند
به روی مسجدیان گرد و غباری افتادغیرت معجر او دست علی را وا کرد
همه دیدند سقیفه به چه خواری افتادوقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
چشم یاری به قدو قامت یاری افتادآنقدر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
بعد از آن روز دگر رفت و کناری افتاد
〜〜〜✺✺〜〜〜
مردک پست که عمری نمک حیدر خورد
نعره زد بر سر مادر به غرورم برخوردایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردمنشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدممادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد
سیلی محکم او چشم مرا تار نمودمادر از من دوسه تا سیلی محکمتر خورد
لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمدمادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد
حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کردباز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد
قصه ی کوچه عجیب است (مهاجر) اماوای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد
〜〜〜✺✺〜〜〜
کاش کوچه ای نبود، کاش خانه در نداشت
کاش غربت مرا هیچ کس خبر نداشت
کاشکی فدک نبود، حرمت نمک نبود
کاش این زمین شوم از فدک اثر نداشت
کاش هیچ مادری وقت راه رفتنش
دست روی شانه ی خسته ی پسر نداشت
قبل از اینکه کوچه ها راه مادر مرا
سد کنند، مادرم، دست بر کمر نداشت
هرچه ناله می زدم مادر مرا نزن
بی مروّتِ زبون، باز دست بر نداشت
ریشه ی مرا زدند ساقه ام شکسته شد
دشمن پلید ما کاشکی تبر نداشت
وای مادرم شبی سر نهاد بر زمین
چادری به سر کشید سر ز خواب بر نداشت
〜〜〜✺✺〜〜〜
برای روضه ی زهرا به ما توان بدهید
به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید
برای سینه زدن در عزای مادرمان
در این حسینیه ها بیشتر زمان بدهید
میان روضه که همسایه ایم بین بهشت
کنار خانه ی زهرا به ما مکان بدهید
برای گریه بر آنچه که آمده سرمان
به جای اشک به ما چشم خون فشان بدهید
به آه و زمزمه در روضه ها تسلایی
به قلب غم زده ی صاحب الزمان بدهید
اگر سوال شد آخر چه شد به مادر ما
فقط به دیده ی حسرت سری تکان بدهید
نمی شود که بگوییم بین کوچه چه شد
برای مرثیه خواندن اگر زبان بدهید
به روز حشر زمان حساب ناله زنیم:
فقط به خاطر زهرا به ما امان بدهید
قسم به عصمت آن چادری که خاکی شد
مزار مادرمان را نشانمان بدهید
اگر که روزی ما دیدن مدینه نشد
برات کرب و بلایی به دستمان بدهید
〜〜〜✺✺〜〜〜
تبت یدا ابی لهب ای بی حیا مزن
دست جنون به غیرت آل عبا مزن
قدّ مرا به قامت سَروَش عصا مکن
اینگونه زخم بر جگر مجتبی مزن
بُنچاق را بهانه مکن راه را مبند
زورت نمیرسد به علی ، دست و پا مزن
چشم عموی فاطمه را دور دیده ای
بانوی عصمت است حیا کن حیا مزن
سیلی مزن به روح دو پهلوی مصطفی
ضربه به جسم و جان رسول خدا مزن
دیوار از خجالت او سرشکسته شد
با هر دودست مادر مظلومه را مزن
اینگونه نقد مزد رسالت که می دهد ؟
ممتد مزن ، به پشت مزن بی هوا مزن
〜〜〜✺✺〜〜〜
چه بگویم از آن گل پرپر
چه بگویم ز داغ نیلوفر
چه بگویم سیاه شد روزم
اول کودکی شدم مضطر
حرف من خاطرات یک لحظه است
لحظه ای که نبود از آن بدتر
ایستادم به پنجه پایم
تا کنم روبروش سینه سپر
مثل طوفانی از سرم رد شد
دست او بود و صورت مادر
ناگهان دیدمش زمین خورد و
کاری از دست من نیامد بر
بعد از آن قصه بود و خون جگر
دیدن روی قاتل مادر
〜〜〜✺✺〜〜〜
شعله بالا گرفت اما … میخ
با خجالت نشست از پا … میخ
