متن درباره دوران کودکی ؛ جملات موتاه و بلند دروان بچگی برای کپشن

در این نوشته از دلبرانه می خواهیم چندین متن درباره دوران کودکی شیرین و خاطره انگیز خدمت شما ارائه نماییم.

اگر به یاد دروان کودکی خود می خواهید در فضای مجازی و صفحه شخصی خودتان مطلبی منتشر کنید و دنبال یک متن و شعر زیبا هستید تا انتهای این پست ما را دنبال کنید.

در اینجا مجموعه ای از تعداد زیادی متن درباره دوران کودکی کوتاه و طولانی برای کپشن و استوری برایتان جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد استفاده شما قرار گیرد …. از اینکه ما را انتخاب کردید سپاسگزاریم ….

جملات زیبا در مورد دوران شیرین کودکی

متن درباره دوران کودکی

یادش بخیر بچگی
می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی…
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

درکودکى:پاکن هایی ز پاکى داشتیم…
یک تراش سرخ لاکی داشتیم …
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت…
دوشمان از حلقه هایش درد داشت…
گرمی دستانمان از آه بود…
برگ دفترهایمان از کاه بود…
تا درون نیمکت جا میشدیم…
ما پر از تصمیم کبرى میشدیم…
با وجود سوز و سرماى شدید…
ریزعلی پیراهنش رامیدرید…
کاش میشد باز کوچک میشدیم …
لااقل یک روز کودک میشدیم…

یادم آمد شوق روزگار کودکی…

مستی بهار کودکی…

رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت…

آسمان جلال دیگر پیش من داشت…

شور و حال کودکی بر نگردد دریغا…

قیل وقال کودکی بر نگردد دریغا…

به چشم من همه رنگی فریبا بود…

دل دوراز مکتب من شکیبا بود…

نه مرا سوز سینه بود…

نه دلم جای کینه بود…

روز وشب دعای من…

بوده با خدای من…

کز کرم کند حاجتم روا…

آنچه مانده از عمر من به جا…

گیرد وپس دهد دمی مستی کودکانه مرا…

باز دلم…
هوای آن روزها را می کند…
روزهایی که…
بهانه ی شادیمان…
یک عروسک بود…
و بهانه ی بازیمان…
تنها یک همبازی…
و ما آن قدر غرق در بازی بودیم…
که گویی تمامی دنیا …
در همان لحظه خلاصه می شد…
مرزی نبود…
میان خیال…
و واقعیت. . .
باز دلم…
هوای آن روزها را می کند…
روزهایی که…
در صداقت معنا می شد…
روزهای پاک کودکی…
دلم…
هوای آن روزها را می کند…
هوای تو را…
این خانه را…
و صدای آن روزها…
که فــریاد می زند:
فاصله ها ، هرگز حریف خاطره ها نمی شوند

بچه که بودیم بستنی مان را که گاز می زدند قیامت به پا می کردیم…

چه بیهوده بزرگ شدیم …

روحمان را گاز می زنند میخندیم

متن درباره دوران کودکی برای کپشن

متن درباره دوران کودکی برای کپشن

امروز کسی از من پرسید چند سال داری…
گفتم روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم…
کودکی چند ساله ام

انقدر بچه ها را به بزرگ شدن امیدوار نکنید !!

بزرگ میشی یادت میره …

بزرگ میشی میری مدرسه …

بزرگ میشی دکتر میشی …

بزرگ میشی عروس میشی …

بزرگ میشی بابا میشی …

بزرگ میشی …

بزرگ میشی …

کــودکــ را بگذارید کـــودکــی کنـــد

کودکــ کهـ بودمــ ، تآبـــ بآزی بهآنهـ خندهـ هآی بلندمـــ بود

حآلآ کهـ بزرگـــ شدهـ امـــ …

چهـ بی تآبــ شدهـ امـــ

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاک کن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی
دلم برای تخته پاک کن و گچ های رنگی کنار تخته برای اولین زنگ مدرسه
دلم برای مبصر شدن، برای از خوب، از بد، کارت صد آفرین
و جاکتابی زیر میزها، جانگذاشتن کتاب و دفتر
دلم برای زنگ تفریح، برای عمو زنجیرباف بازی کردن*ها
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن، دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه… نمره انضباط
دلم برای خودم، دلم برای دغدغه و آرزوهایم
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟

من از هفت سنگ می ترسم…
می ترسم آنقدر…سنگ روی سنگ بچینیم…
که دیواری ما را از هم بگیرد…
بیا لی لی بازی کنیم…
که در هر رفتنی…دوباره برگردیم…
بیا دوباره کودکی کنیم…

کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می ریختم !
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی …

دلبسته به سکه های قلک بودیم…
دنبال بهانه های کوچک بودیم…
رویای بزرگ شدن خوب نبود…
ای کاش همیشه کودک بودیم…

