اشعار حسین پناهی | مجموعه گلچین شعر های حسین پناهی کوتاه و بلند

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از اشعار حسین پناهی شاعر و بازیگر ایرانی را برای شما درج نماییم.

ممکن است که شما یکی از علاقه مندان به اشعار حسین پناهی باشید و بخواهید اشعار وی را مطالعه کنید.

یا اینکه از اشعار ایشان در صفحه شخصی خود در شبکه های اجتماعی به عنوان پست و استوری استفاده کنید.

لذا در این مطلب مجموعه کاملی از شعر های این شاعر را برای شما کاربران محترم جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیان قرا گیرد.با ما در ادامه همراه باشید…

اشعار حسین پناهی | مجموعه گلچین شعر های حسین پناهی کوتاه و بلند

اشعار حسین پناهی

چشمان ِ تو گل آفتابگردان است

به هر کجا که نگاه کنی

خدا آنجاست …

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است

از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره

احساس ِ آرامش می کنم

نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم

گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم

تا او را بسوزانم …

ولی خودکشی

بدترین ُ تابلوترین جلوه ی خودخواهی ُ غرور است

حسین پناهی

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

قرینه است

این درخت ُ آن درخت

بر آبی بی انتهای بالاتر

تنها جای تو خالی ست

سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من

و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

که به حیاط ِ دلم برگشته است

می نشینم

و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود

زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست

پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین

با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

و از او دور می شوم . . .

و هر چه دورتر می شوم

شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

و باز سکوت

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت
و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود !
من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است
اولین اواز را من خواندم ، برای زنی که در هراس سکوتُ سنگ ُ سکسه
تنها نارگیل شامم را قاپید و برد
من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است
من ماگدالینم غول تماشا
کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه
سپهر را من ، نیلگون شناختم
چرا که همرنگ هوسهای نامحدود من بود
خدا
کران بی کرانه ی شکوه پرستش من بود
و شیطان
اسطوره ی تنهایی اندیشه های هولناک من
اولین دستی که خوشه ی اولین انگور را چید
دست من بود
کفش ، ابتکار پر سه های من بود
و چتر
ابداع بی سامانیهای من
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ
تعبیر دلتنگی هایم
من اولین کسی هستم که
در دایره صدای پرنده ای بر سگردانی خود
خندیده است
من اولین سیاه مست زمینم
هر چرخی که میبینید
بر محور شراره های شور عشق من میچرخد
اه را من به دریا اموختم
من ماگدالینم !
پوشیده در پوست خرس
و معطر به چربی وال
سرم به بوته ی خشک گونی مانند است
با این همه
هزار خورشید و ماه و زمین را
یکجا در ان میچرخانم
اولین اشک را من ریختم
بر جنازه ی زنی
که قوطه در شیر و خون
کنار نارگیلی مرده بود !
بی هراس سکوت ُ سنگ ُ سکسه … !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

سلام ! ای ماه کج تاب !

تابان

بر ویرانه های سفید و سیاه زندگی ام !

گل نرگس !

آیا هرگز

کوکویی شام یازده سر عائله خواهد شد؟

چه فکر شترانه ی ابلهانه ای !

من هیچ ندارم، آقا !

هیچ…

جز چند دانه سیگار

همین صفحه و

این قلم دشتی افکار ابلهان…

تکیه بده !

به شانه هایم تکیه بده و گریه کن !

من نیز این چنین خواهم کرد…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

هم چنان حالم خوب نیست !

احساس می کنم شکست خورده ام

در زمان ُ در عرض !

از که ؟ صحبت ِ کَس نیست …

نمی دانم … احساس می کنم

کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

اعتراف

من زنگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی از آینه می ترسم!

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم ، پس هستم

این چنین می گذرد روز و روزگار من

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

امروز

ذهنم پر است

از یک مادیان و کره اش

فردا

برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

واسطه نیار، به عزتت خمارم

حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم

کفر نمی‌گم، سوال دارم

یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام

می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام !

تازه دیدم حرف حسابت منم

طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم، بستمش !

