متن ادبی میلاد امام حسین | ۱۲ متن کوتاه و بلند ادبی به مناست سوم شعبان
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم مطلبی شامل ۱۲ متن ادبی میلاد امام حسین را خدمت شما عزیزان ارائه نماییم.
با توجه به اینکه ممکن است به مناسبت اعیاد شعبانیه و میلاد امام حسین (ع) به دلایل مختلف دنبال یک متن ادبی میلاد امام حسین باشید.
در این مطلب مجموعه ای از تعدادی متن کوتاه و بلند با این موضوع را برای شما عزیزان جمع آوری کرده ایم.
امیدواریم که مورد استفاده شما عزیزان قرار گیرد …. با ما تا انتها همراه باشید…
متن ادبی میلاد امام حسین | ۱۲ متن کوتاه و بلند ادبی به مناست سوم شعبان
در باغهای احساس زمین، گلها، رنگ سرخ گرفتند.
چهره زرد عشق، به سیلی شاهد شهادت، سرخ شد.
بهار، نوید آمدن گل همیشه بهاری، به باغ فاطمه علیه السلام آورد؛ گلی که با شکستن، نمیشکند و با چیدن، شاخه میدهد.
نوید آمدن مردی که با کشتن، نمیمیرد؛ بلکه با خونش زندگی میبخشد دین محمد را.
پیش از تو…
پیش از تو، عشق یا نبود یا اگر بود، سرخ نبود.
پیش از تو، زندگی ارزش دل بستن نداشت.
پیش از تو، کودکی در آغوش مادرش، عشق را با اشک مادر نمی آموخت.
تو، حسین فاطمه ای؛ تفسیر عشق خدا به آفریدههایش و تمرین عشق بنده، به آفریدگارش. تو تمام دوست داشتنی.
چه کسی صدایم میکند؛ حسین؟!
به نام تو مینازم، وقتی صدایم میکنند، از نامت خجالت میکشم. نمیدانم این چه شوقی است! چه کسی است صدایم میکند: «حسین» و تنم برگ خزان میشود و میلرزد؟
چه کسی است صدایم میکند: «حسین» و اشکم بی اختیار میریزد.
نامم ببر و همنام تو بودن را یادم ده.
امیر عشق!
امیر عشق کائنات، آسمان آبی دلدادگی! بهار آمدنت، نوید زندگی عاشقانه است.
کودکی ات هم بوی شهادت میدهد. کودکی ات هم نوید اشک میدهد.
امیر اشکهای بی پایان! بی تو گریه کردن، معنی ذلت است و با تو فریاد اعتراض به هرچه طاغوت، امیر اشکهاست.
بهانه اشکهایم باش تا باران شود و ترس را از مزرعه وجودم بشوید.
میخواهم آفتابگردان عشق بکارم.
یا حسین!
خاک اگر فصل بهار را «یا حسین» نگوید، جانش گرم آفتاب نمیشود. دانه اگر آب را با «یا حسین» ننوشد، جوانه نمیدهد. سنگ اگر نام «حسین» نبرد، زیر سم اسبان و پای ستوران میشکند.
باران اگر عزادار «حسین» نباشد از تقدیر ابر، رها نمیشود، رود اگر نیت سفر کربلا نکند، کوهها را نمیشکافد.
هرجا جهادی است، هر جا مبارزهای است، هرجا ذرهای میل آفتاب میکند، نام تو را میگوید: «یاحسین!»
جگرگوشه فاطمه علیهاالسلام
در گوش بهار، اذان بگویید! سوسن فاطمه را به آغوش محمد برسانید!
کودکی با قنداقه ای از سوسن، آمده تا همبازی سجده رسول خدا شود.
طبیب کوچکسالی، دارد غم ناامیدی بشر را درمان میکند.
حسین، بزرگ خواهد شد و از کودکی خواهد گذشت؛ ولی جگرگوشه فاطمه خواهد ماند.
حسین، قد خواهد کشید و سرور جوانان بهشت خواهد شد. حسین علیه السلام معنای بهار است؛ سرخی لاله، سبزی آزادگی سروها و آبی مهربانی مشک های آب… .
حسین امیری
اماایمن، تمام دیشب را نخوابیده است. این شبها، مدینه فرشته باران است و هوا بوی بشارتی سبز و سرخ میدهد؛ بوی مراتع سبزی که غروب، به تماشایشان نشسته باشی.
