شعر درمورد مرگ | ۱۱۰ شعر کوتاه و طولانی در مورد مرگ از شعرای ایرانی
در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۱۰ شعر درمورد مرگ را برای شما عزیزان درج نماییم.
ممکن است همه ما گاهی از زندگی دلگیر شویم یا یاد مرگ بیفتیم و به آن فکر کنیم.
گاهی هم امکان دارد بخواهیم در این خصوص مطلبی را صفحه شخصی خود به صورت پست یا استوری منتشر نماییم.
لذا برای اینکار بهترین چیز استفاده از یک شعر درمورد مرگ که دلنشین و تاثیر گذار باشد است.
ما در این مطلب مجموعه کاملی از بهترین اشعار را برای شما از شعرای ایرانی جمع آوری کرده ایم.
امیدواریم که مرود توجه شما عزیزان قرار گیرد.در ادامه با ما همراه باشید…
شعر درمورد مرگ | ۱۱۰ شعر کوتاه و طولانی در مورد مرگ از شعرای ایرانی
هزار باره هم
مرگ سراغم را بگیرد
عشق
درون سلولهای من
خیال مردن ندارد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خودم را قضاوت کردم
دیدم یک آدم مهربانی نبودهام
من سخت، خشن و بیزار درست شدهام
شاید اینطور نبودم
تا اندازهای هم زندگی و روزگار
مرا اینطور کرد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
گورم را نخواهی یافت
ای ماه
ای َبدر خلاص
در سوسوی شَبدَر و
منقار مرغان بهار
و نخواهی یافت خاکسترم را
ای سپیده راز
که زخمها زدی
بر سینه ام
کُنجِ ویرانه هات
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به رویای تو خواهم مُرد
با منشوری از راز و
گُل های سپیده دمان
در علفِ حادثه به قُطبِ آتش و
پلکِ گُشاده مهتاب،
به رویای تو خواهم مُرد
با کاج بیکران و پولاد کشیده دریا
در برقِ سیمینِ آسمان
به رویای تو خواهم مُرد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
آمده بود
با انبوهی اندوه
و سرفهای خشک در آستینش
برگِ مردم به زمین میریخت
از هراسی سترون
ما بودیم و تبی که به آن راضی شدیم
مرگ اما با کلک های جدید
ما را در جیب هایش
جا به جا میکرد…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
آنچه را که دل میبندی
پُر جدی نگیر
گفته است که بی تو
قادر به زندگی نخواهد بود
حساب این را هم بکن
که اگر روزی او را دوباره دیدی
اصلاً تو را خواهد شناخت
پس در حق من لطفی کن
و زیادی دوستام نداشته باش
از آخرین باری که دوست داشته شدهام
در گذر زمان
آنچه نصیبام نشد
ذرهای دوستی بود
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
برقلب هر انسانی نامی نوشته اند
نامی که بعد از مرگ می تواند بخواند
ومن
بارها مرده ام تا نامت را بخوانم
از دیوارها گذشتم
از پوستر مچاله ی دریاچه ای ناشناس
از مغازه های پشت کوه
که عقاب های مومیایی می فروختند
از مزرعه ی اسفند که منتظر صاعقه بود
گذشتم
بطری های خالی را
از روی اسکلت هاکنار زدم
مجله های زرد را در آخرین ایستگاه جهان خواندم
برای دیدن خوابی آرام
از خواب های آرام گذشتم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
اما مرگ
آن قدر زیاد است
به همه می رسد
حتی به شاعری
که
از زندگی سخن می گفت
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خسته ام از هجومِ اینهمه مرگ
از عبورِ تبر به گردنِ برگ
خسته ام از حضورِ بی وزنی
از فرار از خود و قرار با تگرگ
خسته ام از من، از تو، از انسان
از هبوطِ با شتابِ هر ایمان
خسته ام از سکوتِ بی پایان
از خدا و شیطان و این عصیان
واژه ها به انتظار قلم
یخ زده در انجمادِ عَدَم
شاعر اما به مرگِ شعر رسید
چَمبره زده به پای صدها غم
آی با توام خدای پوشالی
گُنَهم سیب بود و عشوه ی حوّا
جرمِ من ریشه از نسلِ آدم بود
مرگ، قسمتم در این زمینِ بی هوا
خسته ام ، خسته از غرورِ تکراری
از سکوتی محض، تلخ و اجباری
همه ی زندگی ، مردگی کردیم
خسته ایم از وفورِ مرگِ تکراری…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
یک زخم است
تمام آنچه از تو دارم
مرگ بر التیامش
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
روزی
سر از تابوت برمی دارم
و برای شما که مهربان نبودید
دستی تکان می دهم
و بیتی ساده از مهربانی می خوانم
سفر که گریه ندارد !