ای کاش کودک بودم ،
تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود.
ای کاش کودک بودم ،
تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم.
ای کاش کودک بودم ،
تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو، همه چیز را فراموش می کردم
ای کاش کودک بودم…

دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو بدزده…
مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه…
لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی به اونا نرسه…
توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکی اون رو بر نداره…
عروسک هامو توی ویترین چیدم و باهاشون بازی نکردم که مبادا خراب شه…
سال‌ها و سال‌ها از اونا مواظبت کردم ولی نمی‌دونم چه وقت، کی، از کجا اومد و روزای کودکیم رو برد…

دلم برای کودکیم تنگ شده….
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم…
مرگ مادر “کوزت” را باور می کردم و از زن “تناردیه” کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر “هاچ” گم نشود…
دلم می خواست “ممُل” را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال “وروجک” می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده …
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم…
دلم برای کودکیم تنگ شده …
شاید یک روز در کوچه بازار فریب ، دست من ول شد و او رفت …

متن درباره دوران کودکی طولانی

متن درباره دوران کودکی طولانی

راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
… دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا!
دلم فردا هوای امروز را می کند…

ما هیچ وقت بزرگ نشدیم

فقط بچگیمان را از دست دادیم !

اولین روز دبستان بازگرد!

کودکیها شادوخندان بازگرد!

درسهای سال اول ساده بود!

آب را بابا به سارا داده بود!

درس پند آموز روباه و خروس!

روباه مکارو دزد و چابلوس!

با وجود سوز و سرمای شدید!

ریز علی پیراهن از تن میدرید!

تا درون نیمکت جا میشدیم !

ما پر از تصمیم کبرا میشدیم!

کاش هرزنگ تفریحی نبود!

جمع بودن بود و تفریقی نبود!

کاش میشد باز کوچک میشدیم!

لااقل یکروز کودک میشدیم…

بزرگتر که میشوی ، غصه هایت زودتر از خودت قد میکشند…
و لبخندهایت را در آلبوم کودکیت جا میگذاری…
و ناخواسته وارد دنیای لبخندهای مصنوعی میشوی ….
شاید بزرگ شدن آن اتفاقی نبود که انتظارش را می کشیدیم ….

ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ تنگ می شود…
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﮐﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﯼ قلبم میگیرد…
ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺩﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ…
تا تنگ شود…
ﺗﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ …
ﺗﺎ ﺑﺸﮑﻨﺪ…

کمی عوض شدم؛دیریست از خداحافظی ها غمگین نمیشوم؛

به کسی تکیه نمیکنم .؛

از کسی انتظار محبت ندارم؛

خودم بوسه میزنم بر دستانم ؛

سر به زانو هایم میگذارم و سنگ صبور خودم میشوم…

چقدر بزرگ شدم یک شبه !!!

دلتـــنگـَم … نــه بــَراى ِ کـــَسى

اَز بــ ـى کـــَسى !!!

خــَسته اَم … نــَه اَز تـــَکآپــ ــو

اَز دربــه درى !!!

نـــَه دوستــ ــى ، نــ ـه یـــ ـادى

نــَه خــ ـاطره شـــیرینى

تـــَنهـــایَم …

تــَنها تــَر اَز آن ســَنگـــ ِ کــنار ِ جــ ـاده

اَمــ ـا ، مــُشتــاقَم

مـــُشتــاق ِ دیــدار ِ آن کــَس کـ ــه

صـــادقـانهـ یــ ـآدَم کـــُنـَد !!!

نــــــــشسته ام به یاد کـــــودکی هایم

دور غـــــــــــــــــــلط ها یه خط بـــــــــــــــسته می کشم…

دور خـــــــــــــــــودم …!

شعر درباره دوران کودکی

شعر درباره دوران کودکی

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما ،که طاقی ساده بود

می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهــــر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن ،عــادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

قیصر امین پور

یاد ایام گذشته بی وجودت غصه بود
خاطرات روزگاران در دلم گم گشته بود
ای قدیمی ای صمیمی خنده ها یادش بخیر
ای تو هم بازیه من آن کودکی یادش بخیر
یاد شادیمان دل افسرده ام را شاد کرد
خاطرات شیطنتها در دلم غوغا بکرد
آنهمه شور و شعف در کودکی یادش بخیر
عشقهای بی ریا آن قلبهای پاکمان یادش بخیر…

همبازی قدیم!

چشم نگذار…

آنقدر دورم که با شمردن همه اعداد

هم پیدایم نمیکنی!

