شعر عاشقانه | اشعار عاشقانه زیبا ، احساسی و ناب برای پست اینستا
در این نوشته از دلبرانه برای شما کاربران محترم مجموعه کامل شعر عاشقانه از شعرای معاصر و قدیمی ایرانی که بسیار زیبا هستند را تهیه کرده ایم.
در ادامه می توانید اشعار کوتاه و بلند عاشقانه شعرای مختلف ایرانی که سرشاز از احساسات لطیف شاعرانه است را مطالعه نمایید.
همه سعی ما این بوده که یک کالکشن جذاب و کاربردی برای شما عزیزان جمه آوری کنیم.
امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد و از آن ها در پست ها و کپشن اینستاگرام خود استفاده نمایید.
با ما همراه باشید…..
شعر عاشقانه | اشعار عاشقانه زیبا ، احساسی و ناب برای پست اینستا
من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی
ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی…
این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!
ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی
گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی
یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی…
گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست… تو را در خیال چیست؟!
.
جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سوال چیست؟
.
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست
.
گفتم همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟!
.
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست…
.
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
.
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست…؟
شعر عاشقانه برای کپشن اینستاگرام
تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان
انتظار همه را نیز به آخر برسان
همه پروردهی مهرند و من آزردهی قهر
خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان
لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگرسوختگان داغ برابر برسان
مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان
مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند
مژدهی وصل برادر به برادر برسان
شعر های عاشقانه
نمی دونی تو این روزا چقدر از زندگی سیرم
دارم می میرم از اینکه تو رفتی و نمی میرم
نمی دونی تو این روزا چقدر یاد تو می افتم
ته دنیام نزدیکه نگاه کن کی بهت گفتم
کجا باید برم بی تو، تویی که قدّ ِ دنیامی
که هر جایی رو می بینم نبینم پیش چشمامی
برم هر جای این دنیا شبم با بغض دمسازه
آخه هر جا یه چیزی هست منُ یاد تو بندازه
نمی دونم تو این برزخ کی از این درد می میرم
نمی دونم چرا یک شب فراموشی نمی گیرم
منُ اینجا بکُش وقتی قراره تازه رویا شی
اگه تا آخر دنیا قراره تو دلم باشی….
غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمـدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی …
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی …
لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن
بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن
نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد “شک”
نتوانست، بنا کـــرد بــــه توهیـــن کردن
زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن
آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام
که نمانده است توانایی نفرین کردن
“با وفا” خواندم ات از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن
“زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست”
خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!
وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از ایـــن کردن
شعر عاشقانه کوتاه
نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را
هوای تنگ غروب و شب خیابان را
اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من
نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را
بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد
هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را
بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد
نگاه شعله ور آفتابگردان را
تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد
و بی پرنده گی عصرهای آبان را
سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم
اگر به خانه ام آورده ای زمستان را
بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست
که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را …!
یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام
امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی
همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است
بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام
جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است
تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!
نه نغمه نی خواهم و نه طرف چمن
نه یار جوان نه باده صاف کهن
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
“من باشم و من باشم و من باشم و من “
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ … تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
میل – میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم باد های سرد پرپر می شوم
شعرهای عاشقونه
گیسوانت زیر باران، عطــر گندمزار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار… فکرش را بکن!
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار… فکرش را بکن!
خانهی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار… فکرش را بکن!
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را…
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار… فکرش را بکن!
اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار… فکرش را بکن!
ناگهان دیوانهخانه… ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود
کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
…
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
بگذار سر بــه سینه ی من در سکوت ، دوست
گاهی همین قشنگ ترین شکل گفت و گوست
بگذار دست های تـــو با گیسوان من
سربسته باز شرح دهند آنچه مو به موست
دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق
چیزی که دیر می برد از آدم آبروست!
آزار می رسانــم اگـــر خشمگیــن نشو
از دوستان هرآنچه به هم می رسد ، نکوست
من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب دمی در کنار اوست
آغــوش وا کن ابر! مرا در بغـل بگیــر!
بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست
شعر عاشقانه نو
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما…
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا…
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من…
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را….!!!
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه!
