متن ناب سنگین | گلچین متن ناب سنگین طولانی و کوتاه با مضامین مختلف

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم چندین متن ناب سنگین و زیبا را برای شما عزیزان درج نماییم.

معمولا ما برای اینکه بخواهیم یک متن در استوری و کپشن پست در شبکه های اجتماعی درج نماییم دچار سردرگمی میشویم.

به همین دلیل یک مجموعه کامل از گلچین تعداد زیادی متن ناب سنگین و دل انگیز را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرا گیرد… در ادامه با ما همراه باشید…

متن ناب سنگین | گلچین متن ناب سنگین طولانی و کوتاه با مضامین مختلف

متن ناب سنگین

دنیایتان را واژگون کنید…
آدمهای شل زندگیتان سقوط میکنند
آنهایی که محکم پایتان ماندند را سفت بچسبید
ازشان مراقبت کنید…
آنها حتی وقتی زندگیتان را دگرگون کردید، محکم پایتان ایستادند…

══════════❃◉◉❃══════════

آدم وقتی چیزی رو فهمیده، دیگه نمی تونه ندونه!
وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم!…
میدونی چیه ماری؟
آدم می تونه نخواد، می تونه نره، می تونه بمیره، می تونه سکوت کنه، می تونه بخوابه، می تونه خودش رو حبس کنه!
اما نمی تونه وقتی که چیزی رو فهمید، دیگه نفهمه…
اگر می تونستیم چیزهایی رو که می دونیمو فراموش کنیم، تحمل زندگی راحت تر بود
لعنتی کاش نمیدونستم!

══════════❃◉◉❃══════════

+ چرا رهاش کردی؟ اونکه دوستت داشت!
– یه بار خواستم تو جمعیت ببوسمش،
خودشو کنار کشید!
وقتی علتشو پرسیدم گفت ممکنه یه آشنا مارو ببینه!
منم همونجا و تو همون جمعیت رهاش کردم.
میدونی…

آدمای ترسو هیچ نقشی تو زندگی من ندارن!

══════════❃◉◉❃══════════

از خیابانی پهن می‌گذرم
سمت دیوار زندان قدیمی ام
و می گویم:
سلام برتو،
معلّم اول من
در دانش آزادی!
حق با تو بود؛
شعر بی گناه نبود

══════════❃◉◉❃══════════

گاهی باید دروغ را راست پنداشت
و گاهی راست را دروغ ؛
بی فریب خوردن زندگی سخت است !

══════════❃◉◉❃══════════

تو را در بُغض طهران ، در امیرآباد گُم کردم
تو را در کوچه ­های سرد نوبنیاد گم کردم
تو را در جشن و رقص و پایکوبی بین مهمان ها­
تو را در گریه ­های میرِ بی‌داماد گم کردم
تو را در گرته های صلح و آزادی ، غم و شادی
تو را در شعرها ، ای درد مادرزاد ، گم کردم
تو را در قهوه خانه ها­ تو را در دود قلیان­ ها
تو را در پشت میز کافه ­ی میعاد گم کردم
تو را در سفره های هفت سین­ ، در لحظه ­ی تحویل­
تو را در تُنگ ­ها ، ای ماهی آزاد گم کردم
تو را در عصر سیمان ، عصر انسان های ماشینی­
تو را در شهر زندان ، این قفس ­آباد ، گم کردم
تو را در عصر مشروطه ، تو را در مجلس روسی
تو را در دادگاه عدل استبداد گم کردم
تو را در بی کلاهی ­های شاپو­ پهلوی بَر دار
تو را در مسجد ناشاد گوهرشاد گم کردم ..

