قصه کودکانه | ۱۶ قصه کودکانه کوتاه و طولانی برای رده سنی های مختلف

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۶ قصه کودکانه آموزنده و خواندنی را خدمت شما ارائه نماییم.

با توجه به اینکه برخی از کودکان به قصه علاقه زیادی دارند و اگر شما دنبال یک قصه زیبا هستید با ما همراه باشید..

به همین دلیل مجموعه ای از بهترین قصه کودکانه کوتاه و بلند را برایشما جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مو.رد استفاده شما قرار گیرد …. با ما همراه باشید…

قصه کودکانه | ۱۶ قصه کودکانه کوتاه و طولانی برای رده سنی های مختلف

قصه کودکانه

 کرم سیب

یکی بود، یکی نبود. کرم بالداری روی یک درخت، توی یک سیب زندگی می کرد. این کرم با همه ی کرم ها فرق داشت. کرم سیب با همه چیز مخالف بود. روزی از روز ها وقتی از توی سوراخ سیب سرک کشید، چشمش افتاد به نیوتن که زیر درخت نشسته بود. نیوتن مشغول فکر کردن بود. کرم سیب که قانون جاذبه ی زمین را قبول نداشت، تصمیم گرفت هر جور شده نظرش را به نیوتن بگوید. داد زد: « آهای نیو! » نیوتن سرش را بلند کرد و او را دید. کرم سیب گفت: « من با نظر تو مخالفم. زمین هیج جاذبه ای ندارد. »

نیوتن خندید و گفت: « یک روز یک سیب از درخت کنده شد و افتاد روی سر من. این طوری شد که ثابت کردم که جاذبه ی زمین وجود دارد. » کرم سیب گفت: « اما من ثابت می کنم که وجود ندارد. » و رفت توی سوراخ. سرش را گذاشت یک ور و دمش را هم یک طرف دیگر و سیب را تند و تند تکان داد. ساقه ی سیب قرچ قرچی کرد و از شاخه کنده شد. کرم سیب به سمت بالا زد. نیوتن هر چه منتظر شد، سیب روی سرش نیفتاد. سیب نیفتاد پایین. توی هوا معلق ماند. نیوتن هاج و واج ماند. از این که یک کرم سیب فسقلی نظریه اش را رد می کرد، ناراحت شد. تصمیم گرفت کاری کند که سیب به سرش بخورد. بالا و پایین پرید. تا کله ی نیوتن خورد به سیب، کرم سیب نظریه اش را مطرح کرد: « هر گاه کسی با نظر نیوتن مخالفت کند، به جای این که سیب روی سر نیوتن بیفتد، نیوتن به سر سیب خواهد خورد. »

نویسنده: طاره ایبد

───◉◉●◉◉───

خرگوش مهربان و سوپ هویج

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد .
یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .

او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
” خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟”
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود .

سپس خرگوش به خانم خوک رسید . خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
” خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ ”
خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به خانم خوک داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .

اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :
” خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ ”
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .

او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
” خرگوش مهربان ، زمستان در راه است . چند روز دیگر جوجه هایم به دنیا می آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد . ”
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .

آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : ” چه کسی پشت در است ؟ ”
صدایی شنید . ” سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، خانم خوک ، اردک عینکی . مرغی خانم ”

خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند :
” امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . ”

خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
” چه غذایی پخته اید ؟ ”
همه با هم گفتند : ” سوپ هویج ”

سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .

 

───◉◉●◉◉───

ابرهه و اصحاب فیل

هنگامی که حضرت ابراهیم (ع) یکی از پیامبران بزرگ ما خانه کعبه را ساخت ، مردم آن را عبادت می کردند .

اما شیطان کم کم آن ها را فریب داد و عده ای بت هایی که با دست خودشان ساخته بودند را در اطراف کعبه گذاشتند و آن ها را پرستش می کردند .

در آن زمان ابرهه پادشاه یمن بود . یکی از افراد مکه در کلیسای یمن کار بدی انجام داده بود . ابرهه تصمیم گرفته بود که این کار او را تلافی کند و خانه کعبه را ویران کند . ابرهه سپاه بزرگی از سربازان و فیل های بزرگ جمع آوری کرد و به سمت مکه برای نابودی کعبه به راه افتاد .

عبدالمطلب پدربرزگ پیامبر بزرگ ما حضرت محمد (ص) بزرگ مکه بود . ایشان در کنار کعبه مشغول عبادت خدای بزرگ بودند که فردی از اعراب به سمت او آمد .

مرد عرب گفت : ای سید و آقای من ، ابرهه پادشاه یمن با سپاه بزرگی به سمت مکه می آید و می خواهد خانه کعبه را ویران کند . او خواسته که با بزرگ اعراب صحت کند . همچنین شترهای شما را که در کوه مشغول چرا بوده اند غارت کرده است . عبدالمطلب تا این را شنید گفت : الان به سمت ابرهه می روم .