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله “بسیار” باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که “دلسوزی” کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت “رازداری”، دار باشد بهتر است!
خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است
شعر عاشقانه غمگین
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سرِ من نیست، بیم رسوایی ست
چه غم که خلق به حسن تو عیب می گیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست
شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست
کنون اگرچه کویرم هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و … هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: “بد بودم” و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم … سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و … بیایید … و … کنارم بزنید
نه ساعت
آغازم می کند
نه تقویم
پایانم می دهد
لحظه شمار اتفاقی هستم که نمی افتد…
تکرار دوباره
“قرعه فال به نام من دیوانه زدند”
روز میلادی دگر
این بار اما
مبارک بادم
دهم شهریور شمع بیست و نهمین سال از عمرمان نیز به پایان آمد
“صبح است ساقیا، قدحی پر شراب ده”
شعر زیبای عاشقانه
مانند غـریـقی کــه پر از وحـشت آب است ،
می گردم و دستم پی یک تکه طناب است
دلتنگی و تنـهایی و انـدوه و صـبوری
این عاقبت تیره ی یک عاشق ناب است
آن مرد پر از شور و غزل ، بعد تو جان داد
این آدم کوکی ، جسدی پشت نقاب است
یا مشکل ارســال پیام ، از دل مــا بود
یا منبــع گیــرنده ی قلـب تو خراب است
زایـیــده ی دردیـم و به بار آمـده ی عشق
در مکتب ما ، عشق فقط ، حرف حساب است
یک جمله بگو دلبرکم ! … حرف دلت چیست ؟
عاشق شده این شاعر و … دنبال جواب است
روزهایی به یاد آمد که نباید…
صحنه ای را دیدم که نشاید…
و لحظه هایی که باید…
”داغ” را شمع بر افروخته میداند و من
آنکه یک عمر دلش سوخته میداند و من
پاکدامانم و این را فقط آنکس که به لطف
وصله بر پیرهنم دوخته میداند و من
حال و روز من دلباخته ی غمزده را
آنکه جز “هیچ” نیندوخته میداند و من
خطر فتنه ی چشمان تو را آنکه به تو
اینچنین دلبری آموخته میداند و من
هرکه از داغ لبت سوخته با من طرف است
آنطرف هرکه لبش سوخته میداند و من
گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست… تو را در خیال چیست؟!
.
جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سوال چیست؟
.
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست
.
گفتم همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟!
.
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست…
.
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
.
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست…؟
بهترین اشعار عاشقانه
من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی
ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی…
این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!
ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی
گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی
یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی…
لبت، تنت، سخنت، چهرهات تماشایی
آهای دلبر رعنا چقدر زیبایی
به زعم من تو میان تمام مردم شهر
سرآمد همه دختران و زنهایی
به زیر پیرهن تو بهشت گمشده ایست
حرارت بدنت دوزخیست رویایی
بگو که مادر تو کیست کین چنین زادست
دو چشم شرقی و یک صورت اروپایی
جنوب داغ لبت سرخی غروب خزر
شمال خیس نگاهت خلیج تنهایی
تنت روایتی از برفهای قطب جنوب
خودت روایتی از یک پری دریایی
پر از حکایت ناگفتهای و میدانم
که تو نخواندهترین داستان دنیایی
علی لشگری
🍁خالی شدم از زندگی، از هر چه پایان داشت
حسی شبیه آنچه که یک جسم بی جان داشت
می رفتم و با هر قدم عطر تو می پیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت
با حال آن روزم میان خاطرات تو،
باران نمی بارید…اگر یک ذره وجدان داشت
میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد…تا من بفهمم عشق تاوان داشت
میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن
افسوس…من را کشت آن دردی که درمان داشت
من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد
من مرده بودم…مرگ در رگ هام جریان داشت
وقتی که برگشتی به من، در شهر پُر کردند:
برگشتن جان پس به جسمی مرده، امکان داشت
شعر های عاشقانه کوتاه
هـمـیـن کـه اول پایـیـز رفـتـه ای یـعـنـی
هجوم غربت من را کشانده ای در دشت
به جان هردوی ما را قسم نخور عشـقم
به جان هردوی ما باز برنخواهی گـشت
تو آرزوی منی، من وبال گردن تو
تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو…
.
تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم
رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو
.
تویی نماز و منم مست، ماندهام چه کنم؟
که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو
.
سپردهام به خدا هر چه کردهای با من
خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو
.
خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد
که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو
ای عشق ، آیه آیه ی قرآن به نامِ تو
آغاز آفرینشِ انسان به نام تو
حال خرابِ حضرت پاییز ، مال من
شأن نزول سوره ی باران به نام تو
تنها نه من به “مهر” تو ، “آذر” به جان شدم
دلتنگیِ دقایق “آبان” به نام تو
ای کاش لایقت بشود بیت بیت شعر
محبوبِ من! ، تمامی دیوان به نام تو
شهری که به تسخیر نگاه تو درآید
مایل به اسیری سپاه تو درآید
با تیغ دو ابروی تو یک شهر شهید است
تا پرده ز رخسار ، چو ماه تو درآید
زخمی به دل لشگریان دادی و دیدی
مرهم فقط از چشم سیاه تو درآید
مسحور نمودی همگان را به نگاهی
چشم همگان بر کف راه تو درآید
با ناز و ادایی که به احوال تو داری
یک شهر فدایی و تباه تو درآید
سائل شده سرلشگر این شهر و غم این است
جنگ آور لشگر به پناه تو درآید
بهترین شعر عاشقی
غمگین ترین ترانه های جهان را سروده ام
از من به من به غیر همین غم نمی رسد
شاعر شدم که فکر تو را بازتر کنم
زورم به مشت فکر خودم هم نمی رسد
مرد آنست که در عشق صداقت دارد
در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد
مرد آنست که در قهر وُ جدایی حتّی
از عزیزش همه جا قصدِ حمایت دارد
مرد آنست که وقتی دلِ او درگیر است
در نه گفتن به هوس، دستِ صراحت دارد
مرد آنست که وقتی گُلِ او غمگین است
در به رقص آوریَش، سازِ درایت دارد
مرد آنست که حتّی جسدِ بی جانش
.با رقیبان سرِ معشوق، رقابت دارد!
.
. “ای که از کوچه معشوقه ما میگذری”
چشم درویش بکن! عشق، قداست دارد
گاه گاهى با خودم نامهربانى میکنم
با خودم لج مى کنم با غم تبانى میکنم
.
مى نشینم قهوه مى نوشم کنار پنجره
بى کسى هاى خودم را دیده بانى مى کنم
.
آب مى ریزم به روى خاک گلدان هاى خشک
آب پاش خانه را دارم روانى مى کنم
.
چشم مى دوزم به دستانى که در دست تو بود
خاطرات رفته ام را بازخوانى مى کنم
.
بى نشانى رفتى و دلتنگ ماندم چاره چیست
نامه ها را مى نویسم بایگانى مى کنم
.
آه حالا که خودت اینجا کنارم نیستى
در کنار عکس تو شیرین زبانى میکنم
در نگاهِ خلق، از دیوانگان کم نیستم
فکرِ زخمی دیگرم، دنبال مرهم نیستم
ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به زیر انداختم؛ خم نیستم
لطف خورشید است اگر از ماه نوری می رسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم!
شیشه ای نازکدلم؛ اما بدان ای سنگدل
خرد شد هرکس که میپنداشت محکم نیستم
جام زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از این چیزی که میبینی مصمم نیستم
شعر عاشقانه زیبا
بعد عمری آمدم ،حالا بیا من را ببین
استخوان بی پلاکم روی دوش مردم است
من دلی مجروح و مفقود الاثر دارم که حال
بیست و نه سال است در اروند چشمانت گم است
خسته ام ، بی ترمزم مثل بسیجی های جنگ
فتح آغوشت بگو در کربلای چندم است
نه غـُصه جدایی از یـار و وطـن دارم
به اَمر حق به راه دل کفن به تن دارم
پریدن از قفس که بال و پر نمی خواهد
عشق است بال پریدن ، همان که من دارم
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار …
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بحال غنچههای نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحالِ جانِ لبریز از شراب
خوش بحالِ آفتاب …
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میانِ سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار …
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا این همه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را و بهار را باور کن
مشیری
یک توسن بی سوار باید باشد
سرگشته و بی قرار باید باشد
این گونه که آسمان تعجب کرده است ،
از تاختنش …. بهار باید باشد !