══════════❃◉◉❃══════════

رابطه داشتن با آدم ها…
و حفظِ این ارتباط سخت ترین کارِ دنیاست !
وقتی آنها به تو نیاز دارند…
تو حوصله شان را نداری …
و زمانی که تو نیاز به آنها داری …
تازه می فهمی که هیچ کس را نداری !
می فهمی چقدر تنهایی …
و چقدر نیاز داری با کسی حرف بزنی …
و چقدر دردناک است اگر سراغشان بروی….
و حوصله ات را نداشته باشند …
قصه این است که همه ی ما به هم محتاجیم…
اما در زمان هایی که نباید !
ما همان دست هایی هستیم که پس زدند…
و پاهایی که پیش نکشیدند …
و یکی از همین روزها روی شانه هایی که نداریم ،
به اندازه ی یک عمر ، اشک می ریزیم …
و در آغوشی که نیست ، می میریم …

══════════❃◉◉❃══════════

قهرمان زندگی من کسی ست …
که لابلای شلوغی های روزمره ذهنش، گمم نمی کند …
و به بهانه ترافیک پر ازدحام زندگی، …
مرا انتهای کوچه بن بست جا نمی گذارد…
قهرمان زندگی من …
جسارت راستگو بودن به چشمانم را بلد ست …
و برای فرار از ندیدن دروغ هایش…
به سایه ها پناه نمی برد….
قهرمان زندگی من …
در پی احتمال داشتن فرصت های بهتر،…
مرا میان بود و نبودش محک نمی زند.
او کاشف منست …
نه بر هم زننده ام …
و من تاکنون کسی را نیافته ام …
که توانا به کشف …
و نواختن قطعه وجودم و شنیدنش باشد…
از این رو قهرمان زندگیم …
“خودم” بوده ام و هستم…

══════════❃◉◉❃══════════

دوست دارید بدانید چه کسى …
عکس پروفایل شمارا چک مى کند؟!
بگذارید من به شما بگویم…
آن بنده ى خدایى که …
با دل شکسته رهایش کرده اید..
آن بنده ى خدایى که …
خیلى وقت است سراغش را نمى گیرید..
آن کسى که وابسته اش کرده اید …
و بى توجه به این که ،چه بر سرش مى آید…
دنبال زندگى خودتان رفته اید..
او بارها در طول روز عکس پروفایل شما را چک میکند..
بارها…!

══════════❃◉◉❃══════════

قبل تر ها…
احساسات تا پشت لب مى رسیدند..
مدت ها آنجا مى ماندند..
سپس حرف مى شدند
و بعد بوسه
امروز..
احساسات اول بوسه مى شوند..
سپس حرف..
و بعد مدت ها پشت لب مى مانند..

══════════❃◉◉❃══════════

وضعیت خوبی ندارم …
مرا ببخش!
دستم از اشیا رَد می‌شود …
رَد می‌شود از تلفن …
فراموشت نکرده‌ام
فقط کمی…
کمی،
مُرده‌‌ام!

══════════❃◉◉❃══════════

به روز رسانی را …
که فقط برای انواع بازی ها
نرم افزارها …
و برنامه های کامپیوتری نگذاشته اند …
گاهی هم آدم ، باید افکارش را به روز کند!
طرز فکرش را ارتقا بدهد…
حال و هوایش را تازه کند …
مثلا دور بریزد تمام خاطراتی را …
که تکرارشان چیزی به جز غم و اندوه ندارد…
رها کند بعضی وابستگی ها را ..
که حال و روزش را به هم می ریزند…
افسوس ها را …
غصه ها را …
نگرانی ها را …
و تمام تلخی هایی که بوی کهنگی گرفته اند
گاهی باید یک گوشه ی دنج نشست ؛
زندگی را نو کرد…
و یک “من” تازه ساخت…
با باورهایی جدید…
و افکاری رو به رشد …
باور کن ..
لازم است هر از گاهی خودمان را هم
“به روز رسانی” کنیم

══════════❃◉◉❃══════════

گاهی فکر می کنم …
حرف ها هم …
شبیه غذاها تاریخ انقضا دارند …
یعنی باید درست و به موقع مصرف شوند …
یعنی اگر تاریخ مصرفشان بگذرد …
به درد نخور می شوند…
دور ریختنی می شوند!
فکر کن …
یک غذای تازه و گرم و داغ …
چه قدر به جانت می چسبد ؟
حرف ها هم همین اند …
تا وقتی مزه دارند …
که گوشی برای شنیدن در انتظارشان باشد …
زمانش که بگذرد…
سرد می شوند ، از دهان می افتند!
گاهی …
به این فکر می کنم
که هیچ چیز در دنیا
به اندازه ی “دوستت دارمی ”
که به موقع گفته نمی شود مسموم نیست!!