راه دیدم نرفته بود ، رفتمش

جوونه‌ی نشکفته رو ، رستمش

ویروس که بود حالیش نبود ، هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود؛

جون شما بود؟

مردن من مردن یک برگ نبود؛

تو رو به خدا بود؟

اون همه افسانه و افسون ولش؟

این دل پر خون ولش؟

دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟

تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟

خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛

دویدم !

چشم فرستادی برام تا ببینم؛

که دیدم !

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟

کنار این جوب روون معناش چیه؟

این همه راز، این همه رمز

این همه سر و اسرار معماست؟

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟

نه والله!

مات و پریشونم کنی که چی بشه؟

نه بالله!

پریشونت نبودم؟

من ، حیرونت نبودم؟

تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه

اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه

انجیر می‌خواد دنیا بیاد

آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدن

حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن . . .

عمو زنجیر باف ، زنجیرتو بنازم

چشم من و انجیرتو بنازم

چشم من و انجیرتو بنازم . . .

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

خورشید جاودانه می درخشد بر مدار خویش

ماییم که پا جای پای خود مینهیم و غروب میکنیم هر پسین

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

پشت چراغ قرمز

پسرکی با چشمان معصوم  و دستانی کوچک گفت :

چسب زخم نمی خواهید ؟

پنچ تا  ، صد تومن  ،

آهی کشیدم و با خود گفتم :

تمام چسب زخم هایت  را هم که بخرم ،

نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو …

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی!؟

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانع اند

و اندکی سکوت…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

شب در چشمان من است

به سیاهی چشم‌هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است

به سفیدی چشم‌هایم نگاه کن!

شب و روز در چشمان من است

به چشم‌هایم نگاه کن!

پلک اگر فرو بندم

جهان در ظلمت فرو خواهد رفت!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

و من چقدر دلم می خواهد

همه داستانهای پروانه ها را بدانند که

بی نهایت بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نویسنده شان باشند

پروانه ها

آخ

تصور کن

آن ها در اندیشه چیزی مبهم

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

یادم می آید

روزگاری ساده لوحانه

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم

که در آن دلی می خواند

من تو را

او را

کسی را دوست می دارم

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

سلام ! ای ماه کج تاب !

تابان

بر ویرانه های سفید و سیاه زندگی ام !

گل نرگس !

آیا هرگز

کوکویی شام یازده سر عائله خواهد شد؟

چه فکر شترانه ی ابلهانه ای !

من هیچ ندارم، آقا !

هیچ…

جز چند دانه سیگار

همین صفحه و

این قلم دشتی افکار ابلهان…

تکیه بده !

به شانه هایم تکیه بده و گریه کن !

من نیز این چنین خواهم کرد…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

شرم میکنم
با ترازوی کودک گرسنه
کنار خیابان سیری ام را وزن کنم!
ای کاش یک ماه نیز موظف بودیم
از اذان صبح تا غروب آفتاب
فقرا را سیر کنیم
نه اینکه گرسنگی و تشنگی کشیده
تا فقط رنج آنهارا درک نماییم !
آری هزاران بار افسوس
که دیریست وا مانده ایم در ظاهر دین؛
روزه داران هیچگاه حال گرسنگان را درک نخواهند کرد
زیرا به افطار اطمینان دارند

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

از چیزی امیدی می سازیم برای فردا

و کـِـش می آید

همه ی وجودمان در جاذبه ی فوق العاده اش !

سفری ، دیداری ، تغییری ُ چیزی از این دست ….

چیزی که متعهدمان کند ادامه بدهیم !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به بهشت نمی روم

اگر

مادرم آنجا نباشد ….

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به من بگویید !

فرزانگان رنگ و بوم و قلم !

چگونه خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

دل ساده !

برگردُ در ازای یک حبّه کشکِ سیاهِ شور

گنجشک ها را

از دورُ برِ شلتوک ها کیش کن،

که قندِ شهر

دروغی بیش نبوده است !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

پس !