ابرهه در چادر نشسته بود و منتظر سید قریش عبدالمطلب بود . وقتی عبدالمطلب وارد شد ابرهه گفت : من به مکه آمده ام تا خانه کعبه را ویران کنم و سپس با لشکرم به یمن برگردم .

اما عبدالمطلب بدون توجه به حرف های او گفت : لطفا شترهای من را که سربازان شما در کوههای اطراف مکه غارت کرده اند به من پس بدهید .

ابرهه از این حرف عبدالمطلب تعجب کرد و گفت : من آمده ام محل عبادت شما را ویران کنم ، آن وقت تو به فکر شترهایت هستی ؟ عبدالمطلب گفت : من صاحب شترهایم هستم و خانه کعبه هم صاحب توانایی دارد که از آن محافظت می کند . ابرهه دستور داد تا شترهای عبدالمطلب را به او پس دهند .

عبدالمطلب نزد خانه کعبه آمد و برای نابودی دشمنان و حفظ خانه کعبه دعا کرد .

سپس ایشان از مردم خواستند که به کوههای اطراف مکه پناه ببرند تا از حمله ابرهه و سپاهش در امان باشند . اما خودش در کنار کعبه ماند و به عبادت مشغول شد .

لشکر ابرهه هر لحظه به خانه کعبه نزدیک تر می شد .

یکی از سربازان نزد ابرهه آمد و گفت : سرورم ، از دور در آسمان ابر سیاهی پیداست . شاید خطری ما را تهدید می کند . فیل ها هم آرام و قرار ندارند .

ابرهه دستور داد تا فیل ها را با وسایل جنگی که با خود آورده بودند آرام کنند .

اما کار سربازان در آرام کردن فیل های بزرگ نتیجه ای نداشت .

طولی نکشید که ابر سیاه نزدیکتر شد و سربازان متوجه شدند که لشکری از پرنده به سمت آن ها می آید .

به خواست خداوند بزرگ پرندگان ابابیل وقتی به بالای لشکر رسیدند سنگ های آتشینی که در منقار خود داشتند را روی سپاه ابرهه رها کردند .

ابرهه و سپاهیانش با این سنگ ها از بین رفتند  و خانه کعبه از حمله ی آن ها در امان ماند .

مردم مکه بسیار شادمان بودند و از آن روز عبدالمطلب را بخاطر شجاعتش بیشتر از قبل دوست داشتند .

مردم همان سال را عام الفیل نامیدند و در همان سال پس از این ماجرا پیامبر بزرگ ما حضرت محمد (ص) در مکه به دنیا آمد .

───◉◉●◉◉───

دم حیوانات

پویا پسر با ادب و باهوشی است .
او به کتاب خواندن خیلی علاقه دارد .
مادرش زن بسیار مهربانی است .
یک روز که پویا روی تاب نشسته بود و کتابش را ورق می زد از مادرش پرسید :
” مادر چرا بعضی از حیوانات دم دارند ولی ما انسان ها دم نداریم ؟ ”
مادر گفت :
” چون آن ها به دم احتیاج دارند و ما انسان ها به آن احتیاجی نداریم ”
مادر کتابی را از قفسه درآورد و به پویا داد .

پویا کتابش را ورق زد .
چشمش به یک شیردریایی افتاد .
ار مادرش پرسید ”
” شیر دریایی و ماهی ها از دم چه استفاده ای می کنند ؟ ”
مادر گفت :
” شیر دریایی و ماهی ها از دم برای حرکت کردن در آب استفاده می کنند ولی ما آدم ها از پا ”

چشم پویا در کتاب به گورخر خورد .
از مادرش پرسید :
” مادر ، فایده دم برای گورخر چیست ؟ ”
مادر گفت :
” بعضی از حیوانات مثل گورخر ، گاو و اسب از دمشان
برای پراندن مگس و زنبورها استفاده می کنند
که برای ما انسان ها دستمان این کار را انجام می دهد . ”

پویا در صفحه دیگر کتاب یک کانگرو دید و فورا به مادرش گفت :
” کانگرو از دمش برای نشستن استفاده می کند . ”
مادر لبخندی زد و گفت :
” آفرین پسرم ! درست است . ”

در صفحه بعدی کتاب تصویر یک تمساح بود .
پویا با دقت به دم تمساح نگاه کرد و گفت :
” اوه ! چه دم بزرگی ! ”
” دم تمساح به او کمک می کند تا از خود محافظت کند ”
مادر هم گفت :
” همچنین به او کمک می کند تا طعمه خود را بکشد و بخورد .”