══════════❃◉◉❃══════════

رفتن بد است …
اما بعضی ماندن ها هم افتخار ندارد…
و این انصاف نیست …
که همیشه انگشت اتهام …
به سمت آنهایی باشد که می روند …
اگر در یک رابطه می مانی …
اما یک دفعه تغییر رفتار می دهی …
بی اعتنا می شوی…
سرد می شوی…
دوست دارم هایش را می شنوی…
و به روی خودت نمی آوری…
بی قراری هایش را می بینی …
و برایت مهم نیست…
و کاری می کنی …
که طرف مقابلت احساس کند …
زیادی است …
که فکر کند در قلب تو دیگر جایی ندارد…
و باید چمدانش را ببندد و برود…
خوشحال نباش!
این ماندن …
از رفتن کثیف تر است…

══════════❃◉◉❃══════════

بعضی احساس ها کلمه نمی خواهد…
صدا می خواهد…
لحن می خواهد…
مثل دوست داشتن…
بعضی حرف ها را
نباید نوشت
نباید تایپ کرد
مثل دوستت دارم…
دوست داشتن را باید کنار گوشش…
زمزمه کرد…
و دوستت دارم را با بوسه نشانش داد
چرا نسلی شدیم…
که لب هایمان را از یاد برده ایم
و فقط به دست ها تکیه کرده ایم…

══════════❃◉◉❃══════════

هیچ چیز در دنیا…
بدتر از معمولی شدن برای کسی نیست …
تبدیل به روزمرگی شدن …
از اینکه حضورت برای یک نفر بشود
مثل مسواک زدن …
مثل شانه کردن …
که اگر حوصله داشت سراغت را بگیرد و …
اگر نداشت بگوید بماند برای بعد ،
دیر نمی شود!
به خودتان احترام بگذارید …
با کسی بمانید …
که اولویتش باشید
که برایش دغدغه بشوید
کسی که هر لحظه یادتان در خاطرش رژه برود
کسی که به کار ، به خواب و استراحتش بگوید :
بایستید …!
اول “او” …

══════════❃◉◉❃══════════

گفت : همه‌اش که نباید تو فکر اتفاقای افتاده باشی،
گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی ،
به پاهات فکر کن که هنوز داریشون ،
به چشمات که هنوز سر جاشونن ،
به خونه‌ات که هنوز سیل نبرده‌تش ،
به مادرت که هنوز زنده‌اس …
بالاخره یه چیزایی تو زندگی هست که اتفاق نیفتادن و تو می تونی به خاطر همونا خوشحال باشی …
گفتم: پس عشق چی؟
آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم !
گفت: راستشو بخوای عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره،
یا اتفاق نیفتادنش!

══════════❃◉◉❃══════════

گفتم می دونی ؟
کاش زندگی ..
عین یه نوار کاست بود ..
گفت …
نوار کاست؟
چطور مگه؟
گفتم …
چون اگه هر جاشو دوس داشتی،
می شد با یه خودکار …
برش گردونی عقب …
گفت آخه مشکل اونجاست
اگه این کاستو برگردونیش عقب
فقط قسمتای قشنگش نمیاد که
همه چیش برمی گرده عقب ..
دوباره باید بشینی ببینی …
برای لبخندی که الان میزنی
قبلش چقد گریه کردی …

══════════❃◉◉❃══════════

روزی که به مردی برخوردی…
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد…
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کندمثل من…
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی…
و موهایت را شانه کنی…
آن روز می گویم، تردید نکن!
با او برو ….
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی…

══════════❃◉◉❃══════════

رنگ غمی در چشم‌هاش بود …
که مرا به سال‌های گذشته می‌برد …
به سال‌هایی که زمان درازی بهش فکر نکرده بودم،
به جوانی‌ام…
به جایی دیگر…
زمانی گمشده…
به مستی شبی شیرین …
که چیزی از آن در خاطرم نمانده بود….
به لحظاتی پیش…
بعد که فکر کردم دیدم …
به همه‌ی زندگی‌ام مربوط است …
ولی من هرگز آن زندگی را تجربه نکرده‌ام….
همه‌ کار کرده‌ام …
ولی هنوز نمی‌دانم خوشبختی چیست….
در اوج خوشی …
همیشه به چیزی دیگر فکر می‌کرده‌ام…
به کسی دیگر…
و مدام نگران بوده‌ام …

══════════❃◉◉❃══════════

‌گفت مرا یادت هست؟
دویدم و در راه فکر کردم
که من چه یادی دارم
چرا یادم به وسعتِ همه ی تاریخ است؟
و چرا آدم ها
در یاد من زندگی می کنند،
و من در یاد هیچکس نیستم؟!