شبی برمی گردم
و خواب یکایک شما را
پر از ترانه می کنم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
حالا دیگر
در بادها هم
خبری نیست !
حالا دیگر من ماندم و
یک فوج ، غبارِ یَاس
این اندوه نیست که می رود در پوست
این مرگ نیست
این خود ،
زندگی ست !
بیهوده ، نا مانوس در رگ ؛
داستان نباف !
محکوم ست هر حرف
که می خورد بر سنگ
و می رود با باد
به شکستی هزار باره مهیب !
این مرگ نیست ؛
زندگی ست !
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
در چشمهایم
غبار مرگ را دیده بودم
دیده بودم که باید بروم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خیال میکردم مرگ پدیدهایست
مربوط به بدن آدمی
حالا میفهمم که فقط
یکی از احوال روحی آدم است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
تنها چیزی که از من دلجوئی میکرد
امید نیستی پس از مرگ بود
– فکر زندگی دوباره مرا میترسانید
و خسته میکرد
من هنوز باین دنیائی که در آن زندگی میکردم
انس نگرفته بودم
آیا دنیای دیگر به چه درد من میخورد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به طناب دار فکر میکنم
دستهای توست
به چاقو پناه میبرم
انگشتانت میشود
و به فنجانی مسموم…
لبهایت
احمقانه است خیال مرگ
کشوری شده ام
که
امپراطوریت در آن
شیوع کرده است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ
تنها
وزش ذراتی است
که برگ درخت را
هر جا که باشد
به رقصیدن وادار میکند
گاهی
صورتم را در معرض آن قرار میدهم
و میاندیشم
باید برای یک زن خوب
از ارتفاع پیچک
پروانهای بچینم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره
روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
بعد از مدتی علتِ مرگ فراموش می شود
فقط دو کلمه می ماند
او مُرد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
در سرزمینی که مرگ
پایانِ رنج هاست
هرگز هیچکس تابوتِ عشق را
بر شانه های من نخواهد دید ..
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
اما مرگ
آن قدر زیاد است
به همه می رسد
حتی به شاعری
که
از زندگی سخن می گفت
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
فقط چیزی را باور کن
که چشم هایت می بیند
و گوشهایت می شنود
حتی آن چه را چشم هایت می بیند
و گوش هایت می شنود
باور نکن
همچنین بدان
که باور نکردن چیزی
گاهی می تواند
باور کردن چیز دیگری باشد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ برایم
زنی ست بلند قامت و طناز
در جامه ی سیاهِ چسبانِ بالانسیاگا
با لبانِ آشوبگرِ وسوسه انگیزش
زمزمه کنان زیر گوشم می گوید:
“اگر نه امروز!… فردا که هست،
منتظرم باش !”