صفحه بعدی کتاب  تصویر یک سمندر سبز رنگ را نشان می داد .
پویا با خوشحالی گفت :
” مادر جان ! یک سمندر ! ”
” او می تواند رنگ خودش را عوض کند و خودش را همرنگ جایی کند که هست . ”
” اما سمندر از دمش چه استفاده می کند ؟ ”
مادر با مهربانی گفت :
” سمندر از دمش برای حفظ تعادلش روی شاخه های درخت
و برای اینکه از بالا به پایین نیفتد استفاده می کند . ”

پویا تصویر یک طاووس را در کتاب دید .
به مادرش گفت :
” بعضی از جانوران از دمشان برای نمایش دادن استفاده می کنند و زیبا هستند . ”
مادر پرسید :
” مثلا چه جانورانی ؟ ”
پویا گفت :
” مثلا طاووس ، خروس ، طوطی ”

وقتی پویا تصویر خوک را در کتابش دید به مادرش گفت :
” مادر من فکر می کنم بعضی از جانوران مثل خوک از دمشان زیاد استفاده ای نمی کنند . ”
مادر گفت :
” درست است ، دم برای بعضی از جانوران زیاد مهم نیست . ”

پویا گفت :
” راستی مادر اگر گفتی هاپو از دمش چه استفاده  می کند ؟ ”
مادر گفت :
” هاپو دمش را تکان می دهد و به ما سلام می کند . ”

پویا خوشحال بود که جواب سوالش را پیدا کرده بود .

───◉◉●◉◉───

آرمان و شایان

آرمان هفت ساله است . او بیش تر اوقات در خانه تنها است . زیرا پدر و مادر او در بیرون از خانه کار می کنند . او برادر و خواهری ندارد که با او بازی کند .

آرمان مادربزرگ مهربانی دارد . اما مادربزرگ پیر است و نمی تواند او را به پارک ببرد و با او توپ بازی کند .

یک روز آرمان متوجه شد که شکم مادرش از همیشه بزرگ تر شده است . او از مادرش پرسید :

” مادر ، چرا شکمت اینقدر چاق شده است ؟”

مادر در حالی که دستش را روی شکمش می کشید ، گفت :
” چون یک نی نی کوچولو در شکم من است و روز به روز شکم من بزرگ و برزگتر می شود . بعد از آن تو صاحب یک خواهر یا برادر کوچک می شوی ”

آرمان با شنیدن این حرف خیلی خوش حال شد . اما او کمی نگران هم به نظر می رسید .

او از این نگران بود که یک روز شکم مادرش مثل بادکنک بترکد .

آرمان با صدای ضعیفی از مادرش پرسید :
” مامان ، از کجا باید بفهمیم که چه موقع نی نی کوچولو به دنیا می آید ؟ ”

مادر لباسش را کمی بالا کشید و گفت :
” خیلی ساده است ، به ناف من نگاه کن . هر وقت که ناف من سوراخی نداشت و صاف به شکمم چسبیده بود  آن وقت نی نی دارد کم کم به دنیا می آید . ”

آرمان از این خبر خیلی خوشحال شد و با خودش می گفت :
” اگر من صاحب یک برادر شوم با هم بازی می کنیم . ما می توانیم با هم فوتبال ، بسکتبال و بازی های دیگر کنیم .”

اما وقتی مادر و برادر کوچکش شایان از بیمارستان آمدند ، آرمان اصلا خوشحال نبود . می دانید چرا ؟

چون او خیلی کوچک بود و نمی توانست با آرمان توپ بازی ، اسکیت بازی و … کند .

آرمان کمی نسبت به شایان حسادت می کرد . چون هر کسی که به خانه آن ها می آمد به سراغ شایان می رفت و کمتر به او توجه می کردند . همه با شایان بازی می کردند .

پدر آرمان متوجه شد که چند روزی است او اصلا خوشحال نیست . بنابراین یک روز تصمیم گرفت که با او به دوچرخه سواری بروند .

آرمان که کنار پدر دوچرخه را می راند ، از پدرش پرسید :
” پدر ، می شود دوباره شایان را به بیمارستان برگردانیم ؟ ”
پدر با کنجکاوی گفت :
” نه عزیزم ، نمی شود این کار را کرد ، اما چرا این سوال را پرسیدی ؟”

آرمان گفت :
” من فکر می کنم او خیلی خسته کننده است . او فقط می خورد و می خوابد و پوشکش را خیس می کند . او نمی تواند توپ بازی کند و توی پارک بدود . او هیچ بازی بلد نیست و حتی نمی تواند کتاب های رنگ آمیزی را هم نقاشی کند . من فکر می کنم او خیلی احمق است چون حتی بلد نیست حرف هم بزند .”

پدر با لبخند گفت :
” حق با توست ، همه نوزادان وقتی به دنیای می آیند ناتوان هستند و نمی توانند کاری انجام دهند . ولی به زودی شایان بزرگ می شود و او هم مثل تو می تواند توپ بازی کند و بدود و نقاشی کند و حرف بزند .”

آرمان که از حرف پدر ناراحت شده بود گفت :
” پس چرا همه او را بیشتر از من دوست دارند و به او بیشتر از من توجه می کنند ؟ ”

پدر با شنیدن این حرف دوچرخه اش را متوقف کرد و روی صندلی زیر درختی نشستند .
پدر گفت :
” درست است ، چون او یک نوزاد جدید است . آیا تو وقتی عید می شود از گرفتن یک هدیه جدید و تازه  از من و مادرت خوش حال نمی شوی  و آن اسباب بازی را از همه اسباب بازی هایت بیشتر دوست نداری ؟
آرمان با صدای ضعیفی گفت :
” بله خوشحال می شوم .”