══════════❃◉◉❃══════════

عادت کرده‌ایم …
هر روز دوش بگیریم…
اما یادمان می‌رود که …
ذهن‌مان هم به دوش نیاز دارد!
گاهی با یک غزل حافظ …
می‌توان دوش ذهنی گرفت …
و خوابید. …
یک شعر از فروغ…
تکه‌ای از بیهقی…
صفحه‌ای از مزامیر…
عبارتی از گراهام گرین…
جمله‌ای از شکسپیر…
خطی از نیما…
ولی غافلیم…! …
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و…
مطلب آشغال …
می‌تپانیم توی کله‌مان، …
بعد هم با همان کله‌ی بادکرده …
به رختخواب می‌رویم …
و توقع داریم …
در خواب پدربزرگ‌مان را ببینیم …
که یک گلابی پوست‌کنده …
و با لبخند می‌گوید بفرما !!

══════════❃◉◉❃══════════

و تمام شب را …
برای دخترهایی که …
در تنهایی از خودشان خجالت می‌کشند …
گریه کردم…
دخترهایی که بعدها …
از خود متنفر می‌شوند …
و مثل یک درخت توخالی ، …
پوسته‌ای بیش نیستند.
و عاقبت به روزی می‌افتند …
که هیچ جای اندامشان حساس نیست، …
روح و جسمشان همان پوسته است، …
و خودشان نمی‌دانند چرا زنده‌اند…

══════════❃◉◉❃══════════

عزیز دلم،
می دانى سیم آخر چیست؟
همه خیال می کنند که …
سیم آخر ساز است. …
حتی یک نوازنده بی سواد روی صحنه…
زد به سیم آخر تارش گفت…
این هم سیم آخر!
اما سیم آخر یعنی…
وقتی می رفتند قمار، …
سکه زرشان را که می باختند، …
جیبشان را می گشتند، …
آخرین سکه سیم را هم به قمار می زدند.
می زدند به سیم آخر، …
به امید بردن همه هستی، …
یا به باد دادن آخرین سکه نیستى…

══════════❃◉◉❃══════════

گاهی با دویدن…
برای رسیدن به کسی…
نفسی برای ماندن در کنار او
نخواهی داشت…
پس با کسی بمان
که نصف راه را
به سمتت دویده باشد…

══════════❃◉◉❃══════════

همین امروز برید جلو آینه وایسین …
و یه سیلی محکم به خودتون بزنین !
برای همه ی کارایی که …
تو گذشته انجام دادین و
حالا از یادآوریشون خجالت می کشین…
برای تمومِ سرکوفتایی که …
از خودتون شنیدین و
همه ی روزایی که …
از “درد” به خودتون پیچیدین…
یه سیلی بزنین …
و برای همیشه تمومش کنین …
این حسِ زجرآورِ
موندن تو گذشته رو !
بعد از اون دست خودتونو بگیرین…
بهش لبخند بزنین…
اشکاتونو پاک کنین
خودتونو محکمتر بغل بگیرین …
و قول بدین …
عاشقانه خودتونو دوست داشته باشین …

══════════❃◉◉❃══════════

یک روز پرسید…
می خوای از سر شروع کنی؟
دیدم نه، واقعا نه…
از سر شروع کنم که چی بشه؟…
که چیکار کنم؟
مگر این که بدانم راه دیگری هم هست…
که می دونم نیست…
اقلا برای من نیست….