ناگهان ضربه ای به در خورد و …
سر برون کرد بی هوا تا میخ …
صاعقه بود و بر چمن می خورد
خورد می کرد استخوان را میخ
علت قتل مادر ما چیست … ؟
ضربه های غلاف ها یا … میخ
دختری گیسویش پریشان شد
گفت : بابا! …شراره بابا!…میخ
〜〜〜✺✺〜〜〜
حالا که رفتی خنده بر لب جا ندارد
این اشک ها راهی به جز دریا ندارد
دیگر مدینه جای ماندن نیست بابا
این شهر بی تو حرمت ما را ندارد
گفتند یا شب گریه کن یا روز … اما
دل که بگیرد روز و شب معنا ندارد
من خواستم حق ولایت را بگیرم
ورنه که یک قطعه زمین دعوا ندارد
وقتی سلام مرتضایت بی جواب است
این درد غربت گریه دارد یا ندارد؟
من آرزو دارم بیایم پیشت اما
می ترسم از روزی که “او” زهرا ندارد
〜〜〜✺✺〜〜〜
این قدربین رفتن وماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان
خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطراین آسمان بمان
مهمان نه بهارعلی پامکش زباغ
نیلوفر امانتی ِ باغبان بمان
ای دل شکسته آه توماراشکسته است
ای پرشکسته پرمکش ازآشیان بمان
دیگرمحل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان
راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان
روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطراین کودکان بمان
درکارخیرحاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن وماندن نمان بمان
〜〜〜✺✺〜〜〜
وقتی بگو بخند تو در خانه جا نشد
لفظ بیا ببند به زخمت دوا نشد
صبح دراز تو سر مغرب شدن نداشت
مویت سفید گشت و رفیق حنا نشدقدری غذا بخور جگرم ریش ریش شد
شاید که ماندی و سفرت از قضا نشددر خانه روسری به سرت قاتل من است
قتل کسی به پارچه ای نخ نما نشدقحط طبیب شرم علی را مضاف کرد
قحطی چنین پُر آب عیان هیچ جا نشدجان خودم قسم که همین چند روز پیش
گفتم که کج کنم سر این میخ را نشدپهلوی و روی موی و وضوی جبیره ات
چون من بساط قتل کسی رو به را نشد
〜〜〜✺✺〜〜〜
لاله وار از محنت داغ جگر فهمیدم
تازه در معرکه معنای سپر فهمیدم
خبر سوختن عود تماشایی نیست
قبل از آنی که بیایم دم در فهمیدم
علت خم شدنت کوتهی جارو نیست
تا که یک دست گرفتی به کمر فهمیدم
وقت برداشتن شانه کمی شک کردم
ولی آن لحظه که افتاد دگر فهمیدم…
زحمت اینقدر مکش تا که بگویی چه شده است
از همان «فضه بیا» داغ پسر فهمیدم
با صدایی که در این خانه رسید از کوچه
قبل از آنی که بیایم دم در فهمیدم
〜〜〜✺✺〜〜〜
در خواب دیده ام که در آورده پر، تنت
افتاده پیش قافله ها چون خبر، تنت
گفتی انار خواسته ای، ای به روی چشم
دل خون شد و نشست به پای شجر، تنت
در دل به فکر پختن نانی هنوز هم
تب میدمد ز پوست چسبیده بر تنت
چشمت که سرمه خُور شد و با من سخن نگفت
گرچه زبان شده است کنون سر به سر، تنت
برداشت سنگ قبر نبی را گلاب ناب
از بس که رفته بر سر قبر پدر، تنت
هر روز قدری از بدنت آب میشود
بگرفته مخفیانه مسیر سفر، تنت
بیهوده نیست گردن تو رگ به رگ شده
بالش بلند ماند و شده مختصر، تنت
نیمی ز زندگی سر دست تغافل است
این نیمه جان ازوست اگر مانده در تنت
نوروز در لباس تو ثبت مکرر است
لاله دمیده است ز سر تا کمر، تنت
ترسم به ناله ات سر زخم تو وا شود
آرام گریه کن که نگردد خبر، تنت
نم دار گریه کن فقط از دل فغان نکن
ترسم به پا کند شرری از جگر، تنت
شور نشور از مژه ات آب میخورد
در لرزه آمده است از این چشم تر، تنت
〜〜〜✺✺〜〜〜
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم
اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم
اگر تمام جهان دشمنی کند با ما
من و تو یار هم و جاننثار هم باشیم
کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم
در این دیار اگر خشکسالی آمده است
خوشا من و تو که ابر بهار هم باشیم
نگفتیم ز چه خون گریه میکند دیوار؟
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم؟
نگفتیم ز چه رو رو گرفتهای از من ؟
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم ؟
به دست خسته ی تو دست بسته ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم
شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته ایم که آیینهدار هم باشیم
〜〜〜✺✺〜〜〜
تا که با دیوار، چوبِ در تبانی می کند
قامت رعنای یارم را کمانی می کند
هر چه می پرسم از این مردم نمی داند کسی
آن چه میخی آهنی با استخوانی می کند
دست بادِ سرد، سنگین هم نباشد باز هم
صورت یاسی جوان را ارغوانی می کند
تازگی در خانه هم رو می گیرد از من فاطمه
مهربان من چرا نامهربانی می کند
پس چرا دستی به پهلو می زند محبوب من؟
هی چرا در پا شدن یاد جوانی می کند؟
از تماشای پرستویم پریشان می شوم
تا به چشمانم نگاهی آسمانی می کند
باز کن یک بار دیگر چشم هایت را ببین
دارد این جا زینبت شیرین زبانی می کند
〜〜〜✺✺〜〜〜
اشکم چکید و گوشه ی چشمت مرا گرفت
نزدیک صبح بود که یا ربنا گرفت
چیزی نمانده بود که بی آبرو شوم
این بار هم حنای تو پیش خدا گرفت
نور کلام های خودت که به جای خود
باید دهان فضه یتان را طلا گرفت
بیمارم از حرارت تب شعله می کشید
خواندن دعای نور شما را شفا گرفت
از چادرت نخی به منِ بی نوا بده
پیراهن زفافِ تو را که گدا گرفت
یک دست بر قباله و یک بر هوا
ملعون چه بی هوا زد و چه بی هوا گرفت
از گوشواره های تو معلوم می شود
یک ضربه زد ولی سر تو به دو جا گرفت
خنجر شکاف در ، سر یک میخ شعله ور
پهلوت عاقبت به لب چند جا گرفت
〜〜〜✺✺〜〜〜
با اینکه نا ندارد و قامت کمان شده
چون کوه پشت حیدر کرار مانده است
هر شب برای غربت و مظلومی علی
تا صبح گریه کرده و بیدار مانده است
از نحوه قدم زدنش حدس میزنم
چشمان ضرب دیده او تار مانده است
کمتر شده تورّم پلکش ولی هنوز
بر پیکرش جراحت بسیار مانده است
حتی نفس که میکشد آزار میکشد
بدجور بین آن در و دیوار مانده است
از پارگی پیرهنش چند رشته نخ
با رنگ سرخ بر نوک مسمار مانده است
زیر لگد که دنده پهلو شکست٬ دید..
محسن بروی خاک چه خونبار مانده است
زخمش عمیق مانده با خونریزی شدید
زینب برای بستن آن زار مانده است
ای فضه لا اقل تو جواب مرا بده
این جای پای کیست به دیوار مانده است؟
〜〜〜✺✺〜〜〜
ای چراغ خانه ام سو سو نزن
مرغ حقّم ناله ی کو کو نزن
حال که دستت شکسته لا اقل
چند روزی خانه را جارو نزن
ای جوان نیمه جان ، پیرم نکن
زیر چادر دست بر پهلو نزن
چند روزی هم اگر شد دست بر
زخم های گوشه ی ابرو نزن
یا دگر در پیش پایم پا نشو
یا دگر پیش علی زانو نزن
خواستی برخیزی از بستر بگو
یا که بر دیوار خانه رو نزن
ای همه دار و ندار بو تراب
ای چراغ خانه ام سو سو نزن
〜〜〜✺✺〜〜〜
گذشته آب در این روزگار از سر من
حلال کن که رسیده است روز آخر من
مرا ببخش که افتاده ام در این بستر
نمانده است توانی به جسم لاغر من
برای بی کسی تو شبیه چشمانم
سه ماه گریه خون کرد زخم بستر من
قَدِ خمیده و موی سفید زهرایت
برای خانه نشینی توست همسر من
به جان دختر شیرین زبانمان زینب
نپرس از چه شده غرق خاک معجر من
ز شرم بستن دستت هنوز می لرزم
چه کرد باتو مدینه امیر خیبر من؟!