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ، مادر مهربانی است
که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی
در آغوش کشیده،
نوازش میکند و می خواباند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ
می برد مرا
کنار ریشه هات
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
میغلتد مرگ سبک
میان ملحفههای خاک
مثل نفس
میان قفس
آنگاه شکوه پیر
از پلکان تفکر میافتد
با جنون قدیمی
سرخ و سیاه
وسط گناه
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
تمام قلبم تکه خونی ست
بسته شده در فراق
می خواهم
آرام
بمیرم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مردن چیزی نیست
زندگی نکردن هولناک است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به ما کسی نگفته است که خورشید
این همه اندوه را
با خود از کجا میآورد هر روز
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
زندگی به خودی خود هیچ معنایی ندارد
فقط با مرگ است که زندگی معنا پیدا میکند
مرگ مانند قیچی مونتاژ است
که نوار فیلم را با یک برش قطع میکند
تا به آن معنی بدهد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
و چشمهاى من
آنگاه که زیبا بود
کنار ماه مىایستاد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
دانش مرگ بی انتهاست
و در هر پرده ئی اسپندش را دود می کند
آیا ترس من
نجاتم خواهد داد
من مرده ام یا تو برهنه ئی
تو که مرگ
اسپندهاش را
در پرده هات
سوزاند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مراقب غنچه نبودم
سوزنها را نخ نکردم
نه،
من دعای آب نخواندم
زیرا
سیمایی بیعیار تو هستم
اکنون که شب رسیده به حاشا
رفتار بیقرار تو هستم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
از تو تصویری ارائه دادهام
که بیشتر به ذکر گل نزدیک است
و با آبهایی که
تو را واقعیتر از هر کس دیده؛
هر چند از دوست داشتن خود
منع کردهای مرا
نامت را از کنار نامم
چگونه پاک خواهی کرد؟!
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
کسی می میرد و ما دیوارها را
آزار میدهیم
عزیز میشوند میخ و قابِ عکس
کسی میمیرد و کم کم میبینیم
چقدر دروغ میگفتیم
که دوست داشتیم بمیریم به جای او
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
این زندگی که من را میبلعد
کامل نشناخته بودم
و چیزی که من را از مرگ میترساند
این است که یقین دارم زندگی
بدون من سپری خواهد شد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
میخواهم بمیرم…
میخواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که در آن هر انسانی
بیش از یک بار نمیرد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ و عشق مثل همن
هر دوشون، فلسفه رو به گند میکشن
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
اگر من در این دنیا نباشم
دنیا همان دنیا نخواهد بود
چون یک نفر کم مى شود
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
با مرگ هر انسانى
نخستین برف
نخستین بوسه
و نخستین دعوا هم مى میرند
آدم ها نمى میرند
دنیاها در آنها مى میرند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
و مرگ
میانبری ست
برای عبور از
مرزهای زندگی
بی هیچ گذرنامه ای …
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
برتری مرده ها
نسبت به زنده ها اینست که
آن ها دیگر نمی میرند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
وقتی دستم را رها می کند
می افتم به جان خودم به دست و پای خودم
می توانی بارها حلق آویز شوی
اگر سرت را در هوای پنجره به باد نداده باشی
می توانی با مرگ همسفر شوی و
گور خود را گم کنی
وقتی شعر دستم را رها می کند
کلید همه گورها در جیب من است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم
تنها پشیمانی من به دنیا آمدنم است
همیشه به نظرم مرگ
کسل کننده ترین چیز دنیا بوده است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
جهان، این جهان
آن ها از جنگ حرف می زنند
و از پول و گرسنگی و از بی عدالتی و از باقی چیزها
اما واقعیت از این ها بزرگ تر است
عمیق تر، و وحشتناک تر از این ها، بسی بیش تر
می دانی آن واقعیت چیست
این است؛ عشق به مرگ
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
تفنگ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ
ﺳﺮﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻣﺼﻤﻢ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻬﺮﺍﺳﯿﻢ
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
هر شـعـر
مـیل به گـمـنامی دارد
و مـرگ نـیز
هر شـعر از عـشـق مـیگوید
و مرگ نـیز
مرگ از هر شعری
عـشـقی عـظـیم میـسازد
شـعـر از هـر مـرگـی
عشـقـی بزرگ می آفـریـند
برای زیـستـن
نه عشق سکوت است
و نه مرگ
اما بدون سکوت آنها
هیچ انـد
مرگ آزمودن ِ
تجربه ایست که سـکـوتـش میـخـواهـد بـاز بگوید
شـعـر
فـریاد بـرآوردن ِ ایـن آگـاهــیــست
آنـگـاه که سکوت
خامـوش مـی مـاند
کلام آماده است
آنـگـاه که واژه سکوت اسـت
شعری می خواهد به سخن درآید
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
ما می میریم تا
شاعران بیمار شعر بگویند…
ما می میریم تا
عکاس« تایمز» جایزه بگیرد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ
دستبند زمان است
بر دستانم
زندگی
پابند خاک است
بر پایم
اما شعر نیز کلید دست وپای بسته ی من است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ باید سجده باشد، سجده ی پیش از قیام
اشهدم را خوانده ام ای مرگ زیبا السّلام
من چه دارم؟ یک دل دیوانه و یک جان مست
می توانم رفت تا عرش خدا با هرکدام
باید از این پس مرا در یادها پیدا کنند
شاعرم گم کرده دل، گم کرده جان، گم کرده نام
روز و شب با کربلا هم داستان بودم ولی
عاقبت در روضه ی آخر نیاوردم دوام
زندگی یعنی به روی نیزه لبخند حسین
مرگ یعنی کاروان عاشقان در راه شام
زندگی شعری ست محکم با ردیف مرگ من
وای اگر این شعر با ماندن بماند ناتمام
می روم اما بمان، ای عشق! با یاران من
سایه ی تو بر سر سرگشتگی ها مستدام
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
ظهر یک روز تعطیل
در نیمه راه
از کنار هم گذشتیم
من و مرگ
او به شهر می رفت
من به گورستان . . .