پدر ادامه داد :
” عزیزم ، آدم های بزرگ هم در این مورد مثل تو هستند . وقتی آن ها به خانه ی ما می آیند و با شایان بازی می کنند به این معنی نیست که تو را دوست ندارند ، بلکه به این خاطر است که آن ها هم با یک نوزاد جدید و تازه روبه رو شده اند . چند وقت دیگر که شایان بزرگتر شد آن ها باز هم مثل اول با تو بازی می کنند . ”
آرمان گفت :
” واقعا ؟ راست می گویی ؟ ”

پدر گفت :
” بله عزیزم ، مطمئن باش .”
پدر گفت :
” عزیزم تو گرسنه نیستی ؟ من که خیلی گرسنه ام ”
آرمان در حالی که لبخند می زد گفت :
” پدر برویم با هم پیتزا بخوریم”
پدر گفت :
” دیدی چه بد شد که نوزاد ها نمی توانند پیتزا بخورند ؟ فقط بچه های بزرگ می توانند با پدرشان از خانه بیرون بیایند و دوچرخه سواری کنند و پیتزا بخورند . ”
آرمان در حالی که لبخند می زد سوار بر دوچرخه اش شد و فهمید که داشتن یک برادر نوزاد خیلی خوب است و اصلا بد نیست .

───◉◉●◉◉───

ماجرای من و برادرم

ماجرای من و برادرم داستان تصویری کودکانه زیبایی است که برای گسترش دامنه واژگان کودک در نظر گرفته شده است .

در این داستان کودک در قالب تصاویری شاد و جذاب با کلمات مخالف و متضاد آشنا می شود .

برادرم خواب است .

من بیدار هستم .

تخت برادرم بالا است .

تخت من پایین است .

من داخل دستشویی هستم .

او بیرون است .

قلک او سنگین است .

قلک من سبک است .

بطری شکلاتی او خالی است .

بطری شکلاتی من پر است .

دوچرخه ی او بزرگ است .

دوچرخه ی من کوچک است .

او دوچرخه اش را سریع می راند .

من آهسته می رانم .

من پایین هستم و او بالا است .

حالا او پایین است و من بالا هستم .

طناب او دراز است .

طناب من کوتاه است .

امّا هر دوی ما پدر و مادرمان را دوست داریم .

ما یک خانواده ی شاد هستیم .

───◉◉●◉◉───

پروانه ها

سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند .

یکی از آن ها قرمز رنگ ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود .

آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند .

سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند .

یک روز که آن ها مشغول بازی بودند ، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد

و باران شروع به باریدن کرد .

بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد .

آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود

باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند .

پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند .

پروانه قرمز رنگ گفت :

” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده

اجازه می دهی من و دوستانم  تا وقتی باران تمام می شود

زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ”

گل قرمز گفت :

” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند .”

پروانه ها با هم گفتند :

” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم ،

ما از هم جدا نمی شویم . ”

پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند .

پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند

و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود .

اما گل زرد رنگ گفت :

” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .”

پروانه ها با هم گفتند :

” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم ،

ما از هم جدا نمی شویم . ”

پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند .

این بار به گل سفید رنگی رسیدند .

ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست .

پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند .

آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند .

باران تند تر می بارید .

بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود

و از سرما می لرزیدند .

خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد .

او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد ، ابرها را کنار زد .

دانه های باران ریز و ریز تر شدند تا وقتی که باران تمام شد .

خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند .

بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید .

آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند .

───◉◉●◉◉───

موش شهری و موش روستایی

موش شهری گفت :

” هوووووم ، عجب غذاهای خوشمزه ای !

من همیشه از این غذاها می خورم .

فکر کنم تو خیلی گرسنه باشی .

بفرما دوست خوبم . بفرمایید .

از خودت پذیرایی کن و هر چقدر دلت می خواهد از این غذاها بخور . ”

موش روستایی ران مرغ را جدا کرد و همین که خواست آن را دهانش بگذارد

در اتاق باز شد و زنی وارد اتاق شد و فریاد زد :

” واااااای ! مووووش ! اگر دستم به شما برسد حتما شما را خواهم کشت . ”

سپس زن درب قابلمه را به سمت آن ها پرتاب کرد .

موش روستایی گفت :

” خدا ما را نجات دهد . ”

موش شهری گفت :

“زود باش ، باید فرار کنیم . ”

سپس هر دو به سمت سوراخی که بر دیوار بود دویدند و از دست زن فرار کردند .

زن هم هر چه ظرف بر روی میز بود را به سمت آن ها پرتاب کرد .