زمین، شانه هایش را برای قدوم آسمانی فرزند خورشید، تکانده است و یحیی ابن زکریا، از پس ِ پرده های غبارآلود تاریخ، دوباره متولد خواهد شد.
ام ایمن، تمام دیشب را نخوابیده و گریهاش، برای لحظهای بند نیامده است.
چند روزی بیشتر به سوم شعبان سال دوم هجری نمانده و التهاب غریبِ اشیا و بهت ثانیه ها و دقیقه ها، بوی تردید دارد.
هوا رنگِ دلهره به خود گرفته است و خاک، سرخیِ شرم.
حسین علیه السلام ، بر زمین قدم بگذارد؟ زمینی که رسم مهماننوازی آسمانیان نمیداند؟! زمینی که یکبار برای همیشه، مسیح را در آن میزبانی کردند؟! زمینی که یحیی ابن زکریا را بر عرصهاش سر بریدند و برای پلیدی بردند که حکم قتل زندگی را صادر کرد؛ زمینی که… .
ام ایمن، تمام دیشب را نخوابیده و گریهاش لحظهای بند نیامده است. او در عالمِ رؤیا، پارههای تن پیامبر را در خانه خود یافته است. چه چیز وحشتناک تر از آلوده شدن خانه اش به خون پیامبر؟! اعضای تن پیامبر، در خانه او چه میکنند؟!
ام ایمن، آنقدر پریشان است که تمام همسایه ها را هم نگران کرده و به سراغ پیامبر فرستاده است.
پیامبر این روزها در انتظار یکی از بهترین ساکنان روی زمین است و چشم در راهِ یکی از برترین جوانان اهل بهشت دارد و چشم در راه طاووس ِ اهل بهشت، کشتی نجات، ستاره امان اهلِ زمین و بیشترین سهم خود را از گلهای روی زمین دارد.
ام ایمن تمام دیشب را نخوابیده است… و پیامبر خوابِ او را اینگونه تعبیر میکند که: «ای ام ایمن، به زودی فاطمه فرزندی به دنیا میآورد که تو دایه او خواهی بود و به او شیر خواهی داد پس بعضی از اعضای پیکر من و پاره تن من در خانه تو خواهد بود».
تاریخ را بشارتِ ظهور
آب را بشارتِ تولد روشنی باد و تاریخ را بشارتِ ظهورِ یک تحول جاویدان!
زمین، تندتند نفس میزند و صدای گامهای روشنی از دور میآید؛ از سمتِ افق. آب، چند چنگ بر گلو دارد و سخت احساسِ تشنگی میکند.
شمشیرها، در اعماق تاریخ، سر خم میکنند و نیزهها در آسمان زار میزنند.
فرشتهها، لحظهای لبخند میزنند و لحظهای بغض میکنند.
«اسماء»، صبح علیهالسلام را پیچیده در پارچهای سفید، در آغوش پیامبر میگذارد. پیامبر صلی الله علیه و آله در گوشِ راست صبح، اذان میگوید و در گوشِ چپ، اقامه و بعد، صبح را در آغوش میکشد و میبوید و میگرید.
«اسماء» میپرسد: پدر و مادرم فدایت برای چیست این گریه؟
و پیامبر میفرمایند: «برای صبح.» اسماء میپرسد: او که هماکنون متولد شد! و پیامبر میفرمایند: او را گروهی ظالم، بعد از من به شهات میرسانند. بعدها پیامبر، بشارت امتداد سرخی صبح را تا بینهایت میدهد. و بعدها، چهره شفقگونِ صبح، روی نیزه، شکستِ شمشیر مقابل خون را فریاد میکند.
«سلام بر تو روزی که متولد شدی
و روزی که از دنیا رخت بستی
و روزی که (دوباره) زنده مبعوث میشوی».
خجسته باد آمدن سومین بهار ولایت و مبارک باد این طلوع سبز بی پایان!
میلاد لاله ترین سرور جهان بر تمام عزت مداران و دوستدارانت مبارک باد!
محمدعلی کعبی
آسمان خم میشود تا به زمین تکیه کند. فرشتگان، دسته دسته از آسمان فرود می آیند؛ انگار کسی می آید!