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
از سلام ها می ترسم
چرا که
هر که سلام کرد
خبری آورد که مرا فرو ریخت
و خیری ندیده ام
از خداحافظی ها هم
من
آدم این حرف ها نیستم
بگذارید بی آنکه تکه تکه ام کنید
بمیرم .
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
شناسنامه ام دروغ می گفت
تو رد نشده بودی از اتوبان ها
و قلبی که له کرده بودی
قلب من نبود
باید بروی در تمام خیابانهای شهر
تا سایه ام را برگردانی
قبل از اینکه ملافه ای که رویم می کشند
ارتباطمان را قطع کند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
ما دیوانه تر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
اگر ندانیم که میمیریم
طعم زنده بودن را نمیتوانیم بچشیم
بدون دریافت شگفتی زندگی
تصور مرگ نیز ناممکن است
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خواهم که در این غمکده آرام بمیرم
گمنام سفر کردم و گمنام بمیرم
خواهم زخدایم که به دلخواه بمیرم
یعنی که تو را بینم و آنگاه بمیرم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده دردلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد،کس به داغ دل باغ ،دل نداد
ای وای،های های عزا در گلو شکست
“بادا “مباد گشت ” مبادا “به باد رفت
“آیا “زیاد رفت و”چرا “در گلو شکست
فرصت گذشت وحرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم
بغضم امان نداد وخدا … در گلو شکست…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
چنین گفـت کز مرگ، خود چاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
چون زیستن تومرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خانهای را که چون تو همسایه است
ده درم سیم بـدعیار ارزد
لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خواب را گفتهای برادر مرگ
چو بخسبی همیزنی درِ مرگ
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز
کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور اندا
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
خوشا آنکس که پیش ازمرگ میرد
دل و جان هرچه باشد ترک گیرد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
شعر من و مرگ فقرا، عیب بزرگان
این هر سه متاعی است که آوازه ندارد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تاسف خورد عالمی
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
گویی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر آوازش
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
گر غم مرگ را به سنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
گویی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر آوازش
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
نشنیدی حدیث خواجه بلخ
مرگ بهتر که زندگانی تلخ
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
نگفتم زلف تو دزد است از کیدش مباش ایمن
به مرگ گله راضی شو چو گرگی را شبان کردی
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
بی عشق، به دور خودمان می گردیم
بی خود شب و روز در جهان می گردیم
دنیا قبرستان بزرگی است که ما
دنبال مزار خود در آن می گردیم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
از دفن ما ؛
سالهاست که میگذرد.