موش روستایی به دوستش گفت :

” چه اتقافی افتاد ؟ تو همیشه این طور در این جا زندگی می کنی ؟ ”

موش شهری گفت :

” گاهی اوقات این اتفاق ها  می افتد . بالاخره خوردن غذاهای خوشمزه

و زندگی در خانه ی قشنگ به این خطرات می ارزد . ”

موش روستایی گفت :

” اگر خوردن غذاهای خوشمزه برای تو این قدر مهم است ، برای من این گونه نیست .

این جا هر لحظه احتمال دارد که من کشته شوم .

من زندگی کردن در خانه ی کهنه و قدیمی خودم را

به زندگی کردن در این خانه ی بزرگ و زیبا ترجیح می دهم .

من تصمیم دارم به خانه ی خودم برگردم . ”

موش روستایی از دوستش خداحافظی کرد و به خانه ی خودش برگشت .

موش روستایی خانه ی قدیمی ، کهنه و مرطوب خودش را

بخاطر امنیتی که داشت بیشتر دوست داشت .

───◉◉●◉◉───

قطره کوچولو

سلام دوست خوبم

من قطره کوچولو هستم ، یعنی یک قطره ی کوچک آب .

خورشید به من می تابد .

من کوچک و کوچک تر می شوم .

اووه ! من دارم به بالا کنار ابرها می روم .

به دوستانم نگاه کنید .

ما به هم شبیه هستیم .

اینجا واقعا سرد است .

من اینجا را خیلی دوست دارم .

به من نگاه کنید .

من بزرگ و سنگین می شوم .

از آسمان به پایین می افتم .

من الان کجا هستم ؟

بله ، من در رودخانه هستم .

دوستان من هم مانند من بزرگ و سنگین می شوند

و از آسمان به زمین می افتند .

بعضی از آن ها در زمین فرو می روند .

رودخانه با سرعت حرکت می کند .

اوه ! آبشار !

اینجا کجاست ؟

من این جا تمیز می شوم .

این جا تاریک است .

من کجا هستم ؟

اوووووه !

من باز هم در لیوان هستم .

───◉◉●◉◉───

داستان چهار دوست

روزی طاووسی دانه ای را پیدا کرد و آن را در زمین کاشت .

خرگوشی از راه رسید و به او گفت :

” می توانم به شما کمک کنم ؟”

طاووس گفت :

” البته ، خوشحال می شوم . شما به دانه آب بدهید .”

خرگوش به دانه آب داد و گیاه سبز شد .

میمونی  جلو آمد و گفت :

” ممکن است به شما کمکی بکنم ؟ ”

خرگوش گفت :

” البته ، تو می توانی برای گیاه مقداری کود تهیه کنی ”

میمون برای گیاه کود ریخت .

فیلی از راه رسید و گفت :

” من می توانم به شما چه کمکی بکنم ؟ ”

میمون گفت :

” تو هم می توانی از گیاه مراقبت کنی تا بزرگ شود .”

ابتدا دانه به گیاه کوچکی تبدیل شد .

سپس گیاه کوچک ، تبدیل به درخت سیب بزرگی با سیب های بزرگ و قرمز شد .

فیل گفت :

” من نمی توانم به سیب ها برسم و آن ها را بچینم .”

میمون گفت :

” من به کمک تو می توانم این کار را بکنم .”

میمون روی پشت فیل پرید ولی دستش به سیب ها نرسید .

خرگوش گفت :

” من به کمک میمون و فیل می توانم سیب ها را بچینم .”

خرگوش هم روی پشت میمون ایستاد ولی باز دستشان به سیب نرسید .

طاووس هم به کمک آن ها آمد .

طاووس گفت :

” حالا ما به کمک هم می توانیم سیب ها را بچینیم .”

چهار دوست به کمک هم سیب ها را چیدند و از خوردن سیب های خوشمزه لذت بردند .

───◉◉●◉◉───

داستان مرد و دو کوزه

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد.

کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد.

اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. ”

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

───◉◉●◉◉───

کلاغ تشنه

کلاغی که در آسمان در حال پرواز بود ، احساس تشنگی کرد .

او به سمت زمین آمد تا آبی برای نوشیدن پیدا کند .

کلاغ گلدانی را دید که تا نیمه از آب پر شده بود .

او بر لبه ی گلدان نشست و هر کاری کرد منقارش به آب داخل گلدان نرسید .

بنابراین تصمیم گرفت که گلدان را هل دهد تا آب بروی زمین بریزد و از آن بنوشد .

اما هر کاری کرد نتوانست .

ناگهان فکری به خاطرش رسید .

او چندین قلوه سنگ را در گلدان ریخت .

با ریختن سنگ ها سطح آب گلدان بالا آمد .

کلاغ به راحتی از آب گلدان نوشید و به پرواز خود ادامه داد .

───◉◉●◉◉───

چوپان دروغگو

روزی روزگاری در یک روستای سرسبز ، پسری بود که هر روز گوسفندان را برای چرا به بیرون از روستا می برد و از آن ها نگهداری می کرد .

