متن قصه کودکانه پر معنی و سرگرم کننده برای بچه ها

در این نوشته از دلبرانه می خواهیم تعداد ۸ متن قصه کودکانه کوتاه و بلند را خدمت شما ارائه نماییم.

اگر کودک شما به شنیدن قصه های کودکانه علاقمند است و شما به دنبال قصه های جذاب هستید که برای او بخوانید با ما همراه باشید.

در ادامه مجموعه ای از بهترین متن قصه کودکانه خواندنی و دوست داشتنی را برای شما عزیزان جمع آوری کرده ایم.

متن قصه کودکانه

دختری که دوست داشت گنجشک شود

یکی بود یکی نبود.

دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:

ای کاش من هم یک گنجشک بودم!

آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.

یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !

وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.

باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،

او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،

تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست.

گنجشکی کنار او آمد وگفت:

چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟

عسل گفت:

من خسته و گرسنه ام.

گنجشک قاه قاه خندید وگفت:

تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی.

الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !

او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان  بی گدار به آب زد.

ابر کوچولو و مامانش

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟

ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر.

مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟

چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود.

ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.

مامان ابر گفت: او، تو و ابرهای دیگر را به طرف همدیگر هُل می دهد تا رعد و برق شود. رعد و برق هم که بشود شما باران می شوید.

ابر کوچولو گفت: چه خوب! در همین وقت سر و کله باد پیدا شد. با دیدن ابر کوچولو و مامانش گفت: آماده اید باران شوید؟

ابر کوچولو و مامانش فریاد زدند: بله!

باد آن دو تا را با دست های قوی اش گرفت و هُل داد طرف ابرهای دیگر. ابرها که به همدیگر خوردند، از شادی و هیجان فریاد زدند.

همه جا یک لحظه روشن شد. ابر کوچولو به مامانش گفت: چه قدر رعد و برق قشنگ است!

مامان ابر گفت: آره عزیزم! الان دیگر باران می شویم.

ابر کوچولو و مامانش باران شدند و بر روی زمین و گلها باریدند و یک رنگین کمان بسیار زیبا به وجود آوردند.

متن قصه کودکانه من می توانم پرواز کنم

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

گنجشک کوچولوی قصه ما توی لانه گرم و نرمش نشسته بود. برادرها و خواهرهاش همه پرواز کنان از لانه رفته بودند فقط او باقی مونده بود.

بال های کوچیکش حالا دیگر پوشیده شده بود با پرهای نرم و لطیف. دلش می خواست پرواز کنه… اما هر وقت از داخل لانه به پائین درخت نگاه می کرد سرش گیج می رفت و نفسش از ترس بند می آمد. بعدش هم با خودش می گفت: ”پرواز کردن باشه برای فردا”.

یک روز که گنجشک کوچولو در لانه منتظر مادرش بود تا مثل همیشه براش غذا بیاره و در دهانش بگذاره. صدای عجیبی شنید.

از داخل لانه به پائین نگاه کرد و موش موشک رو دید که زیر برگ های خشک شده دنبال خوراکی می‌گشت. موش موشک دوست گنجشک کوچولو بود و همیشه ماجراهای جالبی برای گفتن داشت و باعث می‌شد حوصله گنجشک کوچولو کمتر سر بره.

اما موش موشک متوجه نبود که مار خطرناکی از پشت سر بی سر و صدا به او نزدیک می شد. گنجشک کوچولو وحشت کرده بود. هر چی جیک جیک میکرد از آن بالا صدایش به موش موشک نمی رسید. دوستش در خطر بود و هیچ کاری از دست او ساخته نبود…

ولی نه… گنجشک کوچولو ناگهان فکری به ذهنش رسید. بال های کوچکش را باز کرد و تند تند تکانشان داد آهسته ایستاد و به پائین نگاه کرد. سرش گیج می رفت با خودش گفت:” من می توانم پرواز کنم، من باید پرواز کنم”.

گنجشک کوچولو این را گفت و چشمانش را بست به سمت آسمان پرید. وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد که داره پرواز می کنه، از آن بالا همه چیز کوچیکتر بود.

ناگهان یاد موش موشک افتاد. بال هایش را تند تند تکان داد و به سمت موش موشک رفت. وقتی خوب به او نزدیک شد جیک جیک کنان گفت:” فرار کن، زود باش فرار کن”.

موش موشک که حالا متوجه خطر شده بود با سرعت زیاد از آنجا دور شد و مار نتوانست او را شکار کند. گنجشک کوچولو از اینکه ترسش را کنار گذاشته و تونسته بود پرواز کنه خیلی خوشحال بود.

وقتی مادر گنجشک کوچولو به لانه برگشت او دیگر آنجا نبود. چون داشت از این شاخه به ان شاخه می پرید و پرواز می کرد.