اگر هزار بار دیگر شروع کنم …
باز به همین جا می رسم….
آدمیزاد فراموشکاره.ِ…
وقتی درد داره…
قیل و قال می کنه…
داد می کشه …
و بعد یادش میره….
درد که همیشه درد نمی‌مونه….
یا درمون می شه …
یا آدم بهش انس می گیره….

══════════❃◉◉❃══════════

سفرهای تنهایی همیشه بهترند..
کنار یک غریبه می نشینی…
قهوه ات را می خوری…
سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی
تا وقت بگذرد…
به مقصد که رسیدی…
کیف و بارانی ات را برمی داری….
به غریبه ی کنارت…
سری تکان می دهی و می روی…
همین که زخم آخرین آغوش را…
به تن نمی کشی…
همین که از درد خداحافظی ….
به خودت نمی پیچی…
همین که تلخی یک بغض را…
با خودت از شهری به شهری نمی بری….
همین یعنی سفرت سلامت ….

══════════❃◉◉❃══════════

آدم‌ها …
گنجشک‌های حیاط پشتی‌ …
خانه تان نیستند که …
برایشان دانه بپاشی، …
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی‌، …
گاه و بیگاه روی پله‌ها بنشینی …
برایشان درد دل کنی‌ …
یا چشم‌هایت را ببندی….
و در خلسه ی مالیخولیایی خودت …
به جیک جیکشان گوش کنی‌.
بعد یک روز حوصله‌ ‌ات سر برود. …
خسته از شلوغی، …
خسته از بودنشان، راهت را بکشی، بروی
آدم‌ها حتی مثل گنجشک‌ها …
نیاز به کیش کیش ندارند
می‌‌روند اما با دلی‌ شکسته…

══════════❃◉◉❃══════════

زنبورها را مجبور کرده ایم،…
از گل های سمی عسل بیاورند !!!
و گنجشکی که سال ها،
بر سیم برق نشسته
از شاخه های درخت می ترسد !!!
با من بگو چگونه بخندم ؟
هنگامی که دور لب هایم را،
مین گذاری کرده اند !!
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم…
این بار
پیامبری بفرست،
که تنها، گوش کند !…

══════════❃◉◉❃══════════

اصلاً مهم نیست…
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است…
چشم‌هایم را ببندم
خلاصه بگویم…
حالا هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است…
که دیوار نمی‌شناسد

══════════❃◉◉❃══════════

بین خودمون بمونه…
ولی هرکی…
هرجا دلشو جا گذاشته باشه…
آخر آخرش برمیگرده همون‌جا…
هیچ چی هم نمیتونه جلوشو بگیره…
حتی اگه دلشو پیش تنهایی جا گذاشته باشه…
وای از اون روز…
وای اگه یه آدم دلشو
پیش تنهایی جا گذاشته باشه
چه برگشتن دردناکی داره…
سرانجام تلخ و تاریک یه آدم
که تنش خالی مونده…
«یه آدم خالی» …. !

══════════❃◉◉❃══════════

بگذار هرچه نمی‌خواهند …
بگوییم ….
بگذار هرچه نمی‌خواهیم…
بگویند…
باران ڪه بیاید…
از دست چترها
ڪاری برنمی‌آید
ما اتفاقی هستیم
ڪه افتاده‌ایم…..!!

══════════❃◉◉❃══════════

پرندگان همه خیس اند…
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم!

══════════❃◉◉❃══════════

سرگرم تماشای خرده‌ریزه‌های سر راه شدیم…
به مقصد نرسیدیم…
قطار رفته است…
اکنون باید…
پی قاطری بگردیم…
سر راهمان زیبا بود…
مقصد چیزی نداشت…
اما آنچه را که نشان کرده بودند آنجا بود.
ای زندگی…
اگر این بار آتشی روشن شد…
حکماً برای گرم کردن دست‌های ما نیست…
در قبیله‌ی آدم خواران مانده‌ایم…

══════════❃◉◉❃══════════

آدمی که از یه جایی …
به بعد فقط سکوت می کنه…
تبدیل به یه آدم آروم نشده…
فقط خسته شده از جنگیدن!
اونجایی که منتظر جنگیدنش بودی…
ولی دیدی فقط یه لبخند بهت زد…
بدون روز رفتنش نزدیکه!
بعضی از آدما وقتی باهات می جنگن…
یعنی براشون مهمی …
و وقتی هم دیگه نسبت بهت بی تفاوت میشن…
یعنی دارن زندگی کردن بدون تو رو
به خودشون یاد میدن!
از هر جنگی نترس…
بعضی از سکوتا…
از جنگ هم ترسناک ترن!