بس است گریه و شیون برای عمر کمم
بقای عمر تو باشد غریب رهبر من
〜〜〜✺✺〜〜〜
چه کنم درد و بلای تو به جانم ، چه کنم
به نگاه نگرانت نگرانم ، چه کنم
اهل یثرب زمن و گریه ی من بیزارند
نا گزیرم که در این شهر نمانم ، چه کنم
تا سحر از غم تنهایی تو بیدارم
دو دلم من بروم یا که بمانم ، چه کنم
دو قدم راه نرفته نفسم میگیرد
عمری از من نگذشت است و جوانم ،چه کنم
سعی کردم قد خم را ز تو پنهان سازم
هر چه قد راست کنم ، باز کمانم ، چه کنم
دست تو وا نشد و دست من از کار افتاد
خجلم از تو همین بود توانم ، چه کنم
نیمه شبها که حسین آب ز من میطلبد
نیستم آب به دستش برسانم ، چه کنم
〜〜〜✺✺〜〜〜
قبل از آنی که شرر بر جگر من باشی
تو بنا بود بمانی سپر من باشی
از من غم زده بعد از پدرت رکنی رفت
تو بنا بود که رکن دگر من باشی
حرف از رفتن خود می زنی و می میرم
تو چرا زخم دل شعله ور من باشی
آه … خوش بود دلم فارغ از این شهر غریب
فاطمه! تا به ابد دور و بر من باشی
حال همراه شدی دست به دست اجلت
کاش می شد که فقط همسفر من باشی
تو دعای سفرت خواندی و من در عوضش
از خدا خواستم ای محتضر من – باشی
پر و بال تو شکستست ولی ممنونم
با همین حال اگر بال و پر من باشی
همه دیدند تو با سینۀ زخمت ماندی
تا در آن موج بلا پشت سر من باشی
کاش می شد که بمانی به برم تا این که
رد جا ماندۀ دیوار و در من باشی
〜〜〜✺✺〜〜〜
هر چند پر شکسته شدی و نمی پری
اما هنوز، مثل همیشه کبوتری
شکر خدا که پاشدی و راه می روی
انگار فاطمه کمی امروز بهتری
حتی برای دلخوشیِ ما… چه خوب شد
مشغول کارِ خانه شدی روز آخری
شانه زدی به موی پریشان دخترم
می خواستی نشان بدهی باز مادری
با این قنوت نا متعادل چه می کنی
داری دعا به خانه ی همسایه می بری!؟
هر چند خنده می کنی از دیدنم، ولی
با طرز راه رفتن خود گریه آوری
بانو! تو را قسم به دلم احتیاط کن
وقتی که دست جانب دستاس می بری
کم کم بساط زندگیم جمع می شود
آخر نگاه می کنی ام جور دیگری …
〜〜〜✺✺〜〜〜
حالا که زخم های تو مرهم گرفته است
بانو تمامِ خانهی من غم گرفته است
سِنّی نداشتی چقدر پیر می روی!
شرم از قدِ هلالِ تو حالم گرفته است
کِز کرده خاطراتِ تو را می کند مرور
یک گوشه خانه دارِ تو ماتم گرفته است
جز چند تکهی کفنی بینِ بُقچه چیست؟
بر دیده می گذارد و محکم گرفته است
بانو گُمان نمی کنی اندازهی تو را
تابوت سازِ خانه کمی کم گرفته است
بوسه حسین بر کفِ پایِ تو می زند
امشب برای عمرِ کَمت دم گرفته است
لحظه به لحظه غسلِ تو را پیر می شوم
از زندگی نفس به نفس سیر می شوم
با زخم بالِ پر زدنت سرخ گشته است
گلبرگ های یاسمنت سرخ گشته است
در لحظه های شُستنِ از زیرِ پیرهن
مثلِ غروب پیرهنت سرخ گشته است
چندین و چند جایِ تنِ تو شده کبود
چندین و چند جایِ تنت سرخ گشته است
این زخمِ سینه بد قِلِقی می کند هنوز
سرباز کرده و کفنت سرخ گشته است
وای شد گِره ز روسریت وای بر دلم
از زیرِ گوش تا دهنت سرخ گشته است
از بس که آستین به دهن گریه می کند
از بُغض صورتِ حسنت سرخ گشته است
از غُصه سر به چوبهی تابوت می زنم
جان می کَنم من از تو ولی دل نمی کنم
〜〜〜✺✺〜〜〜
زلال آینه ها را به گریه آوردی
شکوه عرش علارا به گریه آوردی
من الهزیز جهنم الی حظیظ بهشت
تو از کجا به کجارا به گریه آوردی
الاالـهـه خورشیدپشت ابرکبود
تمام اهل ســما را به گریه آوردی
چراقنوت شکسته گرفته ای ، بانـو!
