شعر عاشقانه شاملو | گزیده ۷۰ شعر کوتاه و بلند عاشقانه از احمد شاملو

در این نوشته از بخش اشعار پرتال دلبرانه قصد داریم مجموعه ای از شعر عاشقانه شاملو را درج نماییم.

با توجه به اینکه اشعار احمد شاملو جزو اشعاری پر استفاده در شبکه های اجتماعی در این روزه ها است.

و اغلب کاربران برای پست و استوری و همچنین بیو از اشعار این شاعر ایرانی استفاده میکنند.

ما هم برای احرتام به شما کاربران محترم یک مجموعه کامل از شعر عاشقانه شاملو را جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

با ما همراه باشید…

شعر عاشقانه شاملو | گزیده ۷۰ شعر کوتاه و بلند عاشقانه از احمد شاملو

شعر عاشقانه شاملو

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه تهران متولد شد.

پدرش حیدر نام داشت، و به گفتهٔ شاملو در شعر «من بامدادم سرانجام…» از مجموعه مدایح بی‌صله مادرش کوکب عراقی شاملو،

از مهاجران قفقازی بود که طی انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، به همراه خانواده‌اش به ایران کوچانده شده بود.

دورهٔ کودکی را به‌خاطر شغل پدر که افسر ارتش رضا شاه بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت،

در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند.

(آیدا می‌گوید: «چون مدت کوتاهی بعد از تولد، خانواده‌اش رفته‌اند رشت و بعد دوباره آمده‌اند تهران، محل تولدش را اشتباهی رشت ثبت کرده‌اند»)

دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان و مشهد و بیرجند گذراند

و از دوازده ـ سیزده سالگی شروع به ضبط لغات متداول عوام (که در فرهنگ‌های رسمی ثبت نمی‌شود) کرد.

دورهٔ دبیرستان را در بیرجند، مشهد، گرگان و تهران گذراند

و سال سوم دبیرستان را مدتی در دبیرستان ایران‌شهر و مدتی در دبیرستان فیروز بهرام تهران خواند

و به شوق آموختن زبان آلمانی در مقطع اول هنرستان صنعتی ایران و آلمان ثبت‌نام کرد.

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

گزیده اشعار شاملو

و عشق را

کنار تیرک راه بند، تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین…

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

 آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک؛ همچون گلوگاه پرنده ای

هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند

سالیان بسیاری نمی بایست

دریافتی را که

هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است …

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

به پرواز، شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال خمیده بود…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

 روزی ما دوباره کبوترهایمان را

پرواز خواهیم داد و مهربانی

دست زیبایی را خواهد گرفت

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که نباشم…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم

اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه،

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ، ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمیکرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم …

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

 ای کاش می توانستند

از آفتاب یاد بگیرندکه بی دریغ باشند

در دردها و شادیهایشان

حتی

با نان خشکشان و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن بیرون نیاورند …

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

 ای کاش میتوانستم

یک لحظه میتوانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم

این خلق بیشمار را،

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که

خورشیدشان کجاست و باورم کنند…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

 روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود؛ بوسه است

و هر انسان برای هر انسان برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل افسانه ای است

و قلب برای زندگی بس است…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

چند شعر عاشقانه از احمد شاملو

 قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن …

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم

بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.

بی تو خاکسترم

بی تو، ‌ای دوست!

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

سکوت‏ آب

مى‏تواند

خشکى ‏باشد و فریاد عطش:

سکوت‏گندم

مى‏تواند گرسنه‏گى ‏باشد

و غریو پیروزمندانه‏ى قحط:

همچنان که ‏سکوت ‏آفتاب

ظلمات ‏است ـ

اما سکوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:

غریو را  تصویر کن!

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید

در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست

حقیقت از شهر زندگان گریخته است،

من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت

و تنها…

چرا کهبه راستی،

کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟

و به راستی

آنکه در این راه قدم برمی دارد

به همسفری چه حاجت است؟

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

چند بیت شعر عاشقانه از شاملو

عشق

خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشسته

چرا که آنان اکنون هردو خفته اند

در این سوی بستر

مردی

وزنی

در آنسوی

تند بادی بر درگاه و

تند باری بر بام

مردی و زنی خفته

ودر انتظار تکرار و حدوث

عشقی خسته

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

ما در ظلمت‌ایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم

چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشق‌های معصوم ، بی‌کار و بی انگیزه‌اند
و دوست داشتن

از سفرهای دراز تهی‌دست باز می‌گردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شما که زیبائید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای بست

عشق تان را به ما دهید

شما که عشق تان زندگی ست!