سومی که بود که گریه می کرد ؟

ما که

دو نفر بیشتر نبودیم !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

پدرم می گوید: کتاب !

و مادرم می گوید: دعا !

و من خوب می دانم

که زیباترین تعریفِ خدا را

فقط می توان از زبانِ گُل ها شنید …

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

سرخ می شود از شَرم

سیاره ی زهره

در برابرِ نگاهِ هیزِ دوربین هابل

که سوت می زند

و وقیحانه آدامس می جود !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

دنیای دیوانه !

هنوز که هنوز است

آدم هایش به شب می گویند شب

و به روز می گویند روز !

… فرخنده رفت !!!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به ساعت نگاه میکنم:

حدود سه نصف شب است

چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه های کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم که

سالهاست که مُرده ام..

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

اینجا در دنیای من

گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند

دیگر گوسفند نمی درند

به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

ما تماشاچیانی هستیم

که پشت درهای بسته مانده ایم

دیر آمدیم

خیلی دیر…

پس به ناچار

حدس می زنیم

شرط می بندیم

شک می کنیم…

و آن سوتر

در صحنه

بازی به گونه یی دیگر در جریان است

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

در گهواره از گریه تاسه* می رود

کودکِ کرُ لالی که منم !

هراسان از حقایقی که چون باریکه یی از نور

از سطحِ پهنِ پیشانی‌ام می گذرد…

خواهرانُ برادران !

نعمت اندوهُ رنج را شکرگذار باشید !

همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید !

پنج یا شش ماه…

خوشبختی جز رضایت نیست !

به آشیانه با دستِ پُر بر می گردد پرستوی مادر،

گمشده در قندیل های ایوانِ خانه یی

که سال هاست

از یاد رفته است !

خوشا به حالتان که می توانید

بخندید،

گریه کنید !

همین است !

برای زندگی،

بیهوده به دنبالِ معنای دیگری نگردید !

برای حفظ رضایت

نعمت انتظارُ تلاش را شکرگذار باشید !

پرستوهای مادر

قادر به شمارش جوجه های خود نیستند !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

وقتی ما آمدیم

اتّفاق اتفاق افتاده بود!

حال

هرکس

به سلیقه خود چیزی می‌گوید

و در تاریکی گم می‌شود

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

سلام

خداحافظ

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بل

باز شود این در گم شده بر دیوار

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

پیر مردِ همسایه ما

فقط آلزایمر داشت

دیروز

بی خودی شلوغش کرده بودند

او فقط یادش رفت

از خواب بیدار شود

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

سلام !

ای همه ی ناتوانی ها

نداشتن ها

سلام !

ای همه ی عرق های شرم

سلام ! ای زندگی !

ای ملال بی پایان !

سلام ! ای دل قاچ قاچ

ای چاقوی خود ساخته !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟

مادرش پرسید

دعوا کردی باز؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود

تنها مادربزرگش دید

گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

مادربزرگ

گم کرده ام در هیاهوی شهر

آن نظر بند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

بر ایوان سنگ و سنگ

شکست

دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

دندانم شکست برای شن ریزه ای که درغذایم بود

درد کشیدم و گریستم

نه برای دندانم

برای کم سو شدن چشمان مادرم!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

مگر اشک چقدر وزن دارد

که با جاری شدنش …

آنقدر سبک میشویم … ؟؟!!!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

این روزها “بی” در دنیای من غوغا میکند …!!

بی کس ، بی مار ، بی زار ، بی چاره ، بی ریخت ، بی صدا

بی تاب ، بی دار ، بی یار ، بی دل ، بی جان ، بی نوا

بی حس ، بی عقل ، بی خبر ، بی نشان ، بی شمار

بی بال ، بی وفا ، بی کلام ، بی جواب ، بی نفس ، بی هوا

بی خود ، بی داد ، بی روح ، بی هدف ، بی راه

بی همزبان

بی تو ، بی تو ، بی تو …. !!!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم!

 ——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

این روزها به جای” شرافت”

از انسان ها  فقط” شر” و ” آفت” می بینی

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

می‌دونی”بهشت” کجاست ؟

یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !

بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

راســـتی

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام…!

“حــــال مـــن خـــــــوب اســت”…

خــــــوبِ خـــــــوب

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

دل ساده

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور

گنجشک ها را

از دور و بر شلتوک ها کیش کن

که قند شهر

دروغی بیش نبوده است

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

وقتی کسی اندازت نیست

دست بـه اندازه ی خودت نزن

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

اجازه … !

اشک سه حرف ندارد …

اشک خیلی حرف دارد…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که :

پدر تنها قهرمان بود

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافظ، تا فردا بود

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

و اما تو! ای مادر!

ای مادر!

هوا

همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

و هنگامی تو می خندی

صاف تر می شود…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

میدانی … !؟

به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”

فهمیدم پای ” او ” در میان است

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

بر می گردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

می گویند

نسل دایناسور ها منقرض شده است

پس من چرا هنوز زنده ام ؟!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم

غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها

دوست خوب من

وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد

ما باید مادرانمان را دوست بداریم

وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند

ما باید بدویم دستشان را بگیریم

تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند

ماباید پدرانمان را دوست بداریم

برایشان دمپایی مرغوب بخریم

و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم

پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را

ما باید دوست بداریم

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به من بگویید

فرزانه گان رنگ بوم و قلم

چگونه

خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاکسترنمی کند ؟

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

ما چیستیم ؟!

جز مولکلولهای فعال ذهن زمین ،

که خاطرات کهکشان ها را

مغشوش میکند !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علف های روئیده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم !

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

این جهانی که همش مضحکه و تکراره

تکه تکه شدن دل چه تماشا داره

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

هر جنایتی از آدمی ساخته است !

باور کنید !

داروی جاودانگی را کشف خواهد کرد !

می گوئید نه ؟

این خط

این نشان . . .

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد !

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه ی سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

نیستیم

به دنیا می آییم

عکس ِ یک نفره می گیریم !

بزرگ می شویم

عکس ِ دو نفره می گیریم !

پیر می شویم

عکس ِ یک نفره می گیریم …

و بعد

دوباره باز

نیستیم…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

نیم ساعت پیش

خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد

آواز که خواند تازه فهمیدم

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

صدای پای تو که می روی

صدای پای مرگ که می آید . . . .

دیگر چیزی را نمی شنوم !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

در کمیسیونی خاکستری شترها را دیدم که به اعتراض

میزهای سالن را می جویدند و رییسشان_که زنگوله داشت_ با وقار می گفت:

آقایان! اعضای پارلمان!

لطفاً به وقت رسمیت جلسه پشکل نیندازید…

و صدایی شنیدم که می گفت: تو!

و قطاری که تکرار می کرد: توتو! توتو! توتو! توتو! توتو! توتو…

و کلاغی را دیدم که چهار جهت اصلی را گم را کرده بود

و قورباغه ای که طرح حمل و نقل پشگل ها را در ذهن کاغد کروکی می کرد !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به مادرم گفتم

مرا با چیزی عوض کن

چیزی ارزشمند!

چیزی گران!

سوزنی شکسته ، تا بتوانی با آن خار پایت را درآوری !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟

مادرش پرسید

دعوا کردی باز؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود

تنها مادربزرگش دید

گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

دم به کله می کوبد

و شقیقه اش دو شقه می شود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

کسی از حال کسی آگه نیست

حالی نیست !

گاهی در آینه به خود میگویم:

حیف از بز !

آدمی

مالی نیست

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

جای گونه خیس و کبود سیزده سالگیم بخیر

که جای آخرین بوسه مادرم بود

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

من زندگی را دوست دارم ولی

از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبانها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زنها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی ز آئینه می ترسم!

سلام رادوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم

اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

در انتهای هر سفر

در آینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ، کجا

ندیده ای مرا ؟

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

برای کسانی که دندان درد دارند

حافظ نخوانید !

آنها به راحتی خواهند گفت : خفه !

او چه میداند من چه میکشم

و او یعنی حافظ !