چه کرده ای که دعا را به گریه آوردی؟
کنار بستر تو هیبت علی بشکست
تو مرد هردو سرا را به گریه آوردی
رواست اینکه پیمبر به مرتضی گوید :
…به خنده برده ای یـارا به گریه آوردی ؟
ندا رسید حسن را … ، حسین را بردار
خداگواست خدا را به گریه آوردی
〜〜〜✺✺〜〜〜
مبهوت مانده فلسفه از این محال ها
ازلطف او گرفته زبان ها مجال ها
یک لحظه مصطفی و همان لحظه مرتضاست
یک جا ظهورکرده جمال و جلال ها
از بوسه بوسه های پیمبر به دستهاش
هردو رسیده اند به اوج کمال ها
با یک خطابه ، کار نبی گونه کرد و گفت
تنها علی است مرز حرام و حلال ها
سکان عرش و رشته خلقت به دست اوست
ترسی نداشت در دل خود از جدال ها
… نفرین اگر نکرد به امر امام بود
او فاطمه است، مظهر این امتثال ها
آن روز اگر بلال اذان شکسته خواند
امروزروی مأذنه ها ما بلال ها . . .
. . . با روضه می کشیم وسط پای کوچه را
بعد از گذشت این همه از عمر سال ها
آتش کجا و معجر ریحانه بهشت…!؟
ماندند زیـر بار چــراهـا سئــوال هـا
یک جمله عمق جان مرا واژه واژه سوخت
آخـر چگـونه پـرزده با اینــکه بال هـا. . . . !؟
〜〜〜✺✺〜〜〜
چنان شکسته پرم که ، پریدنم هرگز
منی که در همه حالی بریدنم ، هرگز
نسیم باغ پر از یاس مصطفی بودم
سه ماه میشود …اما ، وزیدنم هرگز
ستون عرش الاهی ام و ترک خوردم
قسم به غیرت حیدر خمیدنم ، هرگز
غلاف تیغ نشست و شکست بازویم
وگرنه دست زمولا کشیدنم ، هرگز
چنان به گوشه چشمم نشسته رنگ غروب
دوباره چهره خورشید(ع) دیدنم ، هرگز
زبان زلف پریشان دخترم ، گویاست
نمانده قدرت شانه کشیدنم ، هرگز
گمان کنم که شکسته است چند دندانم
که نیست قدرت « یک نان جویدنم » هرگز
زسینه ،گر نفسم شوق پر زدن دارد
چنان شکسته پرم که پریدنم هرگز
〜〜〜✺✺〜〜〜
بارانی است حال و هوای تو بیشتر
من گریه میکنم به عزای تو بیشتر
هر بار که به کوثر و توحید میرسم
ایمان می آورم به خدای تو بیشتر
بانو سلام کن به علی دوست دارد او
لفظ سلام را به صدای تو بیشتر
این در نداشت سختی دیوار پشت سر
برمیخورد به پنجره های تو بیشتر
با اینکه با رسول خدا رفته ای سفر
دلتنگ میشویم برای تو بیشتر
ما هر دو از خدا طلب مرگ کرده ایم
شد مستجاب دست دعای تو بیشتر
قبرت کجاست از همه عالم غریبتر
چون خالی است از همه جای تو بیشتر
〜〜〜✺✺〜〜〜
نوک مسمار به پهلو بخورد یا نخورد
یا به دیوار از آن سو بخورد یا نخورد،
این در سوخته حتما به زمین می افتد
لگدی بین هیاهو بخورد یا نخورد
دست بالا برود روضه به پا خواهد شد
حال بر صورت بانو بخورد یا نخورد
زنده می ماند اگر این نوک سنگین غلاف
فرقش این است به بازو بخورد یا نخورد
بعد از این فرق ندارد به خدا حال علی
خانه بی فاطمه جارو بخورد یا نخورد
داغ محسن به دل آل علی خواهد ماند
نوک مسمار به پهلو بخورد یا نخورد
〜〜〜✺✺〜〜〜
قدری بخند و حال مرا رو به راه کن
فکری به حال گریه این بی پناه کن
بالا بگیر پلک ترت را نگاه کن
زهرا ببین که همسفرت گریه می کند