تمام کائنات، ایستادهاند تا ورودش را به نظاره بنشینند.
نسیم، مژده آمدنش را در کوچه کوچه های مدینه جار میزند؛ انگار کسی می آید؛ کسی که تمام گل های زیبا، رایحهشان را از عطر خوش او وام گرفته اند؛ کسی که تمام آبهای دنیا، با افتخار، دست تعارف به سویش گرفته اند؛ کسی که کشتی نجات و چراغ هدایت خواهد شد.
حسین علیه السلام آمد تا…
حسین می آید؛ با کولهباری از عشق و ایمان. میآید، تا کمر طاغوتهای جهان بشکند و شوکت ستم، فرو بریزد.
حسین می آید؛ تا همه پنجره های دنیا، رو به حق و حقیقت باز شوند؛ تا بندهای اسارت و بندگی را از پای بشر باز کند؛ تا ریشه باورهای سبز و آسمانی، نخشکد؛ تا فریاد آزادی و آزادگی، در سینه ها یخ نزند و اسلام، جاودانه شود.
زینب مسرور
از اینکه همیشه در تاریکی های ذهنم، نور تو را حس میکنم و به نامت دخیل میبندم، عاشق ترینم.
نامت را که می آورم، قلبم شروع میکند به دلتنگی.
راه میافتد میان آبها، زلال میشود و یک تکه از خاک پایت را میکند مُهر تقرب… .
اگر یک نگاهی به دل هایمان بیاندازی، میبینی چقدر دوستت داریم.
شاید جای دیگری باشی؛ اما دستانت یک ضریح توی دلمان زده است. شش گوشه قلبمان همیشه برای توست… .
شهلا خدیوی
همیشه ممتاز بودهای؛ حتی هنگام تولدت؛ تولدی که تبریک و تسلیت را در کنار هم دارد.
آری، (حرب) نام مناسبی نیست برای صاحب گهواره ای که کرامتش شفا میدهد فرشته را؛ کسی که در ماه تولدش، هیچ نوری خاموش نشده و هنگام شهادتش، ستارهای طلوع نکرده است.
شاید مادر نگران شده باشد برایت، شاید پدر ـ با همه صلابتش ـ شانههایش لرزیده باشد در غم تو، اما با شنیدن اینکه دنباله این نور از دامان بینهایت تو برمی خیزد، همه این غمها را میتوان شادمان هم شد.
حالا این پرچم سرخ یاد توست که لحظه ای از اهتزاز نمیافتد و هر آن، خون تازه شرف را در رگ های هر آزاده ای می نشاند.
این خط سرخ، ادامه گام های خونین توست که مرز میان حق و باطل را ترسیم میکند و این فریاد بینهایت توست که تا ابد، دل هر ظالمی را به لرزه درآورده است.
گوشواره عرش خدا! ریحانه خوشبوی پیامبر صلی الله علیه و آله ! راکب شانه های ملکوتی رسول صلی الله علیه وآله ! معلم مدام جهان! بیانتها امام عزت و شرف، حسین علیه السلام ، خون جوشان خدا!
سید حسین ذاکرزاده
می آید؛ با چشمانی که افق های سرخ را تجربه خواهد کرد و دستانی که درخت ظلم را بارور نمی خواهد.
مدینه، پرشورترین ترانه ها را به پیشوازش دف میزند و می چرخد.
عود بسوزانید و دست بیفشانید که وامگذار عزت شیعه از راه میرسد!
او می آید تا دین رسول الله صلی الله علیه و آله پایمال ستم و ناجوانمردی نشود.
می آید تا راهزنان سپیده، راه بر قبله آفتاب نبندند؛ کسی که دلش فراخنای دشتها را میماند و صدایش، سکوت آزادگان زمین را به فریاد میخواند.
اوست که دهمین روز محرم را به تاریخی جاودان بدل میکند.
حسین علیه السلام به دنیا می آید و در عصری که نیزه های ظالم، گلوی انسانیت را نشانه گرفته اند و پرچم علوی را بر خاک افتاده میخواهند، نه عدالت علی علیه السلام را برمی تابند و نه نجابت حسن علیه السلام را و اینگونه بود که تنها، قانون شمشیر میتوانست سکه ظلم و فساد را از رواج بیندازد.