او با تاج زرینش زیر دوش می رفت !

پس تکلیف این همه نکبت چه خواهد شد ؟

شعر حافظ را در مجهزترین ماشین لباسشویی شست و شو داده اند

به بی شعوری تحقیرمان نکنید

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به گربه هه سنگ میزنی گنا داره!

چشمات ُوا کنی اونم خدا داره !

ما همه مون بادوم یک درختیم !

کفترای اسیر تو تور بختیم !

خونه میخوای ستون میشیم!

خاکُ گچُ بتون میشیم !

مرده داری؛ این جون مون !

لاغر داری؛ این خون مون !

رویاهامون ُ ازمون نگیرین !

نگین بمیرن،همه مون میمیریم!

هی کی نتونه بپره دیونه س ؟

پول نباشه قد کشیدن فسونه س؟

بپر گلی این ور جوب !

آقا یحی منتظره !

خواستی بیای – جون حنا

سیگار زر یادت نره!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

سلام

خداحافظ!

چیز تازه ای اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

این همه نفی

درد جان فرسای دگردیسی جهان است

بر جان هنر

تا از کرم کور بی دست و پا

پروانه ای بسازد هزار رنگ !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

پیر مرد همسایه ما

فقط آلزایمر داشت

دیروز

بی خودی شلوغش کرده بودند

او فقط فراموش کرده بود

که

از خواب بیدار شود!

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

به ساعت نگاه می کنم:

حدود سه نصفه شب است

چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم

سوسوی چند چراغ مهربان

وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری!

از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم

سالهاست که مرده ام

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

می دانی؟

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است!

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی :

بگذار منتـظـر بمانند !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ‚ کجا

ندیده ای مرا ؟

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

بعد از آن شب بود ،

که انسان را همه دیدند

با بادکنکِ سَرَش

که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم

وتماشاچیان تاجر

تخمین می زدند که در این استوانه بزرگ

می شود هزار اسبُ الاغ را

به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست

و همه دیدند که آن شب او

انگشتر اعتقاد به سپیدارها را

از انگشتِ خود بیرون کشید !

با کلاهی از یال شیر

بارانی یی از پوستِ وال

شلواری از چرم کرگدن

کفشی از پوست گاومیش

موهایی از یال بلندِ اسب

دندانهایی ار عاج فیل

و استخوانهائی همه از طلای ناب

و قلبش….

تنها قلبش قلبِ خوذ او بود !

کندوی نو ساخته ای

که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،

همه سوخته بودند

به آتش گلهای سرخُ زرد !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

برهنه برهنه !

جز کاسه ای سفال به جای کلاه

آذین زنی نازا

و پوتین کهنه ای بر پینه های پا

بی بندُ عاصی به دایره ها

از انسان کسی نمانده بود …

جز کاسه ای سفال

که هزار بار

از کنار دیگِ پُر

خالی گذشته بود

و پوتینی کهنه که از هزار راه بی برگشت

بی خود خواهِ خود

او از شعاع آشنائی

به شعاع آشناتری می رساند !

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

این بود سوتِ ناسوته اش

آن دَم که پُشت بر جهان خو ساخته

چشم در هیچُ پوچ

بابونه خشک می خورد

و خلال می نمود !

روباهِ باد

از خرابه های هم جوار

وهق می زدُ می گذشت

با جاروی بلند دُمش

که هزار تار ِ یال

از هزار اسب شهید تشنه هزار جنگ بود !

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما باید دوست بداریم

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

کیست ؟
کجاست ؟
ای آسمان بزرگ
در زیر بال ها خسته ام
چقدر کوچک بودی تو

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

از عشق سخن گفتن

برای آدمی هنوز خیلی زود است!

خیلی زود…

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

ما هیچ گاه

همدیگر را به تامل نمی نگریم…

زیرا مجال نیست…

این گونه است که

عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی،

به حوصله ی زمان

از یاد می بریم….

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

مگسی را کشتم!

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم….

——–✮⚝✧✧✧✧⚝✮——–

 جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید…


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.