و خشم تان را به دشمنان ما

شما که خشم تان مرگ است

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اکنون زمان گریستن است ،

اگر تنها بتوان گریست

یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

با این همه به زندان من بیا

که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو طولانی

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها

عریان

می وزم،می بارم،می تابم

آسمان ام

ستارگان و زمین

وگندم عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می کنم

چنان که تندری از شب

می درخشم

و فرو می ریزم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

مرگ من سفری نیست

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش

خود آیا از چه هنگام

این چنین

آیین مردمی

از دست بنهاده اید؟

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

با گیاه بیابانم

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن

با من است

وهراس بی بار و بری

ودرین گلخن مغموم

پا در جای

چنانم

که مازوی پیر

بندی دره ی تنگ

وریشه های فولادم

در ظلمت سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودانه در سفرند!

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اشعار احساسی و عاشقانه شاملو

اگر بگویم که سعادت

حادثه یی است بر اساس  اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می گیرد

چنان چون دریاچه یی

که سنگی را

ونیروانا که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست

بر چهره ی زندگانی من

که برآن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

هم چنان که شادی اش

طلوع همه آفتاب هاست

و صبحانه

ونان گرم

وپنجره یی که صبحگامان

به هوای پاک

گشوده می شود

و طراوت شمعدانی ها

در پاشویه ی حوض

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

بهترین اشعار عاشقانه شاملو

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

شهر

همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهایی غم انگیزش را در می یابم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

من سرگذشت یاسم و امید

با سر گذشت خویش

می مردم از عطش

آبی نبود تا لب خشکیده تر کنم

می خواستم به نیمه شب آتش

خورشید شعله زن بدر آمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشت خویش

من سرگذشت یاس و امیدم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

این صدا

دیگر

آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم

آهن

اکنون

نشتر نفرتی شده است

که درد حقارت اش را

در گلوگاه تو می کاود

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

این ژیغ ژیغ سینه در

دیگر

آواز آن غلتک بی افسار نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم

غلتک کج پیچ

اکنون

درهم شکننده ی برده گانی شده است

که روزی

با چشمان بربسته

به حرکت

نیروی اش داده اند

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

با این همه

ای قلب در به در

از یاد مبر که ما یعنی من و تو

عشق را رعایت کردیم

از یاد مبر

که ما یعنی من وتو

انسان را رعایت کردیم

خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اشعار و متن عاشقانه احمد شاملو

عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر دردریاچه ی ماهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردنی به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

قصد من فریب خودم نیست,دل پذیر!
قصد من
فریب خودم نیست.

اگر لب ها دروغ می گویند
از دست های تو راستی هویداست
و من از دست های توست که سخن می گویم.

دستان تو خواهران تقدیر من اند.
از جنگل سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم
من از دهکده ی تقدیر خویش سخن می گویم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

عاشقانه های شاملو

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
نام کوچکی : تا به جانش می خواندی
تا به مهر آوازش می دادی
همچو مرگ
که نام کوچک زندگی ست…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم

زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

یاران من بیایید
با دردهایتان
و بار دردهایتان را
در زخم قلب من بتکانید
من زنده ام به رنج
می سوزدم چراغ تن از درد

یاران من بیابید
با دردهایتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچکانید

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

به تو دست‌می‌سایم و جهان را درمی‌یابم
به تو می‌اندیشم
و زمان را لمس‌می‌کنم
معلق و بی‌انتها
عریان
می‌وزم ، می‌بارم ، می‌تابم
آسمانم
ستاره‌گان و زمین
و گندمِ عطرآگینی که دانه‌می‌بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش
از تو عبورمی‌کنم
چنان که تُندری از شبـ
می‌درخشم
و فرو می‌ریزم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اشعار عاشقانه از احمد شاملو

شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست !
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد

داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند

هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس

خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم
یک بوسه
یک نگاه حتی ـ حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست
بزرگ‌ترین اقرارهاست
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن :
با من بمان

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

کدامین ابلیس تو را
اینچنین
به گفتن نه وسوسه می کند ؟
یا اگر خود فرشته ییست
از دام کدام اهرمنت
بدین گونه هشدار می دهد ؟
تردیدی است این ؟
یا خود گام صدای بازپسین قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائی
فرود می آئی ؟

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

به هر تار جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست
چو رویا به حسرت گذشتم ، که شب
فرو خفت و با کس سرخواب نیست

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه ای بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ما
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اشعار زیبا از احمد شاملو

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من
قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همه‌ی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند

چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.