ای سومین دلیل روشن! آمدی و قدمهای سایه نشین را با خورشید نفسهایت به برخاستن فرا خواندی.
با تو، مه آلودترین کوه ها به طواف روشنایی رفتند و چشمان خونریز بی عدالتی، برای همیشه، به توفان مذمت سپرده شدند.
عاشورا، خلاصه ای بود از روزهای سربلند زندگیات؛ روزهایی که شانه های علی وارت، بار سنگین امامت را به دوش میکشید در هیاهوی کفتارهای غاصب.
تو آمدی تا منکر، به ذلت آید و معروف، بر دل جهان، سروری کند؛ تا باران آزادگی و عدالت، پنجره های خواب آلود را بشوید و قفل های تیرگی از دهان درهای بسته عدل، برداشته شود و در این جاده سراسر خطر، تار و پودت را با پروردگارت معامله کردی.
نامت تا همیشه زمین و زمان، بر دروازه های شهید عشق، زنده و جاویدان است.
حضور سبز تو زیباترین خاطرههاست *** نگاه روشن چشمت، نگاه پنجرههاست
تو از کدام تباری که بعد عمری باز *** هنوز، نام بلندت نوای حنجرههاست
معصومه داوودآبادی
هیاهوی عشق در رگان زمان میجوشد؛ آنچنان که شاهدان قدسی، اتفاق را تنگ در بغل میفشرند.
با اولین اذان صبح، مژده رسیدنش دهان به دهان شهر می چرخد و هوا بوی نسیم میگیرد.
آمده است تا معنای آب را در عطش روزهای بهت آلود زمین، خوب حس کند.
آمده است تا بر شانه های استوارش، درد ناسپاسی شهر را بکشد و فرات، مظلومیتش را موج بزند. آمده است تا چشم هایش بنوازد چراغ های شعله ور عشق را.
عاشقانه در خویش به تکاپو ایستاده است. آمده است تا از صبر علی علی هالسلام ، جرعه نوش شود و از محبت، زهرا علیه السلام سیراب.
آمده است تا حقیقت در هوای تازه نفسش، نفس تازه کند.
در رگ هایت، خون هزاره ها جاری است. با یاد تو، تاریخ به آسمان فرادست خیره میشود و خیمه سوخته را فرایاد میآورد و فریاد میزند.
بر خشت های طغیان سر میکوبد و فانوس یادت را بر منارههای تنهایی اش می آویزد.
به گودال قتلگاه می اندیشد و در طغیانی تازه، فرو می شکند.
آمده ای تا به یمن آمدنت، تمام این صحنه ها، لبخند گوارای پیامبر را با اشک درهم بیاویزد. قنداقه ات در آسمان ها آغوش به آغوش میشود و خاک، ضرب میگیرد تا نفست، خاک مرده را به بهار بنشاند.
، از اشتیاق آمدنت، در پوست نمیگنجد.
چراغ خانه روشن است و فاطمه لحظه شماری میکند. چراغ خانه روشن است و پیامبر برای مظلومیتت، شوق و اشک میریزد.
هیچکس را یارای رسیدن به آن فرازها نیست که تو بال میگشایی.
چراغ خانه روشن است و ملائک تو را دست به دست در آسمانها میگردانند.
حمیده رضایی
امشب همه ستاره ها به پیشواز تو می آیند و همه فرشته ها شادمانه برایت آواز میخوانند.
ماه، در پیشانی تو پنهان می شود و آسمان، در چشمهای کوچکت حلقه میزند.
امشب همه پنجره ها باز می مانند تا تو را به تماشا بنشینند.
تمام کلمات، به خاطر آمدنت، امشب شعر میشوند و چامه ها و چکامه ها نام تو را بیت به بیت، میرقصند.
امشب، بعد از شبهای بسیار طولانی، زمین، بار دیگر با صدای نفسهای تو، آرام به خواب میرود.
دستهای زمین امشب باز میشود تا آغوش خاک قدم های تو را بر سینه خویش بفشارد و بار دیگر، پس از سالها، طعم آسمان را حس کند.
امشب، همه گنجشکها پرواز میکنند تا از شاخه های آسمان برایت ستاره بچینند.
پیچکها، بر دیوارهای خانه بی آلایش پدر گرامی ات می پیچند و قد میکشند تا دیوارها، زیباترین گل لبخند جهان را به تماشا بنشینند.