دارد به وضع بال و پرت گریه می کند
دارم کنار بستر تو گریه می کنم
با پاره های معجر تو گریه می کنم
با گریه های آخر تو گریه می کنم
مشکن مرا ، بدون تو من پیر میشم
بعد از تو من غریب و زمین گیر می شوم
پهلو به پهلو می شوی و درد می کشی
دیدم که راه می روی و درد می کشی
دیدم به کوچه می دوی درد می کشی …
دیدند بسته دست علی را، تو را زدند
چشمت به دست بسته من … بی هوا زدند
ای با وفا بگو که در آن کوچه ها چه شد؟
قدت کمان نبود، جوانم، چرا؟ چه شد؟
ان روز بین راه، مگر با شما چه شد؟
این شهر هم به غربت من گریه می کند
هر شب میان خواب حسن گریه می کند
〜〜〜✺✺〜〜〜
اشک از دیده ی خونبار بیفتد سخت است
هر کجا بستر بیمار بیفتد سخت است
اوج این واقعه را جان علی می داند
خانم خانه که از کار بیفتد سخت است
به خدا فرق ندارد که کجا ، یک مادر …
کوچه یا در خم بازار بیفتد سخت است
به زمین خوردن مادر به کناری امّا …
پیش چشم پسر انگار بیفتد سخت است
مرد باشد ، و زنش پشت در خانهء
او در دل آتش اغیار بیفتد سخت است
سینه اش شد سپر شیر خدا ، امّا حیف
کار این سینه به مسمار بیفتد سخت است
صورت حور که از برگ گلی نازک تر
گذرش چون که به دیوار بیفتد سخت است …
آنکه مادر شده این واقعه را می فهمد
بعدِ شش ماه اگر بار بیفتد سخت است
خواست تا شانه کند موی سر زینب را …
شانه از دست گرفتار بیفتد سخت است !
دیدن نیمه در سوخته سخت است ولی
دیدنِ صحنه به تکرار بیفتد سخت است …
کوچه ها اوّل غم واقعهء کرببلاست …
علم از دست علمدار بیفتد سخت است
〜〜〜✺✺〜〜〜
آقا سلام، روضه مادر شروع شد
باران اشک های مکرر شروع شدآقا اجازه هست بخوانم برایتان
این اتفاق از دم یک در شروع شدتا ریشه های چادر خاکی مادرت
آتش گرفت،روضه معجر شروع شدفریادهای مادر پهلو شکسته ات
تا شد فشار در دو برابر شروع شداین ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب
بی اختیار گریه حیدر شروع شدوقتی رسید قصه به اینجای شعر من
ایام خانه داری دختر شروع شد …دختر رسید تا خود آن لحظه ای که ظهر
یک ماجرا به قافیه سر شروع شد
〜〜〜✺✺〜〜〜
گریه نکن زهرا، علی طاقت ندارد
چون کوثر است این اشک ها قیمت نداردمثل تو را از دست دادن فاطمه جان
اصلا تو جای من بگو حسرت ندارد؟اصلا برایم از تو دل کندن محال است
این حرفها کاری که با قسمت نداردآرام می گویم که طفلانت نفهمند
بعد از تو دیگر شوهرت عزت نداردباور کن از آن شب که درد آمد سراغت
دیگر علی هم یک شب راحت نداردکمتر بخوابان روی شانه زینبت را
این روزها که بازویت قوت نداردرخصت بده جبران کنم کم بودنم را
حیدر برای چند شب فرصت ندارد؟برخیز بانویم تنورت رو به راه است
فضه به نان پختن هنوز عادت نداردای کاش می مردم نمی دیدم عزیزم
دیگر جوانم آن قد و قامت نداردپیش علی سیلی زدند و پشت سر هم
گفتند گویا شوهرش غیرت نداردبستند دستان خدا را بین کوچه
گفتند راهی هم به جز بیعت نداردمن فکر می کردم که بین شعله، آتش