سعید بیابانکی
شعر در مورد عشق
شراب وشعر وساغر باش ای دوست
به روی شانه ام پر باش ای دوست
غم بی تکیه گاهی خواهدم کشت
برای من برادر باش ای دوست
مریم حقیقت
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدو اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
فاضل نظری
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم اه چه اسان حرام شد
می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد
اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم اخر جزام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم تمام شد
شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و امد کلام شد
ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمزالدوام شد
بعد از تو باز عاشقی و باز…اه نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد
حسین منزوی
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام اشنا نفس روح پرور است
هرگز حضور حاضر و غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
سعدی
شعر عاشقانه بلند
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد
زخمی کینه من! این تو و این سینه من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
فاضل نظری
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند
این لحظهها که بیتو سراسیمه میدوند
ای کاش این دقایق آخر بایستند
یا لااقل برای کسی بازگو کنند
چشمان بیقرارِ که را میگریستند
این چرخ چرخهای مداوم برای کیست؟
تبدار میوزند، مگر شعله زیستند؟
تبدار میوزند، سرآسیمه میدوند
در جستوجوی روشن چشمان کیستند؟
یک روز سرد: جمعه دیگر بدون تو
ای کاش این دقایق بیتو بایستند
من بودم
تو
و یک عالمه حرف …
و ترازویی که سهم تو را
از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه
چقدر وزن دارد …
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر ببلند حافظ
از تو سرودنی است
شعر درباره عشق
ای معنی صدها غزل و شعر سپید
لبخند تو را همیشه باید خندید
با چتر خدا بیا به باران بزنیم
تا خیس شود هر انکه نتواند دید
زمانه قرعه نو می زند به نام شما
خوشا شما که جهان می رود به کام شما
دریم هوا چه نفس ها پر اتش است و خوشست
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد ارید
کز اتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق ایینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان زدست شما می دهر زمام مراد
از ان که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت زخاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد ستاره رام شما
به شعر سایه در ان بزمگاه ازادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
هوشنگ ابتهاج
چنان سیلی که میپیچد به هم آبادی ما را
غم تو میبرد با خود، تمام شادی ما را
به این امید میگردم که تا خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را
مرا هر چند میخواهی ولی در بند میخواهی
رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را
تو از لیلی نسب داری من از نسل جنون هستم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را
اگر با قیس میسنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را
هوای مشکِ گیسویی، خیال چشمِ آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را
شعر ناب عاشقانه
مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی
جعبه جواهری ،قفل نیستی ولی وا نمی شوی
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای از درخت آسمان جدا نمی شوی…
خواهمت در عاشقی شیداترک
شر ترک ،شیرین ترک،شیدا ترک
ارغوان گونه هایت را کمی
گل ترک،گلگون ترک،غوغا ترک
شهد لبها بیش از این شور افرین
چشم شهلا باز هم شهلا ترک
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد
خدا کارش درست است، این و آن را خوب میسازد
تو را از سنگ میآرد برون، از قلب کوهستان
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب میسازد
در آتش میگدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان میتراشد تا مرا مطلوب میسازد
تو را جامی که از شیر و عسل پُر کردهاش دهقان
مرا بر روی خرمن برده خرمنکوب میسازد
تو را گلدان رنگینی که با یک لمس میافتد
مرا گرد سرت میچرخم و جاروب میسازد
تو از من میگریزی باز هم تا مصر رؤیاها
مرا گرگی کنار خانه یعقوب میسازد
مرا سر میدهد تا دشتهای آتش و آهن
و آخر در مصاف غمزهای مغلوب میسازد
خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی
یکی را شیشه میسازد، یکی را چوب میسازد
متن شعر عاشقانه
باز آی که چون برگ خزانم رخ زردیست
با یاد تو دمساز دل من دم سردیست
گر رو به تو آوردهام از روی نیازیست
ور دردسری میدهمت از سر دردیست
از راهروان سفر عشق در این دشت
گلگون سرشکیست اگر راهنوردیست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست
غمخوار به جز درد و، وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردیست
از درد سخن گفتن و، از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردیست
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اینهمه دور از تو مرا چهره زردیست
زین لاله بشکفته در دامن صحرا
هر لاله نشان قدم راهنوردیست
یا خون شهیدیست که جوشد ز دل خاک
هرجا که در آغوش صبا غنچه وردیست
خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راهزنها هم نمی بندند راهت را
دو چندان می شود زیباییت وقتی که می گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را
به آسانی جهانم را تصرف می کنی وقتی
مجهز می کنی با عشوه ای حتی سپاهت را
دهانش از تعجب باز می ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را
خدا هم مثل من زیباییت را دوست می دارد
و لذت می برد وقتی که می بیند گناهت را
نه تنها من فقط گاهی تو را گم میکنم در خود
که هر شب شمس گم میکرد راه خانقاهت را
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
سهراب سپهری
شعر فارسی عاشقانه
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما…آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
مهدی اخوان ثالث
به اختیار تمام از هبوط می سوزیم
شبی شبیه دو تا عنکبوت می سوزیم
من و تو در لحظاتی عجیب می میریم
وبعد زیر درختان توت می سوزیم
من و تو ادمکیم اه…که دست چین شده ایم
چه شاعرانه میان سکوت می سوزیم
کلاغ شوم غزل ها بمیر بعد از این…
به یاد نغمه دف،نی، فلوت،می سوزیم
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
همین…،به پای تو و ابروت می سوزیم
همه رفتند، تو اما سر جایت ماندی
همه شادند و تو در حال و هوایت ماندی
.
هرکسی دست به دستان نگاری داده
تو چه دل ساده سر عهد و وفایت ماندی
.
دیگران عاشق بت های جدیدی شده اند
تو فقط پیرو چشمان خدایت ماندی
.
دل بکن! دلبرکت خاطره ای محو شده
تو چرا مات همین خاطره هایت ماندی ؟
.
عشق یعنی نرسیدن! چمدان را بردار
همه رفتند… تو تنها سر جایت ماندی
یک شنبه عصر، نمنم باران، چراغ سبز
یک شنبه باز کوچه، خیابان ـ چراغ سبز
یک شنبه عصر همقدم شعر تازهای
دلتنگیام، هیاهوی میدان، چراغ سبز
من میرسم مجسمهها خیره ماندهاند
اینجا که هست معنی انسان، چراغ سبز
بیابر بیپرنده صبور ایستاده بود
تنهاتر از تمام درختان چراغ سبز
مانند یک غروب از این خطکشی گذشت
با گامهای خسته و لرزان چراغ سبز
این ردّپای کیست که من گم نمیشوم
از انقلاب تا به خراسان، چراغ سبز
علی داودی
شعر غمگین عاشقانه
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
حامد عسگری
چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب
کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب
تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم
نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب
“بودا” دل من است که تخریب می شود
بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب
می رقصمت چنین که تویی در نواختن
نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار: لب
در حسرتم که اول پائیز بشکفد
بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار – لب
هرچه کنم نمی شـود…، تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم …، باز تویی مقابلم
آب شوم، تو جوی من،جـوی شوم، تو آبِ من
حل کنم اَر مسـایلی…، باز تویی مسایلم
طارق خراسانی
اشعار ناب عاشقی
ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻘﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺳﺎزد
زﻣﺎﻧﯽ از ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﺎی ﻣﺎ اﻓﺴﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺳﺎزد
ﺳﺮ ﻣﻐﺮور ﻣﻦ! ﺑﺎ ﻣﯿﻞ دل ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎر آﻣﺪ
ﮐﻪ ﻋﺎﻗﻞ آن ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ دﯾﻮاﻧﻪ ﻣﯽ ﺳﺎزد…
#فاضل_نظری
زیبایی ات
هر بار وسوسه برانگیزتر از پیش است!
مثل سرخ ترین سیب دورترین نقطه ی درخت…
ومن کودکی که همیشه با زانوی زخمی به خانه بر می گردد…!!!