آینه ها ناگهان قد میکشند تا قامت بلندتر از افق تو را به رقص بیایند.
اولین بار که میخندی، گلهای سرخ رز، جوانه میزنند و آفتاب، بر سینه آسمان گل میکند.
شب در نور ماه غوطه می خورد و سیاهی در مهی نورانی محو میشود.
سایه های کشدار، پای ایمان تو به پایان میرسند و بهشت، در لبخند گرامی تو ادامه می یابد.
همین که پلک میزنی، پرنده ها در آسمان تکثیر میشوند و ابرها در باران های عاشقانه شناور میشوند.
با آمدنت، جنگلهایی که بی پرنده مانده بودند، به پرواز درمی آیند و پرستوها، خیال سفر را فراموش میکنند.
با آمدنت، رودها مسیر دریاها را رها میکنند و پای مهربانی تو، در بلندترین آبشارها به گریه شوق می نشینند و درخت ها از بهار بارور میشوند و پاییز، پشت خواب های سبز درختان جا می ماند.
با تو، زمین از آرزوهای جاودانگی لبریز میشود و صدای بال فرشتگان، آستانه خواب ها را لبریز میکند.
عباس محمدی
گاه، عطش آنقدر در عمق جان نفوذ میکند که پیاله های پی در پی نیز آتش دل را خاموش نمیکند؛ بلکه بر سوز سینه شرری تازه تر میزند؛ تا آنجا که گویی از خاکستر وجودت نیز دود برمی خیزد و ناله سر میزند.
اینجا دیگر تشنگی با آب، هم قافیه نیست!
اگر تمام دریاهای عالم را هم یکباره سر بکشی، آتشفشان عطش درونت به سردی نمینشیند.
آتش عشق را جز با خون نمیتوان فرونشاند؛ آن هم خونی که به خون حضرت ثاراللّه علیهالسلام در هم آمیزد.
عطش، آنگاه فرو مینشیند که خون فوران کند و جاری شود.
هر کس به قدر تشنگیاش حسین علیه السلام را می طلبد و به اندازه طلب و خواستنش، از خود میگذرد و حیات خویش را فدای او میکند.
و حسین علیهالسلام ـ سر سلسله تشنگان عالم ـ به عطش کسانی پاسخ میگوید که او را بیشتر از جان خود دوست دارند.
نزهت بادی
بهارهای شگفتی در راهند. فردا گلی میشکفد که بادها را پرپر میکند.
بهارهای شگفتی در راهند؛ این را من نمیگویم؛ آسمان میگوید با هزاران بهاری که دیده است.
بهارهای شگفتی در راهند؛ این را زمین میگوید؛ زمین که مادر همه بهارهای آمده است. زمین که آبستن بهارهای شگفتی است که در راهند.
فردا گلی میشکفد که گلها به پیشواز آمدنش، پرپر میشوند.
درختها، سجده میکنند مقدمش را، کوهها سر بر آستان کرم او میگذارند و دریاها، وامدار زلال چشمانش میشوند.
فردا گلی میشکفد که عطرش از همه پنجره های بسته عبور خواهد کرد؛ از همه دیوارهای سنگی، برجهای بتُنی، خیابانهای تاریک، کوچه های رنگ و رو رفته.
فردا گلی میشکفد که پنجره ها را باز خواهد کرد و آینهها را شفاف.
فردا گلی میشکفد که ابرها را به باران دعوت میکند، باران را به زمین تشنه میفشاند، گلها را میرویاند و خورشید را صدا میکند تا رنگینکمانی شگفت، شرق تا غرب زمین و آسمان را به هم بدوزد؛ رنگین کمانی زیباتر از همه آذین ها و خیر مقدم ها، رنگین کمانی که مزین به نام زیبای زیباترین گل دنیاست.
فردا باران میبارد، گلی می شکفد. مردی می آید؛ فردا مردی که قرار است در باران بیاید، خواهد رسید؛ بعد توفان می گیرد، باران تند میبارد.
فردا، گلی می آید؛ گلی که کشتیبان «سفینه النجاه» است. میآید و آرامش را به دلهای عاشق می آورد و منتظران را سوار میکند.