کاری به کار چادر عترت نداردگفتم به خود آن روز این نامرد حتما
کاری به کار بانوی عصمت ندارد…ای بشکند دستی که سیلی زد به رویت
گریه نکن زهرا، علی طاقت ندارد
〜〜〜✺✺〜〜〜
همینکه قطره ای از دیده ی خونبار می آید
هزاران غم ز داغت در دل تبدار می آیدالا ای همسفر ای جان نثار حیدر مظلوم
به تو ای بانوی خانه چقدر ایثار می آیدنفس که می کشی با فاصله، آیا خبر داری
که بر روی سرم این سقف چون آوار می آید؟سه ماهی می شود از من گرفتی رو، ولی بانو
از این رو بستنت هم معنی اجبار می آیدهمین نان پختنت کافی است، جارو را زمین بگذار
چقدر از بازوان خسته ی تو کار می آیدنمی دانم چه ربطی هست بین سینه ات با میخ
که خون از سینه ات با قطر یک مسمار می آیدصدای ناله ی فضه خزینی تو زهرا جان
هنوز از لا به لای این در و دیوار می آید …
〜〜〜✺✺〜〜〜
شروع یک غزل باشد ردیفش با نیفتاده
میان بستر افتاده ولی از پا نیفتاده
سه ماهی هست که بی جان میان بستر افتاده
ولی لبخند از روی لب زهرا نیفتاده
همینکه دید در را زیر لب آرام می فرمود
که این در با فشار ضربه یک پا نیفتاده
خدا را شکر با اینکه در از لولا جدا گشته
به روی صورتش جای رد لولا نیفتاده
سر پهن و بلندی قد این میخ ها یعنی
که این خانه خطر دارد درش حتی نیفتاده
برای دلخوشی زینبش فرمود خوبم … آه
ولی فهمید مولا دنده هایش جا نیفتاده
خدا می داند و مولا و در شاهد در آن لحظه
که آیا چادر زهرا به زیر پا نیفتاده؟
صدای در که می آید تکانی می خورد یعنی
میان بستر افتاده ولی از پا نیفتاده
〜〜〜✺✺〜〜〜
ای آبروی ارض و سما حرمتت شکست
رمز قبول هر چه دعا، حرمتت شکست
فکر تنت نبود کسی، در هجوم سنگ
مثل نگاه آینه ها … حرمتت شکست
تو داغدار قصه ی هجران مصطفی
اما در اوج فصل عزا حرمتت شکست
ای مهربان خانه ی حیدر حلال کن
در پیش چشم شیر خدا حرمتت شکست
تنها سکوت مردم این شهر هم نبود
بیداد اتباع هوی حرمتت شکست
می خواست تا به زور غلافش جدا کند
از دامنم دو دست تو را … حرمتت شکست
این پاره ها برای تو چادر نمی شود
ای مظهر عفاف و حیا حرمتت شکست
〜〜〜✺✺〜〜〜
چه کرده ایم که آن آشنا نمی آید
پیامی از سر کویش به ما نمی آید
چه کرده ایم، گره خورده کارمان اینقدر
چه کرده ایم که مشکل گشا نمی آید
چه کرده ایم که خورشید را نمی بینیم
چه کرده ایم که آن رهنما نمی آید
چه کرده ایم که اینگونه مبتلا شده ایم
چه کرده ایم که دیگر دوا نمی آید
چه قدر ندبه این الحسین را خواندیم
چه کرده ایم جواب دعا نمی آید
چه کرده ایم که بر ما بهشت گشته حرام
نسیمی از طرف کربلا نمی آید
به دست بسته حیدر قسم، نمی دانم
جواب ناله زهرا چرا نمی آید؟
〜〜〜✺✺〜〜〜
فاطمه تو شرف سوره ی کوثر هستی
برکت ذریه ی آل پیمبر هستی
بی سبب نیست که تو علت خلقت باشی
توکه هم شأن علی، فاتح خیبر هستینه فقط بر حسن و زینب و کلثوم و حسین
فاطمه، بر همه ی خلق تو مادر هستینه فقط مریم و آسیه و حوا، بانو