══════════❃◉◉❃══════════

اگر آدم را دوست ندارید …
لااقل دروغ نگویید!
اصلا مگر مجبورتان کرده اند که
بگویید “دوستت دارم” ؟!
اگر واقعا حسی ندارید …
اگر واقعا با او خوشحال نیستید
چرا دروغ می گویید؟!
به نظر من دروغ ها درجه بندی دارند…
و این که به دروغ به کسی بگویی دوستت دارم…
کثیف ترین دروغ دنیاست !

══════════❃◉◉❃══════════

جز این درخت…
چیزی نمی گویم …
وجز این پرنده
چیزی نمی خواهم…
راحتم بگذارید.
بی کتاب و کلمه
به کوهستان برمی گردم
به همان آغاز
که فقط گندم بود و
آدم بود

══════════❃◉◉❃══════════

بارها دلم خواسته است…
بروم به قهوه خانه روستایی دور…
خیره شوم به جماعت
و ناگهان بپرسم از آنها
برادران
قبل از کشت تنباکو…
پیش از کشف توتون…
پدرانمان چه می کردند
با اندوه هایشان!

══════════❃◉◉❃══════════

مشت می‌زنی…
مشت می‌خوری…
مشت می‌زنی…
مشت می‌خوری…
خودت را گیر انداخته‌ای …
گوشه ی رینگ…
و راند آخر…
هیچ‌وقت تمام نمی‌شود…
می‌خندی…
می‌خندی…
قلقلکت می‌دهد مرگ!
شبیه خارپشتی …
که وارونه لای سنگ‌ها گیر کرده…
و روباه‌ها…
شکمش را لیس می‌زنند…

══════════❃◉◉❃══════════

مادرم پنجره را دوست نداشت…
با وجودى که بهار
از همین پنجره مى آمد …
و مهمان دل ما مى شد…
با وجودى که همین پنجره بود…
که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مى داد.
مادرم پنجره را دوست نداشت….
مادرم می ترسید…
که لحاف…
نیمه شب از روی…
خواهر کوچک من پس برود…
یا که وقتی باران می بارد…
گوشه ی قالی ما تر بشود…
هر زمستان سرما…
روی پیشانی مادر …
خطی ازغم می کاشت و
پنجره شیشه نداشت …

══════════❃◉◉❃══════════

دیوانه ها…
با خودشان حرف نمی‌زنند…
آن‌ها فقط تمام روز را..
به کسی که نیست…
بلند بلند فکر می‌کنند!

══════════❃◉◉❃══════════

من حرف دلم را …
به زبان که نه…
می ریزم داخل چشمهایم…
با پلک زدنم…
تمام خواستنم را بخوان!

══════════❃◉◉❃══════════

بازیِ زندگی…
بازیِ بومرنگ‌هاست؛
پندار و کردار و گفتار انسان…
دیر یا زود …
با دقتی حیرت‌انگیز…
به خود او باز می‌گردد …

══════════❃◉◉❃══════════

کلید را…
در جمجمه‌ام بچرخان وُ داخل شو…
به آغوشِ اعصابم بیا…
در تاریکىِ سرم بنشین…
اتاق را بگرد!
و هرچه را …
که سال هاست پنهان کرده ‌ام، …
از دهانم بیرون بریز…

══════════❃◉◉❃══════════

نهایتا دل…
به جایی می‌رسد…
که دو راه بیشتر ندارد…
یا باید خون شود…
یا سنگ…
و او طی سی‌ سال آزگار…
صدای سنگ‌ شدن دلش را…
در خواب و بیداری شنیده بود…

══════════❃◉◉❃══════════

گفتند چرا سنگ …
گفتیم مگر در آن صبح غریب…
اولین نقش‌ها و کلمات را …
اجداد بیابان گردمان…
بر سنگ نتراشیدند…
مگر کافی نیست که نانمان هنوز ..
از زیر سنگ بیرون می‌آید..
و ناممان شتابان می‌رود…
که بر سنگ نوشته شود…
سنگمان را …
کسی به سینه نزد…
و سرمان تا به سنگ نخورد..
آدم نشدیم…

══════════❃◉◉❃══════════

همانطور که مایل نیستم بنده‌ی کسی باشم . . .
حاضر نیستم آقای کسی باشم !
کسانی که مخالف آزادی دیگرانند . . .
خود لیاقت آزادی را ندارند . . .

