شعر در مورد باران از احمد شاملو

 

شعر باران از احمد شاملو

شعر باران از احمد شاملو

تارهای بی‌کوک و
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بی‌آهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینه‌ی بی‌قرار
باران را
گو بی‌مقصود ببار!
لبخندِ بی‌صدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزموده‌تر شود
و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!

شعر باران شاملو

در گذرگاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم

در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم

در گذرگاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود

خنجر و فریادی در من.

فواره و رویا در تو بود

تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

من برگ را سرودی کردم

سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم

پر نبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم

پر طبل تر ز مرگ

سرسبز تر ز جنگل

من برگ را سرودی کردم

پر تپش تر از دل دریا

من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات

من مرگ را

سرودی کردم

شعر در مورد باران از احمد شاملو

شعر در مورد باران از احمد شاملو

ما نیز روزگاری

لحظه یی سالی قرنی هزاره یی از این پیش تَرَک

هم در این جای ایستاده بودیم،

بر این سیاره بر این خاک

در مجالی تنگ – هم از این دست

در حریر ِ ظلملت، در کتان ِ آفتاب

در ایوان ِ گسترده ی مهتاب

در تارهای باران

در شادروان بوران

در حجله ی شادی

در حصار اندوه

تنها با خود

تنها با دیگران

یگانه در عشق

یگانه در سرود

سرشار از حیات

سرشار از مرگ

ما نیز گذشته ایم

چون تو بر این سیاره بر این خاک

در مجال تنگ سالی چند

هم از این جا که تو ایستاده ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک پای یا گران بار

آزاد یا گرفتار

ما نیز

 روزگاری

آری.

آری

ما نیز

روزگاری

شعر درباره باران احمد شاملو

شعر درباره باران احمد شاملو

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره،

 در هرحجره چندین مرد در زنجیر…

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی

 به ضرب دشنه یی کشته است.

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را،

 بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز،

 بر راه ربا خواری نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی

 نکشته ام

من اما راه بر مرد ربا خواری

 نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام.

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندین حجره

در هر حجره چندین مرد در زنجیر

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند.

در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر

 برمی کشد فریاد

من اما، در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش

من اما، در دل کهسار رویاهای خود

جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و

   می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش

مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان

 می گذشتم از تراز خاک سرد پست

جرم این است

جرم این است


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.