ماجراهای ستاره کوچولو

ستاره آی ستاره کجا رفتی دوباره

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.

توی آسمون شهر، یه شب پر ستاره ماه مهربون ستاره هاشو دور خودش جمع کرده بود داشت براشون قصه می‌گفت یکدفعه چشمش افتاد به یه ستاره کوچولو که تک و تنها یه گوشه ای نشسته بود.

بعد از تموم شدن قصه ماه مهربون رفت کنار ستاره کوچولو بهش گفت: ستاره کوچولو چرا تنها نشستی؟ چرا ناراحتی؟ به چی فکر می‌کنی؟

ستاره کوچولو با ناراحتی گفت: آخه ،من چرا اینقدر کوچولوام من که نوری ندارم همه ستاره ها مثل یه خورشید می‌مونن پرنورن اصلا من توی آسمون به هیچ دردی نمی خورم کاشکی اینقدر کوچولو و کم نور نبودم و می تونستم یه گوشه از آسمون را روشن کنم و به شما هم کمکی کرده باشم اما متاسفانه نمی تونم.

ستاره کوچولو دستاشو گذاشت روی چشماشو شروع کرد به گریه کردن. ماه مهربون دستای ستاره کوچولو را توی دستاش گرفت و اشکهاشو پاک کرد و ستاره رو با خودش برد تا به جنگل بلوط رسیدن.

ماه مهربون از اون بالا سنجابی رو که روی یه شاخه درخت نشسته بود به ستاره کوچولو نشان داد و گفت : به اون سنجاب نگاه کن ببین توی نور شما ستاره های نازنین نشسته بیرون خونه و داره کتاب می‌خونه دلت می‌خواد بهش کمک کنی؟ ستاره کوچولو گفت: آره خیلی دلم می‌خواد بهش کمک کنم اما چه طوری؟

ماه مهربون گفت: معلومه تو یه ستاره ای با نورت. برو، برو بالای سرش و با نورت اجازه بده به راحتی کتابش را بخونه. ستاره کوچولوگفت : اما من که نورم به هیچ دردی نمی خوره خیلی کم نورم.

ماه مهربون ستاره کوچولو را بالای سر سنجاب برد و خودش برگشت توی آسمون تا از اون بالابقیه اتفاقات را دنبال کنه. سنجاب که غرق خواندن کتاب بود اول فکر کرد صبح شده اما بعد از کمی دقت ستاره کوچولو را بلای سرش دید که بهش لبخند می‌زنه ازش پرسید: سلام تو کی هستی؟ اینجا این وقت شب چیکار می‌کنی؟

ستاره کوچولو با خجالت گفت: می‌دونم که یه ستاره کم نورم اما ماه مهربون منو فرستاده تا بهت کمک کنم بتونی کتابت را توی نور من بخونی ولی من بهش گفتم که من اصلا به درد این کار نمی خورم ببخشید مزاحم کتاب خوندنت شدم، الان می‌رم.

سنجاب گفت: نه منظورم این نبود اول فکر کردم صبح شده و خورشید در اومده که یه دفعه ای همه جا روشن شده و من آنقدر محو کتاب خوندن بودم اما بادیدن تو تعجب کردم که توی این شب مهتابی چرا یهو همه جا مثل روز روشنه تا زه تو میگی نور نداری؟

ستاره کوچولو با تعجب به سنجاب نگاه می کنه و میگه: یعنی من خیلی نورم زیاد بود که تو فکر کردی صبح شده؟ ولی من تو آسمون از همه ستاره ها کوچولوترم. همش فکر میکنم نوری ندارم یا نورم آنقدر کمه که به درد هیچکس نمی خوره ولی از اینکه می بینم تو با دیدن نورم فکر کردی که صبح شده خیلی خوشحالم این یعنی من اشتباه می‌کردم و نورم خیلی هم کم نبوده که خودم فکر می‌کردم.

سنجاب کوچولو ستاره را توی لونش می‌بره تا دم دمای صبح با هم درباره ستاره و نورش صبح کردند تازه ستاره کوچولو فهمید که نور همه ستاره ها بعلاوه نور ماه مهربون همه با همکاری هم آسمون شب مهتابی و روشن می‌کنن. فهمید که هر ستاره برای خودش یه خورشید کوچولو است.

از اون شب به بعد دیگه ستاره کوچولو یه گوشه تک و تنها نمی نشست و سعی می‌کرد کنار دوستاش شب و قشنگ و قشنگ تر کنه بعضی وقتها هم سری به دوست خوبش سنجاب میزد و حالی ازش می پرسید. ماه مهربون از اینکه می دید ستاره کوچولو خوشحال و دیگه ناراحت نیست خیلی خوشحال بود.