فقط
کاش میدانستیم
چرا نمیمیریم؟!…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
هر پنجشنبه رفتگانت را به یاد آر…
یادی هم از من کن که ازیاد تو رفتم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
زندگی را نمی دانم
اما “مرگ”
حتماً شکلی از انتظار
بی پایان من است …
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
چرا می ترسی؟
چرا نیمه های شب از خواب می پری؟
مرگ ، آن چه را که زندگی خواهی کرد
می تواند از تو بگیرد
نه آن چه را که زندگی کرده ای
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
گنجشک ها
زبان بسته تر از آنند
که صبح روز بعد
راز مرگشان
فاش شود
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ م بیاد
اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می شوم
مهم نیست
مهم این است که زندگی یا مرگ من
چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
جهان
پیر تر از آن است
که بگویم دوستت می دارم
من این راز را به گور خواهم برد…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
برسد
هر وقت که میخواهد
اما کنار تو باشد
مرگ
تا خوب چشمانت را مرور کنم
تا خوب دهانت را مرور کنم
و بدانم که زمین برای من بیهوده نگشته است
و بدانم
به یقین
که زمان مرا در هر شکل تازهای به روزگار تو برگردانَد
دوباره
جایی نزدیک شانههایت پایان خواهم یافت
اگر پرندهای باشم
برگی
یا قطرهای باران
برسد
هر وقت که میخواهد
اما کنار تو باشد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
و مرگ
پرنده ای بود
که روی هر درختی میکاشتیم
آواز میخواند
و آتشی
که هرچه جنگل میسوخت
مقدس تر میشد
و مرگ
هزار رشته بود
در هزار تراش پیکر زنی
که نمیدانست
خودش را
از کدام طرف کبریت
خاموش کند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
غسال خانه برق نداشت
تابوت
سنگین تر از شب بود
و در تاریکی
پرچمی که روی تو انداختیم
سه رنگ داشت
قرمز
قرمز
قرمز
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
تمامی مرگ ها
تنها
دو دسته اند
مردی نفس نمی کشد
و زنی که حرف نمی زند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
سرباز سفید پوست را خفه کردند
سیاه شد و
جان داد
گلوله
سینه ی سرباز سیاه پوست را درید
خونش جاری شد
سفید شد و
جان داد
ما
هر یک
چیزی را زیر پوست پنهان کرده ایم
که تنها مرگ رو می کند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
آدمی می داند که روزی بالاخره جسمی که دارد
پوسیده می شود
تمام ترسش نیز از همین است
اما روح بیشتر آدم ها
زودتر از جسم شان می پوسد
نمی دانم چرا کسی از این موضوع وحشتی ندارد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
وقتی پنجره
برای رهایی گنجشک
نفس کشیدن را بهانه می کند
چرا من برای
دیدن خودم
تو را بهانه نکنم
دیگر از این شعرها
چیزی نمی خواهم
موهایم رابه زن دیگری می دهم
که به سرنوشتش پیوند بزند
آیینه را می بخشم
تا چهره ام دهان به دهان
در شهر بپیچد
چهره ی زخم هایم را
پشت آرایش پنهان میکنم
وبند آخر شعر را
دور گردن نبودنت می پیچم
و پای مرگ را به این شعر باز می کنم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به تماشا نشستیم
وقتی زندگی
برایمان دست تکان می داد
چرا هیچ گاه باور نکردیم
دستهایش را
برای خداحافظی تکان می دهد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
رفته ای و
در این خانه سال هاست
مُرده ای
بی تو زندگی می کند
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مردن
فقط با مرگ، اتفاق نمی افتد
مردن
گاهی همین زندگیست
که نه تمام میشود
نه شروع …
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به تو مایلم
به تو مایلم
مثل سوى شعله
که به باد
یا موج
که به ساحل
به تو مایلم
مثل زندگى که به مرگ …
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به زندگى پس از مرگ اعتقاد دارم
از وقتى رفته اى
هر روز
مى میرم و زنده مى شوم…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
یک روز
دست هامان را
از لای میله های این زندان
بیرون می کنیم
سیگاری آتش می زنیم و
خانه های تاریکمان را
یکی یکی روشن می کنیم
با خودم فکر می کنم
بعد از مرگ
چقدر نفس هایم عمیق تر می شود و
استخوانی
که در گلویم مانده بود
کدام شاخه ی درخت بید را می لرزاند؟
مرگ
از هر طرف این میله ها که بیاید
من به پهلوی چپ
آرام می گیرم
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
سفر همیشه مرا
به لذتِ دیدنِ هتل های پنج ستاره نمی بٓرٓد
اینجا
روستاهایی دیدم
که جمعیت اهل قبورشان
از اهل خانه شان بیشتر بود
انگار مرگ
آنجا داشت زندگی می کرد!