فردا گلی میشکفد که بادها را پرپر میکند. توفان، تاب ایستادگی در برابرش را ندارد؛ پرپر میشود، نسیم میشود و به پای مبارکش بوسه میزند: «السلام علیک یا سفینه النجاه».
نغمه مستشار نظامی
شاید اگر من فطرس نبودم، هیچوقت چشمم به جمال دل آرایت روشن نمیشد.
شاید اگر بال های سپید من در آتش خشم خدا نمی سوخت، هیچ وقت لطافت دستهای تو را حس نمیکردم.
شاید اگر در آن جزیره دور افتاده، در پس تاریکی ها، فریاد زنان تو را صدا نمیکردم، هیچگاه توفیق درک حضورت را نمی یافتم.
آه، میوه دل علی و فاطمه؛ حسین! چگونه میتوانم عطر دل انگیز قنداقه بهشتی ات را فراموش کنم؟ چگونه میتوانم تصویر روشن نگاهت را از خاطر ببرم؟
یادش به خیر، چه روز مبارکی بود آن روز! چه ولوله ای بود در آسمان! انگار بهشت میخواست سقف بلند آسمان را بشکافد و به پابوس تو بیاید! انگار آسمان میخواست از شوق، هروله کنان، به طواف کعبه وجود تو برخیزد!
جبرئیل هم با فوج فوج فرشتگان، لبخند زنان صلوات میفرستاد و تهنیت میگفت.
یادش به خیر، آن لحظه ای که با بال های شکسته و چشمان به اشک نشسته ام، بر شانههای فرشته ای نشستم و به سوی تو آمدم! یادش به خیر، آن لحظه که بال های شکسته ام را گریه کنان بر قنداقه تو نهادم و خدا را به نام تو قسم دادم که مرا ببخشاید و شفاعت تو را در حقم بپذیرد!
یادش به خیر، آن لحظه که تو چشم های زیبا و مهربانت را گشودی و من برای همیشه، در آسمان نگاهت چون کبوتری گم شدم.
نسرین رامادان
آهنگ رقصیدن دارد مدینه امروز؛ آهنگ پرواز.
این اشتران مست، این درخت های دست افشان، این پرندگان آفتابی و این آسمان، امروز میهمان قدم های کسی میشود که همه آبها را به میهمانی طهارت بی انتهای خود خواهد بُرد.
آه، حوای سپیدپوش! این آخرین نواده بی سر تو نیست؛ اما بی تردید، خورشید از او چنان رو میگیرد که ملکوت، از خداوند.
این خدای عاشقی است که می آید، پیچیده در حریر بهشتی، در عطر کوثر و آیه طاها.
این همه هستی عشق است، همه زندگی زهرا علیه السلام ، همه امید علی علیه السلام و همه قصه های آب را بلد است. حسین علیه السلام ، نامی که برازنده مهربانترین ستاره هاست.
عشقی که بیدلیل پذیرفت.
اندوهی که باید تا ابد، سینه زن نگاهش باشی. او که می آید، عشق تازه میفهمد که خدا دوستش دارد؛ چون حسین را دوست دارد…. عشق تازه برادر گم شده خویش.
سال دلتنگی های مدینه، کودکی می آید که لبخند را به صورت ها بر میگرداند.
اندوه را فانی میکند.
شعر را می جوشاند… آب را… آب را… از آب رد میشوم که خندهای برای این همه زُلال بیرحم ندارم؛ خندهای برای فردای کودکی که شاعرانه ترین شناسنامه آب را برای دنیا خواهد نوشت.
از لبخند میگویم که چشمهای علی است امروز.
از لبخند میگویم که دل فاطمه است این ساعت.
و فاطمه علیه السلام چه قدر نور دارد امروز!
و فاطمه علیه السلام نور را در بغل میگیرد.
فاطمه علیه السلام خورشید را به دنیا تقدیم میکند… بخند، فاطمه!
بخند، علی! این سُلاله همه بهارهاست که در آغوش توست.
این بهانه همه تغزل های فرداست.
این سرود بی بدیل ملکوت است.
این صدای نغمه های قدسی جبریل است.
یعنی چشمهای عرش است.
این همه واژهه ای مقدس صبح و درختان بهار است.
این خود بهار است که میآید؛ خود بهار.
این زیباترین بیت کتاب عاشقی است، زیباترین عاشق…