از اون به بعد هر وقت ستاره کوچولویی توی آسمون روشن می‌شد اولین کسی که با اون ستاره تازه از راه رسیده دوست می شد و باهاش بازی می کرد تا احساس غریبگی نکنه ستاره کوچولو ما بود.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

اژدهایی که دنبال آتش می گشت

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود در زمان های قدیمِ قدیمِ قدیم یک اژدهای وحشتناک، بزرگ، وحشی و مغرور با ننه اش زندگی می کرد. حیوان های دیگر دنیا از دست او و ننه اش زندگی درست و حسابی نداشتند. یک روز اژدهای وحشی از آزار و اذیت حیوان ها خسته شده بود رفته بود بالای یک صخره تا استراحت کند. یک دفعه شعله آتشی دید. خیلی تعجب کرد. تا آن موقع آتش ندیده بود. به نظرش قشنگ و عجیب آمد. دوید و رفت ننه اش را آورد. آتش را به او نشان داد و پرسید: « این دیگر چیست؟ »

ننه اش آهی کشید و گفت: « چه بگویم ننه جان! این آتش است که مال دهان اژدها بوده و آدم آن را از ما گرفته است. »
اژدها با عصبانیت گفت: « آدم دیگر چه جور اژدهایی ست؟ به چه حقی آتش دهان ما را دزدیده؟ »
ننه اش آهی کشید و گفت: « ای ننه جان، آدم آدم است. اژدها نیست. ولی با یک وجب قدش از هر اژدهایی زرنگ تر است. »

اژدهای وحشی گفت: « هر چه باشد می روم و آتش دهانمان را پس می گیرم. » بی معطلی غرش و خُرّشی کرد و راه افتاد. هر چه ننه اش گفت بیا از این کار بگذر گوش نکرد. رفت و رفت و رفت تا به آتش رسید. آدم کنار آتش نشسته بود. اژدها فریاد کشید: « آهای این آدم که می گویند تویی؟ آمده ام زبان درازت را از دهانت بیرون بکشم. همه موهایت را بکنم و دمت را بِبُرم و هزار بلای دیگر سرت بیاورم تا آتش دهانم را پس بگیرم. »
آدم که نمی دانست ماجرا چیست کمی فکر کرد و با خودش گفت: « حالا چه فرقی می کند که ماجرا چیست؟ » بعد رو به اژدهای وحشی کرد و گفت: « ای بابا، این که جنگ و دعوا ندارد. اگر چه بدون جنگ و دعوا قصه، قصه نمی شود. ولی مهم نیست، چون که اولاً من اصلاً زبان دراز ندارم، دوم این که دم هم ندارم؛ و سوم هر چه آتش بخواهی دارم می توانم این را به تو بدهم. »
اژدهای وحشی گفت: « پس بی زحمت آن را بردار و بگذار توی دهانم. »
آدم با تعجب گفت: « توی دهانت؟ ولی… »
می خواست بگوید ولی زبانت می سوزد اما اژدها فریاد کشید: « ولی و اما ندارد. بی جنگ و دعوا آن را بگذار توی دهانم. »
اژدها از فکر این که همیشه یک شعله آتش قشنگ توی دهانش داشته باشد آن قدر خوشش آمده بود که یادش رفت هیچ قصه ای بی جنگ و دعوا نمی شود.

با التماس گفت: « زود باش آن قدر ها هم که ننه ام می گفت بد نیستی » و دهانش را تا آن جا که می شد باز کرد. آدم هم یک تکه بزرگ آتش را در دهانش گذاشت. تا این کار را کرد اژدها نعره ای وحشتناک کشید و شروع کرد به دویدن و چرخیدن به دور خودش و هی زبانش را بیرون می آورد و توی دهانش برد تا آتش خاموش شد.
از آن به بعد هر اژدهایی، چه وحشی و چه غیر وحشی از ترسِ شعله های آتش دَم به دَم زبانشان را بیرون می آورند، تا خنک بماند. مارها هم این کار را می کنند که آن هم حتماً قصه ای دارد.

قصه کودکانه سوره نصر

یکی بود یکی نبود…… پیامبر ما مسلمانان حضرت محمد(ص) بسیار مهربان بودند.ایشان همیشه بچه ها را دوست داشتند و با آنها بازی میکردند. برای آنها از دین و خدای مهربان میگفتند. بچه ها هم همیشه صحبتهای ایشان را گوش میدادند.

پیامبر فقط برای بچه ها از خدای مهربان صحبت نمیکردند بلکه برای همه از خدای مهربان میگفتند.اما آن زمان انسانهای بد زیاد بودند و پیامبر را به خاطر خدا پرستی خیلی اذیت میکردند تا اینکه کم کم با صبر و ایمان پیامبر همه چیز فرق کرد و مردم دسته دسته به سمت خدا پرستی رو آوردند.