الوان شریفی نیا
ز خـــــوابِ چشمهای تو تا صبح می پَرَم
ایــــن روزها هوای تــــو افتــــاده در سرم
هر سایه ای کـــه بگذرد از خلوتم…تویی
افتاده ای به جــــــان غـــــزل های آخرم
گاهی صــــدای روشنت از دور می وَزَد
گاهــی شبیه مـــــاه نشستــی برابرم
یا رو بـــه روی پنجـــــــره ام ایستاده ای
پاشیده عطـــــــر پیرهنت روی بستـــرم
گاهی میان چــــــادرِ گلـدارِ کودکی ت
باران گرفتــــه ای سرِ گلدانِ پـــرپــــرم
مثل “پری” در آینه ها حــرف می زنی
جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم
نزدیکِ صبـــــح، کُنـج اتاقـــم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم…!
اصغر معاذی
دردم ایــــن نـــیـسـت کـــــه
او عــــاشــــق نـــیــسـت ،
دردم ایــــن نــیــسـت کــــــــه…
مــعــشـــوق مــن از عــشــق تـهــی اسـت ،
دردم ایــــــن است کــــــه
بــــا دیـــــدن ایـــــن ســردی هــا
مـــــن چـــــرا دل بـــســتــم؟!؟!
از دریا دورم
از اقیانوس دورِدور
و از سمت چشمان ات
حتا پیاله ای
هوای فیروزه ای
بر زمستانِِ جان ام نمی وزد
اما
سینه ام شن زار ساحلی ست
که هرشب
با واپسین گریه های نهنگی
تا ظلمات ِ استخوانی مرگ ناله می کند .
هوشنگ رئوف
شعر عاشقانه فریدون مشیری
بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست.
بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین ٬ مرو ٬ مرو که نه هنگام رفتن است.
فریدون مشیری
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.
فریدون مشیری
شعر عاشقانه خاص
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
هـم در هــوای اَبـری آبـان دلـم گـرفـت
هم در سکوت سرد زمستان دلم گرفت
هرجا که عاشقی به مُراد دلش رسید
هرجـا گـرفت نم نم باران دلـم گرفت
با خنده گفتمش: به سلامت… سفر بخیر…
وقتی که رفت، از تو چه پنهان… دلم گرفت
بیرون زدم ز خانه که حالم عوض شود
از بس شـلـوغ بـود خـیـابان دلـم گرفت
امروز جـمـعـه نیست، ولی با نبودنش
مانند عصر جمعه ی تهران دلـم گرفت
زیباترین شعر عاشقانه
هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم
تو اقیانوس سرشار از تلاطم های آرامی
و من دریاچه ی اشکی که دایم رو به طغیانم
بزن نی باز غوغا کن،بزن دف شور برپا کن
به هر سوزی بگریانم،به هرسازی برقصانم
ببین آیینه وار از حس تصویر تو لبریزم
تو آرامی من آرامم،پریشانی پریشانم
اگر شعری نوشتم رونویسی از نگاهت بود
که این دیوانگی ها را من از چشم تو می خوانم
باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست… می گویند: بی تابم…!
گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم
هر صبح، بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هر شب کنار سفره، بُق کرده ست بشقابم
بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم
شب ها که پیشم نیستی… خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا… با “قرص” می خوابم…!
شعر عاشقانه برای همسر
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم میکنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم، با عشق
همین نه جان به ره دوست میفشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق
به دست بستهام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد میزنم: با عشق
فریدون مشیری
شعر های ناب عاشقی
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردیست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردیست
گر رو به تو آوردهام از روی نیازیست
ور دردسری میدهمت از سر دردیست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
مهرداد اوستا
ذهن را درگیر با عشقی “خیالی” کرد و رفت
جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت
من در این زندان تن حس رهایی داشتم
فرصت آزادیم را او “محالی” کرد و رفت
چون رمیدنهای آهو ، ناز کردنهای او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کرد و رفت
کهنه ای بودم برای اشکهای این و آن
هرکسی ما را به نوعی دستمالی کرد و رفت !
ابر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت
عقده در دل داشت ، روی خاک خالی کرد و رفت
آرزویم با تو بودن بود ، کوشیدم ، ولی
واقعیت را به من تقدیر حالی کرد و رفت
در “وصالش” تا ابد مشتاق دیدارم ، که او …
نمره ی شوق مرا سنجید ، عالی کرد و رفت
محمد علی رستمی
شعر عاشقانه برای عشقم
با مـــن قدم بزن، تنهاتــــر از همه
اِی مصرعِ سکوت، در شعرِ همهمه
با مــن قدم بزن، چله نشینِ عشق
فرمانروای قلب در سرزمینِ عشق…
علیرضا آذر
آدم که عاشق شد
گرما نمیفهمد
آدم که عاشق شد
من، من نمیفهمد…
طوفان نمیفهمد
سرما نمیفهمد
چیزى نمیفهمد
اصلا نمیفهمد…!