یک روز که پسرک حوصله اش حسابی سر رفته بود ، تصمیم گرفت که برای سرگرم شدن خودش به سمت روستا بدود و فریاد بزند : ” آی گرگ ، آی گرگ ، کمک ، کمک ” و با کشاورزانی که در مزرعه های اطراف روستا مشغول کشاورزی بودند ، شوخی کند .

همه ی کشارزان وقتی صدای پسرک را شنیدند کارهایشان را رها کردند و به سمت گله دویدند . اما وقتی به گله رسیدند پسرک را دیدند که قاه قاه می خندد زیرا اصلا هیچ گرگی وجود نداشت.

کشاورزان گفتند : “ای پسرک ، این کار تو فقط دروغگویی است و اصلا هم خنده دار نیست . ” پسرک گفت : ” این فقط یک شوخی بود . ” و باز هم قاه قاه می خندید . کشاورزان که عصبانی شده بودند به سمت زمین هایشان به راه افتادند .

چند روز بعد وقتی پسرک از مادرش خداحافظی کرد و به سمت چراگاه به راه افتاد با خودش گفت : ” امروز هم مثل روز قبل باید اهل روستا را بترسانم و فریاد بزنم : گرگ گرگ کمک کمک .”

وقتی پسرک باز فریاد زد : آی گرگ ، گرگ به گله حمله کرده ، کمک کمک ، همه ی کشاورزان برای کمک به او کارشان را رها کردند و به سمت چراگاه رسیدند ولی باز هم پسرک داشت بلند بلند می خندید زیرا هیچ گرگی به گله حمله نکرده بود .

یکی از کشاورزان جلو آمد و گفت : ” ای پسر دروغگو ، با این حرف های دروغت دیگر نه من و نه هیچ کس دیگر حرف هایت را باور نمی کند . این اتفاقی که افتاده اصلا هم خنده دار نیست . بهتر است دست از این کارهایت برداری . ”

از قضا روزی گرگی به گله حمله کرد و گوسفندان را یکی یکی درید . پسرک با تمام قدرت به سمت روستا دوید و فریاد می زد : آی گرگ گرگ ، گرگ به گله حمله کرده ، کمک کمک ، این دفعه واقعا گرگ حمله کرده ، حرف من را باور کنید ، آی کمک کمک ”

کشاورزان صدای او را شنیدند ولی فکر کردند که پسرک باز هم دروغ می گوید . بنابراین هیچ کس این بار به حرف ها و فریاد های پسرک توجهی نکرد .

پسرک وقتی فهمید که هیچ کس به او اهمیتی نمی دهد به کشاورزان گفت : ” من معذرت می خواهم ، من اشتباه کردم که به شما دروغ گفتم ، قول می دهم که همیشه حرف های راست و درست بزنم . ” او از رفتار قبل خودش ناراحت بود و از همه ی کشاورزان معذرت خواهی کرد .

کشاورزان دست از کار کشیدند و گفتند : ” وقتی تو چندین بار به ما دروغ گفته ای چطور ما حرف هایت را باور کنیم . اگر قول بدهی که پسر راستگویی باشی همیشه به تو کمک خواهیم کرد . ”

کشاورزان با شتاب خود را به چراگاه رساندند . گرگ خیلی از گوسفندان را دریده بود . آن ها بقیه گوسفندان را از دست گرگ ناقلا نجات دادند . پسرک وقتی دید که تعدادی از گوسفند ها هنوز سالم هستند خیلی خوش حال شد و قول داد که دیگر همیشه حرف هایش راست باشد .

───◉◉●◉◉───

خروس بی محل

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود

در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس قرمز و کوچکی داشت .

وقتی شب فرا می رسید ، مرد خروس را می گرفت و در خانه مرغ هایش می گذاشت

تا از چنگ روباه مکار در امان باشد .

مرد گفت :

” آآآآآآآآآه ، چقدر خسته ام .

بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم . ”

سپس به تخت خوابش رفت و خوابید .

فردای آن روز ، خروس قرمز  و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد

از خانه مرغ ها به بیرون پرید و بر روی نرده ای کنار اتاق خواب مرد نشست .

بالی به هم زد ، سینه اش را جلو آورد ، چشم هایش را بست و با تمام قدرت خواند :

” قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو ”

مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت :

” از این جا برو ای خروس بی محل ”

خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا می توانست تند تند از آن محل دور شد .

مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمی برد به خودش گفت :

” بهتر است به مزرعه ام بروم و آن جا کشاورزی کنم

امان از دست این خروس ، بیشتر از این نمی توانم بخوابم ”

بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد .

شب بعد مرد خروس را در خانه ی خوک ها گذاشت .

با خود گفت :

” خیلی خسته ام ، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف می کند . ”

خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد .

از خانه ی خوکها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانه ی مرد نشست .

بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد .

“قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقووووووووو ”

مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد :

” از این جا برو ای خروس بی محل

من از دست تو خواب راحتی ندارم . ”

خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمام تر فرار کرد .