این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.

می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم.
خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را بمیرم.

می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم

حتا اگر
زنبق کبود کارد
بر سینه ام گل دهد
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر های عاشقانه احمد شاملو برای پست اینستا

تو نمی دانی غریو یک عظمت

وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد

چه کوهی ست!

تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان

وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود

چه دریایی ست!

تو نمی دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زندگی ست!

تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

ما نیز گذشته ایم

چون تو بر این سیاره ، بر این خاک

در کجالِ تنگ سالی چند

هم از اینجا که ایستاده ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک پای یا گران بار

آزاد یا گرفتار

ما نیز روزگاری

آری !

ما نیز روزگاری . . .

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه نا پاکم اگر نشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه ، برتر از بی بقای خاک

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

کیستی که من

این گونه

به اعتماد

نام ِ خود را

با تو می گویم

کلید ِ خانه ام را

در دست ات می گذارم

نان ِ شادی های ام را

با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم و

بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می روم ؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار ِ رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم ؟

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

هزار معبد به یکی شهر…

بشنو:

گو یکی باشد معبد به همه دهر

تا من آن‌جا برم نماز

که تو باشی.

چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرم ِ ناتوانی‌ خویش:

درخت ِ معجزه نیستم

تنها یکی درخت‌ام

نوجی در آبکندی،

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان ِ تو باشم،

تختت و تابوتت …

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

چه زیباست

که توتنها نیازمن باشی

وچه عاشقانه است

که تو تنها آرزویم باشی

وچه رویائی است

این لحظه های ناب عاشقی

ومن همه زیبائی عاشقانه و رویائی را باتو حس میکنم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اشعار احمد شاملو برای استوری

در فراسوی مرز های تن ات تو را دوست می دارم.

آینه ها و شب پره ها ی مشتاق را به من بده

روشنی آب و شراب را

آسمان بلند و کمان گشادهی پل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده یی که می زنی مکرّر کن.

در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم.

در آن دور دست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد

چنان روحی که جسد را در پایان سفر ،

تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد…

در فراسوهای عشق

تو را دوست می دارم،

در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده !

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه ای بیهوده میخوانید

چرا که ترانه ما

ترانه بیهودگی نیست

چرا که عشق حرفی بیهوده نیست

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما اگر

بر ماش منتی است

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

اشعار احمد شاملو برای پست اینستاگرام

فریادی و دیگر هیچ

چرا که امید آنچنان توانا نیست

که پا سر یاس بتواند نهاد

بر بستر سبزه ها خفته ایم

با یقین سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم

و با امیدی بی شکست

از بستر سبزه ها

با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم

اما یاس آنچنان تواناست

که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !

فریادی

و دیگر

هیچ !

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!

با تنِ فرسوده، پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.

گفتم این نامردمانِ سفله زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،

لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند…

ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

می‌دانستند دندان برای تبسم نیز هست و

تنها

بردریدند.

چند دریا اشک می‌باید

تا در عزای اُردو اُردو مُرده بگرییم؟

چه مایه نفرت لازم است

تا بر این دوزخ ‌دوزخ نابکاری بشوریم؟

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

به نو کردن ماه

بر بام شدم

با عقیق و سبزه و آینه

داسی سرد بر آسمان گذشت

که پرواز کبوتر ممنوع است.

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند

و گزمه گان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند

ماه

برنیامد

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شنیده بودم قلب هر کس
به اندازه مشت گره کرده اش است …….