بعدِ احمد، و علی از همه برتر هستیدور از ساحت تو هر چه پلیدی زهرا
نور تطهیری و صدیقه ی اطهر هستیچادر خاکی تو حبل متین شیعه است
نه فقط شیعه، که تو ملجأ حیدر هستیسوختی تا که نسوزد ثمر دین خدا
گل یاس نبی و لاله ی پرپر هستیآرزوی علی این است ببیند یک روز
باز هم در زده و تو پسِ این در هستی
〜〜〜✺✺〜〜〜
وقتی هوای روضه ما باز مادری است
حال و هوای گریه ما جور دیگری استوقتی که مادر همه ماست فاطمه
حسی که بین ماست، همانا برادری استمداح و روضه خوان و سخنران و چای ریز
کارِ تمام ما درِ این خانه نوکری استشاهان روزگار به ما غبطه می خورند
این نوکری خودش به خدا عین سروری استاین اشک ها نشان دل بی قرار ماست
عالم بداند اینکه دل شیعه مادری استزهراست آن که وصف شکوهش نگفتنی است
زهراست آنکه شأنِ مقامش پیمبری استزهراست آن که ام ابیهای احمد است
زهراست مادر همه ما، چه مادری استزهراست آن که شیعه به او کرده اقتدا
از لطف فاطمه است، اگر شیعه حیدری استزهراست آنکه در ره حیدر خمیده شد
بگذاشت سر به پای ولایت … شهیده شد
〜〜〜✺✺〜〜〜
گوشه ی چادر تو تا که به در میگیرد
مرتضی پشت سرت دست به سر میگیرد
تو فقط فضه بیا فاطمه را زود ببر
چون که دارد دَم در معرکه در میگیرد
از همان روز که برگشتی از آن کوچه حسن
زانویش را چه غریبانه به بر میگیرد
دخترت گفت در این خانه که نامحرم نیست
پس چرا مادرمان رُخ ز پدر میگیرد
فاطمه دخترمان حال تو را میداند
چند روزیست تو را زیر نظر میگیرد
زودتر خوب شوی فاطمه جان خوبتر است
زن همسایه سه ماه است خبر میگیرد
〜〜〜✺✺〜〜〜
بخند…گریه ات آخر مرا ز پا انداخت
مرا ز پا و تو را دیگر از نوا انداخت
به جان من بخورد درد تو، نخور غصه
غم تو لرزه به اندام مرتضی انداخت
غریبگی نکن ای آشنای مرد غریب
بگو چگونه تورا کوچه از صدا انداخت
بگو چه کار کنم تا مرا حلال کنی؟
تورا حمایتِ از من در این بلا انداخت
دو تا نشان زده با تیر خود، زمین خوردم
همان کسی که تورا بین کوچه ها انداخت
ببینمت! چقدر بد زده تو را نامرد
که ضرب پنجه او روی گونه جا انداخت
ببین نتیجه سیلی بی هوا این است
ز هر کلام تو یک در میان هجا انداخت
نفس کشیدی و من بند آمده نفسم
لباس خونی تو از نفس مرا انداخت
ز لب گزیدن تو درد سینه ات پیداست
جدال دنده و سینه تو را ز پا انداخت
〜〜〜✺✺〜〜〜
وقتی که حال و روز تو بهتر نمی شود
در چهره ام امید میسر نمی شود
با زحمتی دو دیده به من بازکن گلم
آیینه از نگاه، مکدر نمی شود
پرپر مزن میان قفس، ای شکسته پر
این پر برای پر زدنت پر نمی شود
از میخ در حکایت شرم مرا بپرس
رویم سپید پیش پیمبر نمی شود
بر روی زخم گونه ی خود جان مرتضی
مرهم گذار، گوشه معجر نمی شود
داغت عجیب پشت علی را شکسته است
از پا فتاده، فاتح خیبر نمی شود
باشد، حسین را به برم می کشم، برو!
اما بدان، محبت مادر نمی شود
با التماس گفت: مرو! پیش من بمان
زهرا اشاره کرد که : دیگر نمی شود