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
ای مرگ! دشمنان مرا هیچ دیده ای ؟
ای خیمه بسته دور و بر دوستان من!
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
تنها مشکل من
با مرگ اینست که
در ناگهانگی محض
اتفاق می افتد
اگر جز این بود
هیچ دوستت دارمی
پشت بوق های تلفن
در انتظار فریاد نبود …
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
به کلمه ى ” درد” دقت کرده اى؟!
دالِ اول را حذف کنى ” رَد ” میشود
مثل تو که از من رد میشوى…!
دال دوم را بَر دارى ” در ” میشود،
درى که من به روى بازگشت تو میبندم …
و درد یعنى تو
تو که رفته اى ..،
درد یعنى من،
منى که پشت درهاى بسته
بیصدا مرده ام …
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مثل یه زندونی ِ اعدامی
دنیای من با مرگ هم مرزه
باید ببوسم چوبه ی دار و
این زندگی اصلا نمی ارزه
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
پهنای شب
آرامش کلاغ های سیاه
جان
از خیابان های دودی
اتاق های مخروبه
کافه های قدیمی شهر
گرفته ست،
زنانگی شهر
سربازان کشته را
امیدوار
زخم می بندد!
زایندگان
در زنانگی این شهر
جا مانده اند
در قاموس شان
مرگ
واژه ای بی معنی ست
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
و بهای عشق دوست داشتن است
دوستت می دارم
ای که بودن ات
مرگ را به تاخیر می اندازد
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟
رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟
رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت بخوابیدن میکرد
چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم
شبها بنظرم اتاقم کوچک میشد
و مرا فشار میداد آیا در گور همین احساس را نمیکنند؟
آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
اگرچه خون در بدن میایستد
و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضای بدن شروع به تجزیه شدن میکنند
ولی تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن میروید
آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند
و یا تا مدتی از باقیمانده خونی که در عروق کوچک هست
زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟
حس مرگ خودش ترسناک است
چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده اند!
پیرهائی هستند که با لبخند میمیرند
مثل اینکه خواب بخواب میروند و یا پیه سوزی که خاموش میشود
اما یکنفر جوان قوی که ناگهان میمیرد
و همه قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ می جنگند
آیا چه احساساتی خواهد کرد؟
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ من یک اتفاق ساده است
که همین دیروز
از من
بیرون افتاد
دو سه سیاره به خورشید مانده بود
که روز شدم
و بین همیشگی شب ها
گم
از تو چه پنهان
همیشه عجله می کنم
حتی وقتی مرغ دریایی
از سیاره ای کشف نشده
خبر آمدن
یک چتر سرخ را می دهد
پیشاپیش
چترم را باز می کنم
مرگ
خواهش عجیبی ست
لابه لای نفس های ما…
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
شب شد و مرگ و فاجعه از هر طرف رسید
طوفان گرفت و پنجره فریاد می کشید
رخوت تمام هستی ما را به باد داد
از هر طرف تحجر و بی داد می وزید
گلدان شکست و آینه تصویر مرگ شد
ازشانه های خسته شب زخم می چکید
پوسید بغض کهنه تاریخی زمین
آتش گرفت در دل شب جنگل امید
آن قدر خوف و دل هره بارید که دگر
فریاد ما به گوش خود ما نمی رسید!
از آن به بعد شهر پر از درد و رنج شد
از آن به بعد حادثه هر روز می وزید
دیگر کسی ترانه امید را نخواند
دیگر کسی شکفتن خورشید را ندید!
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
تنها مانده ام
با جنازه ای روی دست
و مزاری چشم به راه
فردا
تیترِ روزنامه ها را بخوانید
کسی خودش را خاک کرد !
»»❖❖❖❖❖❖❖✯✯•✯✯️❖❖❖❖❖❖❖««
مرگ در لباس های خانگی کمین کرده ست
در ساعت تنها
وقتی که کوهستان را هوای بارش است
و روز به سنگینی
در کمد های سنگین آغاز می شود
مرگ در لباس های نَشُسته
نِشَسته است
با سری پر مو و پوستی غمگین
به هیات پیرمردی
در لباس خانگی چروکیده یی
آرام ایستاده است .