مرد به تخت خواب رفت ، اما هر کاری کرد خوابش نبرد .

تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند . علف های هرز را هرس کند . توت فرنگی ها را بچیند .

شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت .

با خودش گفت :

” خیلی خسته ام ، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح می خوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست ”

باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید .

روی نرده کنار خانه مرد نشست ، بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و شروع به خواندن کرد :

” قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقوووووووو ”

مرد که اینبار خیلی عصبانی تر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد .

صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت .

آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند .

فردا و پس فردا و … مرد آرام تا ظهر خوابید و خوابید .

مرد دیگر سراغ مزرعه اش نمی رفت . علف های هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند .

آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد .

در عوض مرد کشاورز  که خروس را خریده بود

با خروس قرمز کوچک صاحب جوجه و مرغ های زیادی شده بود .

───◉◉●◉◉───

دوستی سگ و گربه

سگ : آهای گربه
از این جا دور شو
من ازت خوشم نمیاد
من دوست ندارم تو اینجا باشی

گربه :
سلام آقای سگ
چرا با من اینطوری صحبت می کنی ؟

سگ :چون تو اصلا شبیه من نیستی
قیافه تو خیلی خنده داره
هاهاهاهاهاهاها
برو که من اصلا ازت خوشم نمیاد
اصلا دوست ندارم این دوروبرا ببینمت
هاهاهاهاهاها

گربه :ای سگ مغرور
من هم دوست ندارم با تو بازی کنم
قیافه خودت هم خیلی خنده داره
من میرم

سگ :آخ جووووووووون
الان دیگه گربه رفت
حالا می تونم به راحتی بازی کنم
بالا بپرم ، پایین بپرم
هر جا که دلم می خواد بازی کنم
این خیلی خوبه
هورااااااااااا

سگ :این خیلی مسخره است
من می تونم هر کاری دلم بخواد انجام بدم
ولی …
ولی خیلی تنهااااااام .

سگ :آهااااای گربه کوچولو
آهااااااااااای ، کجایی گربه کوچولو ؟
بیا اینجا

گربه :
بله آقای سگ
چرا من رو صدا می زنی ؟

سگ :چون من میخوام باهات بازی کنم
چون من تنها هستم
تو اصلا هم خنده دار نیستی
تو گربه هستی و شبیه دیگر گربه ها
من هم سگ هستم و شبیه بقیه سگ ها
من ازت معذرت می خوام گربه گوچولو

گربه :
به به ! حالا شدی یه سگ خوب و مهربون
من خیلی دوستت دارم
بیا بریم با هم بازی کنیم .

───◉◉●◉◉───

سه بچه گربه بازیگوش

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، سه بچه گربه ی ناز و تپل ، در باغی سرسبز و پر از گل ، همراه با مادر مهربانشان ، در یک خانه ی کوچک زندگی می کردند .
پیشی که خیلی بازیگوش بود پسر و میشی و نیشی هم دختر بودند . آن ها هر روز صبح از خانه بیرون می رفتند و در باغ تا نزدیکی های ظهر با هم بازی می کردند .
وقتی به خانه بر می گشتند دست و پاهایشان آلوده بود و موی تنشان هم پر از گرد و خاک .

یک روز مادر بچه گربه ها چند نفر از دوستانش را برای مهمانی به خانه شان دعوت کرد . او تصمیم گرفت بچه هایش را تمیز کند و لباس های پاکیزه به آن ها بپوشاند .

ابتدا او صورت یکی یکی گربه ها را با لیف مخصوص به خود تمیز کرد .

سپس موهای بدن آن ها را برس کشید تا مرتب به نظر برسد .

مادر شانه را برداشت و دم و سبیل یکی یکی گربه ها را شانه کشید . پیشی که خیلی بازیگوش بود بدنش را خاراند و موهایش باز هم در هم و برهم شد .

مادر از درون صندوق لباس های تمیز و مرتبی را بیرون آورد . میشی و نیشی وقتی لباس هایشان را پوشیدند خیلی خوشگل و بانمک شدند . حالا نوبت پیشی بود . پیشی همیشه برای پوشیدن لباس خیلی بهانه گیری می کرد و هر لباسی که مادر از صندوق بیرون می آورد را نمی پسندید . تا این که لباس مورد علاقه خود را انتخاب کرد . اما موقع پوشیدن لباس دکمه های آن کنده شدند . چون لباس برای او کوچک شده بود . مادر سوزن و نخ آورد و دوباره دکمه ها را دوخت .

حالا هر سه گربه با لباس های تمیز و مرتب خیلی خوشگل شده بودند . برای این که مادر بهتر به کارهای خانه برسد از گربه ها خواست که از خانه بیرون بروند و در باغ مشغول بازی شوند .
مادر به آن ها گفت : ” شما باید با پاهای عقبی خود راه بروید و دستانتان را روی زمین نگذارید تا لباستان پاکیزه بماند . در ضمن به مرداب و خانه خوک و زمین گل آلود باغچه و دیوار باغ نزدیک نشوید . ”
بچه گربه ها هم قبول کردند و از خانه با شادی بیرون رفتند .