مشت می کنم ……..
و خیره می شوم …….
به انگشتهای گره خورده ام ………..
دستم را می چرخانم
و دور تا دورش را نگاه می کنم …..
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم …..!
در عجبم از این کوچک نحیف…
که چه به روزم آورده …..!!
وقتی تنگ می شود….
میخواهم زمین و زمان را بهم بدوزم
وقتی می شکند….
چنگ می اندازد به گلویم
و نفس را سخت می کند….

وقتی که میخواهد و نمی تواند….
موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم ….
در عجبم از این کوچک نحیف …..

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

تو و اشتیاق ِ پُر صداقت ِ تو

من و خانه مان

میزی و چراغی …

آری

در مرگ آورترین لحظه ی انتظار

زنده گی را در رویاهای خویش دنبال می گیرم .

در رویاها و

در امیدهایم !

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر های بلند از احمد شاملو

اندکی بدی در نهاد ِ تو

اندکی بدی در نهاد ِ من

اندکی بدی در نهاد ِ ما ….

و لعنتی جاودانه بر تبار انسان فرود می آید .

آب ریزی کوچک به هر سراچه ـ

هر چند که خلوتگاه ِ عشقی باشد ـ

شهر را

ار برای آنکه به گنداب در نشیند

کفایت است

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

رگ بارهای اشک ، شوره زار ِ ابدی را باور نمی کند.

رگبار ِ اشک ، شوره زار ِ ابدی را بارور نمی کند .

رگبار های اشک ، بی حاصل است

و کاج ِ سرافراز ِ صلیب چنان پربار است

که مریم ِ سوگوار

عیسای مصلوب اش را باز نمی شناسد .

در انتهای آسمان ِ خالی ، دیواری عظیم فرو ریخته است

و فریاد ِ سرگردان ِ تو

دیگر به سوی تو باز نخواهد گشت ….

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

سال ِ بد

سال ِ باد

سال ِ اشک

سال ِ شک .

سال ِ روزهای دراز و استقامت های کم .

سالی که غرور گدایی کرد .

سال ِ پست

سال ِ درد

سال ِ عزا

سال ِ اشک ِ پوری

سال ِ اشک ِ مرتضا

سال ِ کبیسه ….

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

بهار آمد ، نبود اما حیاتی

درین ویران سرای محنت آور

بهار آمد ، دریغا از نشاطی

که شمع افروزد و بگشایدش در !

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .

فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی  که هست؛

نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می کشد.

حتی نمی کند سگی از دور شیونی

حتی نمی کند خسی از باد جنبشی

غول سکوت می گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

آن که می گوید دوستت می دارم

خنیاگر غمگینی ست

خنیاگر غمگینی ست

که آوازش را از دست داده است

ای کاش عشق را زبان سخن بود

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

هزار کاکلی شاد در چشمان توست

هزار قناری خاموش در گلوی من

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می گوید دوستت دارم

دلِ اندوهگین شبی ست

دلِ اندوهگین شبی ست

که مهتابش را می جوید

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خَرامِ توست

هزار ستاره ی گریان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود…

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

و چشمان ات راز ِ آتش است.

و عشق ات پیروزی ِ آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد .

و آغوش ات

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

و گریز ِ شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت

پاکی ِ آسمان را متهم می کند

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

تا در آیینه پدیدار آیی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها و دریاها را گریستم

ای پری وار در قالب آدمی

که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد ! ــ

حضورت بهشتی ست

که گریز ِ از جهنم را توجیه می کند ،

دریایی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم .

و سپیده دم با دست های ات بیدار می شود

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

تو خوبی

و این همه ی اعتراف هاست .

من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم

زیرا آخرین اشک ِ من نخستین لبخندم بود

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

زندگی دام نیست

عشق دام نیست

حتی مرگ دام نیست

چرا که یاران ِ گم شده آزادند

آزاد و پاک

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی، ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

⇔❍⇔❍⇔★⇔★⇔★⇔★⇔★⇔❍⇔❍⇔

شعر عاشقانه شاملو

ای‌کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هایشان

حتی

با نان خشکشان

و کاردهایشان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاورند

🔔 مطالب مرتبط دیگر 🔔

شعر عاشقانه نو

شعر عاشقانه غمگین

شعر عاشقانه حافظ

شعر عاشقانه مولانا

شعر عاشقانه کوتاه

شعر عاشقانه برای عشقم

جملات صبح بخیر عاشقانه


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.