علیرضا آذر
شعر عاشقانه مولانا
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
مولانا
شعر عاشقانه برای پست اینستاگرام
سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
عشق درآمد از دَرَم دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی تواَم گفت مرا که وایِ تو
مولانا
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
مولانا
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
نالههای زار من شاید که گر کس نشنود
لابههای زار من یک شب شنودی کاشکی
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید به دل
وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی
سعدی
شعر عاشقانه سعدی
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
سعدی
شعر عاشقانه حافظ
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
حافظ
رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
وحشی بافقی
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود
شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود
نور چون چشم ز پیشانی من میبارید
تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود
دل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشت
صائب آن روز که در سلسله موی تو بود
صائب تبریزی
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
خاقانی
عاشقانه ترین شعر
عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست
هر چند نگه میکنم از روی حقیقت
یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست
بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست
سنایی
نقش ِچشمان ِخمارت ، چه کشیدن دارد ! ۰
.سایه ساران ِدو زلفت ، چه لمیدن دارد !
آن قدر خوب و ملیحی که به یک جرعه نگاه
حـــــس مـسـتی لـبـت طـعـم چـشـیدن دارد
تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
آن دلبر محملنشین چون جای در محمل کند
میباید اول عاشق مسکین وداع دل کند
زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محملنشین
دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند
هاتف اصفهانی
شعر دلتنگی عاشقانه
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا
دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
اوحدی مراغهای
هرچند رفتهای و دل از ما گسستهای
پیوسته پیش چشم خیالم نشستهای
با من مبند عهد که چون پیچهای باغ
هرجا رسیده، رشته پیوند بستهای
سیمین! ز عشق رستهای اما فسردهای
آن اخگری کز آتش سوزنده جستهای
دوباره مینویسمت کنارِ بیت آخرم
و چکه چکه میچکم به سطرهای دفترم
شنیدهام ز پنجره سراغ من گرفتهای
هنوز مثل قاصدک میان کوچه پرپرم
شبی به خواب دیدمت میانِ تنگِ کوچهها
قدمزنان قدمزنان تو را به خانه میبرم
حسین منزوی
شعر غزل عاشقانه
بیراهه دور میزند بی تو دلم
لبخند به زور میزند بی تو دلم
هر وقت که دیر میکنی مثل سه تار
در مایه شور میزند بی تو دلم
احسان افشاری
نوشته بود برایم: خودت، سه نقطه، تمام
نوشتمش که: دلم، چون؟ چرا؟ چگونه؟ کدام؟
نوشته بود و نوشتم؛ نوشتن آسان است
گذشته بود و گذشتم؛ گذشتن آسان نیست
سیدمهدی طباطبایی
نگو هنوز جوانم، تو که نمیدانی
چه زجرها که کشیدم به عمر کوتاهم
تویی که واسطه هر دعای من بودی
دعا بکن که نگیرد به دامنت آهم
سیدتقی سیدی
صبح است دلارامم، ای حضرت مستانه
مضمون دو بیتیها، دردانه این خانه
امروز چه خوش یُمن است، صبحانه کنار تو
لبخند حلالت باد، خوشمزه دیوانه
امین شاهسواری
اشعار عاشقانه شاملو
و من
همه جهان را
در پیراهنِ گرم تو
خلاصه میکنم
و در خلوتِ تو
عاشقی آغاز میشود
احمد شاملو
منبع تصاویر:پیج madotayeki
🔔 مطالب مرتبط دیگر 🔔
از حجم فروش بک لینک و رپورتاژ اطلاع دارید ؟ میدونید که درآمد فروش بک لینک و رپورتاژ امروزه از درآمد پاپ آپ و بنری بیشتر شده است !
ازتون دعوت میکنیم به سایت جایگاه ملحق بشین و از این درآمد سرشار شوید .