آنوقتها پیامبر (ص) در شهر مدینه زندگی میکردند و هنگامی که رفته رفته بیشتر مردم مدینه مسلمان شدند آن حضرت به دستور خداوند تصمیم گرفتند به مکه بروند تا آنجا را هم از شرک و بت پرستی پاک کنند و مردم را به دین اسلام دعوت کنند.

پس با سپاه بزرگی به سمت مکه به راه افتادند. فاصله مدینه تا مکه زیاد بود و هنوز به مکه نرسیده بودند که شب شد.

آنان آتش زیادی برای درست کردن غذا روشن کردند. از آن طرف مردم مکه با دیدن آتش زیادی که بیرون از شهر روشن شده بود شگفت زده شدند.

به همین جهت عده ای از آنها برای فهمیدن علت آتش به آنجا رفتند و با دیدن پیامبر و سپاه بزرگ ایشان علت حضور آنها را پرسیدند. پیامبر (ص) در پاسخ آنها فرمودند: ما به مکه می آییم تا آنجا را از وجود شرک و بت پرستی پاک کنیم.

به مردم بگویید یا در خانه هایشان باشند یا در مسجد الحرام تا به آنها آسیبی نرسد. به این ترتیب پیامبر(ص) بدون جنگ و خونریزی مکه را فتح کردند و همه بت های داخل کعبه را از آنجا بیرون ریختند.

ایشان با مهربانی تمام مردم را با دین زیبای اسلام آشنا کردند. پیامبر بعد از فتح مکه تمام کسانی را که به ایشان بدی کرده بودند را بخشیدند. به این ترتیب ساکنان مکه و اطراف آن گروه گروه نزد پیامبر (ص) آمده و مسلمان شدند.

سنجاب و دوست خیالی

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی به نام سامی همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد. سامی خواهر و برادری نداشت و خیلی اوقات به تنهایی بازی می‌کرد. البته او دوستانی داشت که گاهی در باغ نزدیک خانه بازی می‌کردند. اما بعضی اوقات که در اتاقش تنها میشد، شروع به تخیل‌پردازی می‌کرد و کتاب داستانهایش را ورق میزد.

سامی همیشه دوست داشت نقاشی کند و طرحهای زیبایی را که به ذهنش می‌رسد با رنگهای زیبا روی کاغذ بکشد. یک روز که سامی در اتاقش مشغول بازی بود، به تختخوابش نگاه کرد و متوجه شد چوب تخت خواب پر از طرح های مختلف و زیباست.

سامی به این طرح ها خیره شده بود و خیال‌پردازی می‌کرد. در بین طرحهای زیبای چوب، چشمش به فرمی شبیه به یک سنجاب افتاد. درست بود انگار یک سنجاب تنها در بین فرم‌های درهم‌پیچیده‌‌‌‌ی چوب پنهان شده بود. به نظر می‌رسید سنجاب ناراحت است و هیچکس در کنارش نیست. سامی با خودش فکر کرد، این سنجاب خیلی تنهاست و دلش می‌خواهد یک همبازی داشته باشد تا با او بازی کند.

سامی یک ماژیک سیاه برداشت و دو سنجاب کوچولو روی چوب تخت‌خواب نقاشی کرد. او حالا برای این سنجاب تنها و ناراحت، دو دوست کوچولو نقاشی کرده بود تا کنار هم شاد باشند و بازی کنند.

ناگهان مادر سامی وارد اتاقش شد. مادر نگاهی به سامی کرد و گفت: « پسرم چه‌کار می‌کنی؟». سامی داستان را برای مادرش تعریف کرد. مادرش خندید و گفت: « آفرین به تو پسرم. خیلی زیبا نقاشی کردی. اما بهتر نبود روی کاغذ نقاشی کنی؟». سامی گفت:« مامان جون، من برای سنجاب چوبی، دوست‌های کوچولو نقاشی کردم. اگر روی کاغذ می‌کشیدم، آنها دیگر با هم دوست نبودند».

مادرش خندید و گفت: «امان از دست تو پسر شیطونم».

میمون پر حرف

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.

در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند.

یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.

وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.

همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند.

روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد.

روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند.

آن ها فکر کردند که میمون به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر میمون را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند.

از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند.

پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند.

پیشنهاد ما:

داستان کودکانه شیرین | ۱۳ داستان آموزشی و مفرح ویژه کودکان

داستان عاشقانه | ۲۰ داستان کوتاه و طولانی با محتوای عاشقانه

داستان کوتاه زیبا | ۲۰ داستان کوتاه خواندنی و مفهومی زیبا

داستان آموزنده | ۱۴ داستان کوتاه و بلند با موضوعات مختلف


ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.