گـ ـآهـی وَقــتــهــآ دِلــَم میخــوآد آوآز بـِخونـَم

لــِی لــِی کــُنَم

بــپـرَم تآ دَســتَم بـهـ یـِهـ توت قــِرمــِز برســهـ

توی کوچهـ بــآزی کــُنــَم

دوچــَرخهـ سوآر م و آب نــَبـآت چوبـ ـی

موهـآی بـُلـَندَمو روی شونـِهـ هام و وقتیکهـ می دَوَم

بــآد هـَر تـآرِشو بهـ یهـ طَـرَف بـِبـَره

بهـ جآی بـآز کردن دَر بـآ کلـیـ ـد سـَنگـ بِزَنَم

به شیشهـــ

حــیــفـــ…!

نمیشود……….

کودَک درونـــم خستــِهـ شُده اَز خــآنومـ ـی…!

باد بازیگوش

بادبادک را

بادبادک

دست کودک را

هر طرف می‌بُرد

کودکی‌هایم

با نخی نازک به دست باد

آویزان!

بزرﮒ ﮐﻪ ﻣﯿﺸــــﻮﯼ
ﻏُﺼـﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺯﻭﺩﺗـﺮ ﺍﺯ
ﺧـﻮﺩﺕ
ﻗـَﺪ ﻣﯽ ﮐِﺸــﻨﺪ …
ﺩَﺭﺩ ﻫـﺎﯾﺖ ﻧــﯿﺰ…
ﻏــﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻟﺒﺨــﻨﺪﻫـﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻟﺒــﻮﻡ ﮐـﻮﺩﮐــﯽ ﺍﺕ …
ﺟــﺎ ﮔــُﺬﺍﺷﺘــﯽ…

مثل پدری که پول ندارد

و به زور دست بچه اش را گرفته

و از جلوی اسباب بازی فروشی …

کشان کشان درور می کند….

روزگار هم دستم را گرفته

و مرا از بچگیم دور می کند…

دستم را ول کن…

من بچگیم را می خواهم…

هیچ دوره ای جای خودش نبود

کودک بودم،

می گفتند: تا کی می خواهی کودک بمانی،بزرگ شو!

جوان شدم،

گفتند: سعی کن ،کودکِ درونت را زنده نگاه داری!!

و من

همیشه تشنه ی کودکی ماندم

هیچ دوره ای جای خودش نبود

گاهـــــی ” دلت ” …
از سن و ســـــالت مـــــی گیرد … !!! میخواهـــــی ” کودک ” باشـــــی …..!
کودکــــی که …
به هر بهـــــانه ای …
به ” آغــــــــوشِ ” غمخواری ……
پنــــــاه می برد !!!
و …
آســـــوده ” اشک ” مـــــی ریزد !!!
هـــــــــی … ؛
بزرگ ک باشــــی …
بایـــــــد … :
” بغض هـــــــای ” زیادی را …
” بی صـــــدا ” دفن کنــــــی …..!!

کاش میشد بچگی را زنده کرد

کودکی شد، کودکانه گریه کرد

شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود

آن قیامت، که دمی بیش نبود

فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟

کاش میشد ، بچگانه خنده کرد …

متن در مورد خاطرات کودکی

متن در مورد خاطرات کودکی

به خودت بیشتر نگاه کن
بیشتر از این ها چهره ات را
در آینه ی قدی اتاقت
تحسین کن
گاهی خودت را
نیمه ی گمشده ی خودت بدان
شاید یکروز دلت برای
امروزت تنگ شد
گذر زمان
از آنچه در آینه میبینی
نزدیک تر است…
چقدر همه روزا زود گذشت…

کودکى کو
شادمانى ها را چه شد
تازگى
کامرانى ها را چه شد
چه شد آن رنگِ من و آن حالِ من
محو شد آن اولین آمالِ من
شد پریده رنگِ من از رنج و درد
این منم، رنگ پریده ، خون سرد…

نیما یوشیج

کودک که بودم؛
گمان میکردم
سردتر از بستنی چیزی وجود ندارد…
حال که فکر میکنم
میبینم سرد تر از بستنی،
قلب آدمهاییست
که تا میفهمند دوستشان داریم
مارا ترک میکنند…!

شبیه کودکی
پیش رفیقانش زمین خورده
درونم بغض بی رحمی‌ست
اما کم نیاوردم…

تن تنهای بی تابم کمی آغوش کم دارد
بیا که شانه های خسته ام همدوش کم دارد

برای آدم تنها همیشه درک لازم نیست
برای درد دل گاهی فقط یک گوش کم دارد

خدا داناتر است اما هراز گاهی در این فکرم
که احساسم کلید روشن و خاموش کم دارد

جوانی خسته و پیرم، برای زندگی کردن
درونم کودکی شاداب و بازیگوش کم دارد

من از رسوا شدن هایم میان جمع فهمیدم
برای اشتباهاتم خدا سرپوش کم دارد


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.