باغ سرسبز و پر از پروانه های رنگارنگ بود . پیشی پیشنهاد کرد که دنبال پروانه ها بدوند و آن ها را شکار کنند . اما همین که میشی شروع به دویدن کرد یک دفعه با بینی به زمین خورد و لباسش خاکی و کثیف شد . لباس نیشی هم لا به لای خارها گیر کرد و پاره شد .

آن ها خیلی زود حرف مادرشان را فراموش کردند . میشی و نیشی تصمیم گرفتند که به بالای دیوار اطراف باغ بروند و از آن جا بیرون از باغ  را تماشا کنند .

پیشی هم که میان شاخ و برگ ها می دوید لباسش را خیلی کثیف کرده بود و باز هم دکمه های لباسش کنده شده بود . او هم تصمیم گرفت که کنار خواهرانش از بالای دیوار به شهر نگاه کند .

آن ها که دیگر کاملا حرف های مادر را فراموش کرده بودند با خوشحالی همدیگر را چنگ می زدند و موهای مرتب و زیبایشان کاملا نامرتب و درهم شد .
یک دفعه کلاه پیش از روی سرش از بالای دیوار به روی زمین بیرون از باغ افتاد .

آن ها سه مرغابی سفید را دیدند که از زیر دیوار ، یکی یکی پشت سر هم کواک کواک کنان رد می شدند .

پیشی گفت : ” آهای پرنده های زیبا ، میشه کلاه من رو بهم بدید ؟”
مرغابی ها سرشان را به طرف بالای دیوار چرخاندند و سه بچه گربه ناز با چشم های ریز و دایره ای خوشگل روی دیوار دیدند .

یکی از مرغابی ها کلاه پیشی را برداشت و بر سر خودش گذاشت .

مرغابی با کلاه پیشی خیلی خنده دار به نظر می رسید . پیشی این قدر خندید که از بالای دیوار به پایین سر خورد . میشی و نیشی هم به پایین پریدند . حالا دیگر لباس های آن ها کاملا از تنشان جدا و بر روی زمین افتاده بود .

پیشی از مرغابی ها خواست که به آن ها کمک کنند تا لباس هایشان را بپوشند و دکمه هایشان را ببندند .

یکی از مرغابی های لباس پیشی را برداشت ولی به جای این که به پیشی کمک کند آن را بپوشد خودش آن را پوشید .

لباس تنگ و بدون دکمه پیشی ، بر تن مرغابی خیلی وحشتناک بود .

دو مرغابی دیگر هم لباس های میشی و نیشی را پوشیدند و کواک کواک کنان پشت سر هم راه افتادند و از آن ها دور شدند .

بچه گربه ها هم بدون هیچ عکس العملی باز به بالای دیوار پریدند و به ان ها نگاه می کردند و به قیافه خنده آور آن ها و طرز راه رفتنشان می خندیدند .
مادر که نگران بچه ها شده بود ، داشت دنبالشان می گشت که آن ها را روی دیوار باغ ، بدون لباس با موهای کثیف و گل آلود دید .

او که خیلی عصبانی شده بود آن ها را حسابی دعوا و تنبیه کرد و گفت : ” الان مهمان ها از راه می رسند ولی شما خیلی نامرتب و کثیفید . بهتر است شما به اتاق بالا بروید و بدون هیچ سر و صدایی آرام بخوابید . ”
آن ها به خانه برگشتند و مادر پس از تمیز کردن دوباره ی آن ها ، آن ها را به اتاق بالا برد .

مهمان ها در را به صدا در آوردند و وارد شدند . مادر که فکر می کرد بچه ها خوابیده اند به آن ها گفت که بچه ها در اتاق بالا خواب هستند .

اما بچه گربه های بازیگوش باز هم دست از شیطنت بر نداشتند و حسابی اتاق را به هم ریختند .

مرغابی ها که لباس های بچه گربه ها را بر تن داشتند ، برای شنا کردن به برکه رفتند . ولی چون لباس ها دکمه نداشت ، همه ی آن ها از تنشان درآمد .

لباس ها که خیس شده بودند در برکه فرو رفتند و مرغابی ها دنبالشان می گشتند .

مادر بچه گربه ها که صدای تق و توق افتادن وسایل را در اتاق بالا شنید ، تند از پله ها بالا آمد و درب اتاق را باز کرد .
همه  لباس ها بر روی زمین ریخته بودند . پرده ها از پنجره به پایین افتاده بود . تخت و روتختی کاملا نامرتب شده بود و …

این داستان تنها قسمتی از بازیگوشی این سه بچه گربه زبل بود .

 

بیشتر بخوانید

داستان کودکانه شیرین

داستان کودکانه

داستان عاشقانه

داستان کوتاه زیبا

داستان آموزنده


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.