اشعار رودکی | مجموعه گزیده زیباترین اشعار کوتاه و طولانی رودکی

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد زیادی از اشعار رودکی را برای شما عزیزان درج نماییم.

رودکی نخستین شاعر مشهور پارسی‌سرای ایرانی در دوره سامانی در سدهٔ چهارم هجری قمری و استاد شاعران این قرن در ایران است.

ممکن است شما هم از علاقه مندان به اشعار این شاعر بزرگ ایرانی باشید بخواهید که آنها را مطالعه کنید.

یا اینکه از آنها در پروفایل ، بیو ، استوری و کپشن اینستاگرام و دیگر شبکه های اجتماعی استفاده کنید.

لذا مجموعه ای کامل از اشعار رودکی که شامل شعر های زیبای این شاعر بزرگ است را برای شما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد…. در ادامه با ما همراه باشید….

اشعار رودکی | مجموعه گزیده زیباترین اشعار کوتاه و طولانی رودکی

اشعار رودکی

با آنکه دلم از غم عشقت خون است

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم : یا رب

هجرانش چونین است ، وصالش چون است ؟

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به زار غم پراگنده شود

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟

رودکی

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

یکدمک با خود آ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی

جور کم، به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد

جور کم، بوی لطف آید از از او
لطف کم، محض جور زاید از او

لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بیشتر بخوانید >> اشعار وحشی بافقی

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد
هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بیشتر بخوانید >> اشعار باباطاهر

زلفش بکشی شب دراز اندازد

ور بگشایی چنگل باز اندازد

ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند

دامن دامن مشک طراز اندازد

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت

بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت

اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو

گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان

آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

کسی را چو من دوستگان می چه باید؟
که دل شاد دارد بهر دوستگانی

نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

کسی را که باشد بدل مهر حیدر
شود سرخ رو در دو گیتی به آور

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد

هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بیشتر بخوانید >> اشعار نیما یوشیج

زمانه، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست

به روز نیک کسان، گفت : تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومندست

زمانه گفت مرا : خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بندست پای دربندست

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

کار همه راست، آن چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید

انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید

رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید

چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید

ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

کاروان شهید رفت از پیش

وآن ما رفته گیر و می‌اندیش

از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

توشهٔ جان خویش ازو بربای

پیش کایدت مرگ پای آگیش

آن چه با رنج یافتیش و به ذل

تو به آسانی از گزافه مدیش

خویش بیگانه گردد از پی سود

خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش

گرگ را کی رسد ملامت شاه

باز را کی رسد نهیب شخیش

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

آن صحن چمن، که از دم دی
گفتی: دم گرگ یا پلنگ است

اکنون ز بهار مانوی طبع
پرنقش و نگار همچو ژنگ است

بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا

باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانه ی ایشان ببینیا

تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانه ی ایشان نشینیا

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا

هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بیشتر بخوانید >> اشعار فایز دشتی

هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌ های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود

──√v^√v^────√v^√v^────√v^√v^──

بیشتر بخوانید >> اشعار عطار نیشابوری

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب…

باران مشکبوی ببارید نو به نو

وز برگ بر کشید یکی حله قشیب

کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

تندر میان دشت همی باد بردمد

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

لاله میان کشت بخندد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مرو را شده مجیب…

هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب

دیدار خواجه خوب‌تر، آن مهتر حسیب

شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب

فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

بارید کان مطرب بودی به فر و زیب


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.