══════════❃◉◉❃══════════

دنیا جایِ بدی نبود،ما بد اقبال بودیم..!
در بدترین نقطه از جهان
و بدترین برهه از زمان؛متولد شدیم …
ما تاوانِ گناهی را پس دادیم ؛
که در آن هیچ نقشی نداشتیم …
ما فقط آمده بودیم بِکِشیم؛ما برایِ بُردن نیامده بودیم!
دیگران لذتش را بردند؛
و ما عذابش را کشیدیم …
تا زبان به شکایت باز کردیم ؛
ما را از جهنم ترساندند …
واقعا نمی فهمم ؛
بالاتر از اینهمه سیاهی
مگر رنگِ دیگری هم هست ؟!

══════════❃◉◉❃══════════

⁣بیا تا ” بهار ” را بدرقه کنیم
کاسه ای آب
بریزیم پشت سرش
” تیر ” میتواند
شروع فصلی باشد
پر از خواستنت …

══════════❃◉◉❃══════════

و به تو
سلام می‌کنم
سلام علاقه ی خوبم
علاقه جانِ من می‌دانی
من سال‌هاست به
دوست داشتن تو آرامم…

══════════❃◉◉❃══════════

و انسان
عروسکی ست؛
که خواب می بیند،
و رویاهایش را زندگی می کند…

══════════❃◉◉❃══════════

ای فردا!
من سوے تو می‌رانم
رنج است و درنگ نیست،
می‌تازم،
مرگ است و شکست نیست،
می‌دانم

══════════❃◉◉❃══════════

انسان های بزرگ راجع به
ایده ها صحبت می کنند،
انسان های متوسط راجع
به اتفاقات،
و انسان های کوچک در مورد افراد…!

══════════❃◉◉❃══════════

بی رحم ترین قطعه پاییز چنین است
باران بزند
شعر بیاید
تو نباشی

══════════❃◉◉❃══════════

یک مترسک خریده ام
عطرهمیشگی ات را به تنش زده ام؛
گوشه اتاقم ایستاده!
درست مثل توست؛
فقط اینکه روزی هزار بار مرا از رفتنش
نمی ترساند…!

══════════❃◉◉❃══════════

ز تو
کی توان ِ جدایی
چو تو هست و بود مایی..!!

══════════❃◉◉❃══════════

سرشارم از تو
مثل شهریوری که هنوز نیامده
بوی عطرش تمام شهر را
روی سرش گذاشته…

══════════❃◉◉❃══════════

ای کاش کودک بودم …
دلم به شانه هایِ بابا
و آغوشِ مادر گرم بود …
غمِ بزرگم ، اسباب بازیِ محبوبم بود ،
که در چاهِ فاضلاب افتاد …
و داغِ بی پایانم ؛
ماهیِ مرده ای بود ، که توی باغچه به خاکش سپردم …
کاش کودک بودم … و از فریب و بدی ها سر در نمی آوردم ،
و گاهی نفهمیدن ، بزرگترین نعمت است …
کاش دوباره کودک می شدم !
در روزگاری ؛
که شانه های مردانه هم زیرِ بارِ اندوه ، کم می آورد …
خسته ام …
خیلی خسته …
مرا به کودکی ام برگردانید …

══════════❃◉◉❃══════════

حرف “تو” که می شود؛
من
چقدر ناشیانه
ادعای بی تفاوتی میکنم…

══════════❃◉◉❃══════════

به پنج شنبه های نبودنت، فکر می کنم
به بغض های به گلوگاه درد رسیده

و شهری، که فاتحه ی رفتنت را
بر زبانم خوانده است بی نام و نشان …


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.